هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

شهید منو چهر مدق

رفت کنار پنجره ٬عکس منوچهر را روی حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود٬اما حالا نه .گفت :(یادت باشد تنها رفتی . ویزا آماده شده . امروز باید با هم می رفتیم....) گریه امانش نداد . دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند .این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلو ش.دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین واز ته دل منوچهر را صدا زد ،آن قدر که سبک شد....



ا ینک شوکران شهید مدق به روایت همسر

اجابت دعا

و از گنجینه های رحمت او چیزهایی را درخواست کن  که جز او کسی نمی تواند عطا کند٬مانند عمر بیشتر٬تندرستی بدن٬ و گشایش در روزی .سپس ٬خداوند کلید های گنجینه های خود را در دست تو قرار داده که به تو اجازه دعا کردن داد٬پس هر گاه اراده کردی می توانی با دعا ٬درهای نعمت  خدا را بگشایی ٬تا باران رحمت الهی بر تو ببارد.

هرگز از تاخیر اجابت دعا ناامید مباش٬زیرا بخشش الهی به اندازه نیت است ٬گاه در اجابت دعا تاخیر می شود تا پاداش در خواست کننده  بیشتر و جزای آرزومند کامل تر شود٬گاهی در خواست می کنی ٬اما پاسخ داده نمی شود ٬زیرا بهتر از آنچه که خواستی به زودی یا در وقت مشخص ٬به تو خواهد بخشید٬ یا به جهت اعطاء بهتر از آنچه خواستی ٬دعا به اجابت نمی رسد...


نامه ۳۱نهج البلاغه

نیایش

معبودا !

مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا

کوچکی چیزهایی که ندارم آرامشم را به هم نریزد.

یأس

یاس از جنود شیطان است ومومن هرگزدل به یاس نمی بازد.طغیان آب رودخانه ابتلایی است که ایمان من و تو در کشاکش مبارزه آزموده شود٬ اگر نه همه ذرات جهان ٬از پای تا سر٬مسخر اولیای خدا هستند. 

انگیزه های مادی در وجود انسان ذخایری محدود دارند و تنها ایمان است که راه به خزائن نا محدود غیب دارد.انسان متقی هرگز به بن بست نمی رسد٬چرا که رزق او از طرقی لا یحتسب نازل می شود. 

اگر غربال ابتلائات نباشد٬چگونه خبیث از طیب جدا شودو چگونه انسان به کمال رسد؟ 

جنگ دشوار ترین عرصه ابتلای آدمی است و خلیفه الله را باید که به یک چنین ابتلایی کربلایی بیازمایند. 

 

 سید اهل قلم مرتضی آوینی

شهید محمد عبادیان

چه قدر شکسته شده بودی محمد.این را وقتی سرت را از روی فرمان ماشین بلند کردی ٬فهمیدم.از آن همه چینی که به پیشانیت افتاده بود٬از آن همه تارهای سفیدی که بین ریش ها یت دویده بود.آمده بودم دعوایت کنم .بگویم تو چه مردی هستی که زن و بچه ات را شش ماه به امان خدا ول می کنی و می روی ؟بعد هم که دیدم خوابت برده ٬ می خواستم بگویم بعد از این همه وقت هم که ما آمده ایم ٬ خوابت برده.اما همه این ها تا وقتی بود که چشم هایت را باز نکرده بودی.خسته بودی محمد ٬خسته.این یکی را از سرخی چشم هایت که انگار خاطره ی خواب را هم فراموش کرده بودند ٬ فهمیدم.واز نگاهت که انگار سنگینی همه ی غم های دنیا را روی دوشش گذاشته بودند.

یادت هست ؟نتوانستم چیزی بگویم.حتا نتوانستم جواب سلامت را بدهم .فقط دلم می خواست بگویم دلم برایت تنگ شده تنگ تنگ...

نیمه پنهان ماه عبادیان به روایت همسرشهید

مبعث


بعثت محمد(ص) از الطاف بی پایان خداوندی بود که جلوه های شکوه مندش تا کرانه های نا پیدای زمان امتداد یافته است.در آن روز آسمانی٬پس از قرن ها خشکسالی معنویت مزرعه ی حیات٬ابر های سایه گستر رحمت الهی بر کویر اندیشه ها سایه انداخت و باران عشق!مهر ورزیدن و مهربان زیستن بر کویر تفتیده ی دل ها بارید.بار دیگر باغ رسالت به بار نشست و زیبا ترین شکوفه ی هستی شکوفا شدو دل نورانی محمد(ص)٬تجلی گاه نام و کلام خدای سلام و آیین اسلام گشت. 

 

روز مبعث٬ روز بارش برکت٬روز سربلندی انسان و روز بلندای بانگ توحید٬بر همه ی گیتی مبارک.

شهید ناصر کاظمی

آن جا فقط یک تابوت بودکه روی دست ها می چرخید.روی تابوت پرچم ایران کشیده بودند .هیچ چیز دیده نمی شد. منیژه بین جمعیت گم شده بود. به هوش که می آمد٬تابوت شناور را که گاهی کج می شد ٬گاهی عقب می رفت٬گاهی جلو ٬میدیدو دوباره بی حال می شد.نمی توانست همه چیز را باهم باور کند٬این ناصر بودکه روی دست ها می چرخید٬تمام دل گرمی وتکیه ی منیژه. منیژه کم کم داشت وسایلش را جمع می کرد که بروند با هم زندگی کنند. زندگی ای که توی این شش ماه این همه آرزوی اش را کشید٬زندگی ای بدون این همه انتظار و دلهره. حالا تمام آن زندگی توی تابوت روی دست ها می رفت.


نیمه پنهان ماه کاظمی به روایت همسر شهید

حقیقت ودروغ

یه روز دروغ به حقیقت گفت:میای بریم دریا شنا کنیم٬وقتی رسیدند کناردریا ٬تا حقیقت لباسشو در آورد ٬دروغ لباسشو دزدید وفرار کرد. از اون موقع حقیقت عریان و زشت شد ودروغ در لباس حقیقت زیبا شد !!!!

فرزندان

فرزندان شما فرزندان شما نیستند. 

آن ها پسران و دختران خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد.  

آنها به واسطه شما می آیند٬اما نه از شما ٬و با آن که با شما هستند٬از شما نیستند. 

شما می توانید مهر خود را به آنها بدهید٬اما نه اندیشه های خود را ٬ 

زیرا که آن ها اندیشه های خود را دارند.   

شما می توانید تن آنها را در خانه نگه دارید ٬اما نه روح شان را ٬ 

زیرا که روح آن ها در خانه فرداست٬که شما را به آن راه نیست٬حتی در خواب .  

شما می توانید بکوشید تا مانند آنها باشید٬اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید. 

زیرا که زندگی واپس نمی رود و در بند دیروز نمی ماند.  

 

جبران خلیل جبران

شهیدحسن آبشناسان

یک گردنبندطلای  ظریف گذاشت روی دفترم . اول اسمم را رویش کنده بودند٬Gبرش گرداندم .اول اسم خودش بود،H. 

آن گردنبند را خیلی دوست داشتم .سال ها بعدوقتی شیرازبودیم،حسابی بی پول شده بودیم .ماه رمضان بود و خواهرش مهمان ما .افطار حتی نان خالی هم نداشتیم. حسن ناراحت بود،خیلی .گردنبندم را باز کردم و گفتم (ببر بفروش)گفت نه. تو خیلی دوستش داری. اصرار کردم. چاره ی دیگری نبود.فروختیمش هشتاد تومان وبا پولش چه سفره ی شاهانه ای برای افطار چیدیم. 

چند وقت بعدکه رفته بودم مدرسه ی دخترم، افرا،معلمش آمد تا از افرا چیزی بگوید. داشت ماجرا را توضیح می داد،اما من اصلا نمی شنیدم.نگاهم به گردنبندش بود .بعد بی هوا دست دراز کردم وگردنبند را گرفتم و دو طرفش را نگاه کردم ،G و H. 

خانم معلم گیج شده بود.گفتم (گردنبند قشنگی دارید.خیلی با ارزش است.حتما مواظبش باشید.)طفلک بقیه حرفش را یادش رفت..... 

 

 

 نیمه پنهان ماه آبشناسان  به روایت همسر شهید