هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

سربازی 2

...من وسعید و یکی از بچه های کرج به نام عسگری ،وارد پادگان

شدیم و یک راست ما رو بردن داخل یک سالن بزرگ که آسایشگاه

گروهان ما بود،اون شب سه نفری اونجا خوابیدیم و صبح چند نفر

از بچه های تهران اومدن و چند نفر از سمنان و اهر و کرمانشاه و...

دیگه گروهانمون تکمیل شده بود و من وسعید که اول ازهمه اومده

بودیم،منشی گروهان شدیم و حسن(اسلامی زاده) هم که بچه

تهران و از محله خیابون خیام بود،ارشد گروهان شد.

اسلامی زاده فبل از انفلاب،چند سالی در دبیرستان نظام درس

 خونده بود و به نظام واردتر از ما بود،گرچه از نظر عملیاتی،من

که قبلا در کردستان بودم و فبل از اونم آموزشهای نظامی کامل

دیده بودم،از بقیه سربازا واردتر بودم و همین باعث میشد،

اون شرایط، خسته کننده، برام غیر قابل تحمل بشه و برای همین

هر بار که مرخصی می آمدم دیگه نمیخواستم برگردم و دوباره

همون کارهای تکراری و بدو بایست و به چپ چپ و به راست

راست و...

یک روز تو میدون صبحگاه گروهبان داشت اسلحه "ژسه" رو

آموزش میداد که من اصلا گوش نمیکردم!! به من گفت: شما

یاد گرفتی؟! (با مسخره!) گفتم چشمامو میبندم و سریعتر از

تو این اسلحه رو باز و بسته میکنم! گروهبان گفت:بیا جلو

رفتم و با دستمال گردنش چشمامو بست و من منتظر فرمان

نشدم و بلافاصله در حداقل زمان اسلحه رو باز و بدون معطلی

بستم و گلنگدنشو کشیدم و رو به هوا چکوندم و چشمامو باز

کردم!...طفلکی گروهبانه دهنش باز مونده بود و گفت: پس

چرا اومدی سربازی؟!!!

دیگه به اون نمیتونستم بگم چه بلایی سرم اومده!!/.....

...از اون روز از کلاسهای نظامی معاف شدم و واسه خودم

تو پادگان میگشتم و صبحها با بچه ها صبحانه میخوردم اونا

میرفتن کلاسهای خودشون و من هم خودمو با کتاب و قدم

زدن سرگرم میکردم.

...صبح ساعت هفت بود و روز هفتم تیرماه که،اخبار رادیو

انفجار حزب جمهوری اسلامی رو اعلام کرد و....

یکی از گروهبانا وارد شد و به یکی از افسران گروهان،تبریک

گفت!!(هنوز نمیدونم چرا عده ای از کشته شدن شهید بهشتی

خوشحال شدن !)....نتونستم خودمو کنترل کنم و از جا

پریدم و از گلوش گرفتم و کوبیدمش به دیوار...فقط بهش

میگفتم:برای چی خوشحالی؟! کشتن و ترور وایجاد وحشت

و ...که باعث تباهی مملکت میشد،خوشحالی نداشت و

الآنم نداره...


...آموزشی تموم شد و تقسیم شدیم و داداشم افتاد پایگاه

شکاری همدان و من افتادم قسمت پدافند هوایی (البته

داوطلبانه،) وچند روزی تو همون مهرآباد جنوبی بودیم و

بعد ما رو بردن پادگان چکش،که تو خیابون دماوند بود و الان

به نام شهید خضرایی نام گذاری شده.

خلاصه بعد از حدود دو ماه آموزش ضدهوایی شیلیکا یا

چارلول،بردنمون به اهواز و من هر لحظه به آرزوم که رفتن به

خط مقدم بود،نزدیکتر میشدم...

ولی برعکس شد و صبح روزی که به اهواز رسیده بودیم،

توپهای ضد هوایی رو بار کردیم و ماشینهای ارتش،به جای اینکه

به سمت غرب اهواز برن،به سمت شرق و گچساران رفتن و تمام

رشته های من و دوستام،پنبه شد...

ماهها در امیدیه و گچساران و بی بی حکیمه و ایذه و دهدز ،

پای توپ ضد هوایی بودیم و هرچی نوشتیم که ، ماروببرن

منطقه جنگی،ولی هیچ ترتیب اثری داده نشد تا اینکه

من تو مرخصی هام میرفتم مناطق جنگی پیش بچه ها

و رفقام...

سربازی تموم شد و توی اون دو سال خیلی چیزا یاد گرفتم

از جمله اینکه،هرچی که تو بخوای نمیشه و اصلا شاید

برعکسش بشه!!!


پی ننوشت!!لطفا هیچی برام ننویسین!!!چون انقدر

نوشتین و من نتونستم جواب بدم خجالت زده شدم!!

سربازی 1

... سال 58(تابستون) که دوره های نظامی رو در پادگان امام حسین(ع)

که اونموقع اسمش هنوز هنگ نوجوانان(اسم قبل از انقلابش) بود گذرونده

بودم و در بسیج که اونم اسمش بسیج مستضعفان بود! نه بسیج سپاه!

مشغول آموزش نظامی به دوستان وهمکلاسیهام بودم و در کناش درسمم

میخوندم تا اینکه خرداد سال 59 دیپلممو گرفتم وسه ماهه تابستونو رفتم

کردستان و در پاک سازی جاده تکاب به شاهین دژ درگیر باضد انقلاب بودیم.

گروه 20 نفره ما تحت فرماندهی شهید یداله کلهر اداره میشدو  گروه دیگری

از سپاه گنبد کاووس  در سپاه تکاب مستقر بودیم و پیشمرگان منطقه

و واحدی از ارتش،هم تو منطقه بودن.در عرض این سه ماه، تا نزدیکی روستای

(گوی آقاج)رسیده بودیم که جنگ عراق علیه ایران شروع شدو از اون طرف،

ماموریت سه ماهه ما هم

تموم شده بود و برگشتیم کرج.در راه برگشت که غروب حرکت کرده بودیم،همه جا

حتی شهر زنجان هم تاریک بود و مردم از ترس بمباران شبانه کل چراغها رو خاموش

کرده بودن.

نصفه های شب بود که مینی بوس ما به کرج رسید و همان شب من باید تنها به

محمدآباد که حدود 7 کیلومتر از کرج فاصله داشت، میآمدم و هیچ وسیله ای هم

 موجود نبود و لذا پیاده تو تاریکی راه افتادم و از شوق دیدار خانواده ،متوجه دوری

راه و خطر حیوانات و تاریکی نبودم.

چند روز بعد، به سپاه رفتم تا دوستامو ببینم و برای اعزام به جبهه اقدام کنم.

بچه های آموزش و اردوهای آموزشی،گفتن که برای آموزش در کرج بمونم و به

نیروهای اعزامی آموزش نظامی بدم.علیرغم میل باطنیم بطور موقت، موافقت

کردم و چند روز بعدش،در روابط عمومی سپاه کرج هم برای برپایی نمایشگاه

جنگ،مشغول کمک شدم.

گروهی از بچه ها رفته بودن آبادان و خرمشهر و عکسهایی گرفته بودن و با

مقادیری از غنایم جنگی برگشته بودن و با همون وسائل نمایشگاهی ترتیب

دادیم و مردم هم بسیار زیاد استقبال کردن و بازدید میکردند و همون نمایشگاه

محلی شد برای گرد هم اومدن دوستای جدید...

دوستانی مثل،شهیدحسن نیاسری،شهیدحمید کیانی،شهید محمد گل محمدی،

شهید مجیدخانبابایی،شهید رضابخشی،شهید بهرام مهین خاکی ،علیرضا قدوسی،

عباس فاتحی،رضا ایمانلو،شهرام درخشان،سعیدگودرزی،علی فولادی،و ...که توپ

هم اینا رو از هم جدا نمیکرد!...

در همین روزها بود که من هم برای ورود به سپاه اقدام کرده بودم و به اصطلاح

 میخواستم پاسدار بشم!

...اینو بگم که یکی از کارهای روابط عمومی سپاه کرج این بود که روزنامه های

احزاب و گروهها رو میگرفتیم و از روی اونا ضمن آگاهی از مواضعشون،بولتن خبری

 هم برای مسئولین کرج تهیه میکردیم که چه گروهی ،چه نظری راجع به فلان

موضوع داره و...

یه روز که روزنامه"امت" ارگان جنبش مسلمانان مبارز دست من بود تعدادی از

برادران!منو دیدن و رفتن و گفتن فلانی "امتیه"!!!! همینجوری بود و هست و

احتمالا خواهد بودکه سریع و بدون تحقیق قضاوت کردن و نسخه اینو اونو پیچیدن

و...

خلاصه من و شش نفر دیگه ممنوع الورود به ساختمون های سپاه شدیم و دعوا

و بحث هم فایده ای نداشت...(جالبه که بدونید این آدما الان هم هستن!!!)

حتی چند روز بعدش خواستم با یک اعزام به گیلانغرب برم هم نذاشتن که شرح

مفصل این اعزامو در داستانهای" آقا مهدی" براتون گفتم...

روزها در برزخ بودم تا اینکه به توصیه یکی از دوستان رفتم خوی و در سپاه

خوی در قسمت روابط عمومی مشغول شدم که باز هم خودم از محیط سپاه

انرژی مثبت نمیگرفتم و برگشتم کرج و دفترچه آماده به خدمت گرفتم و با

برادرم سعید در یک روز و یک ساعت با هم اعزام به خدمت شدیم و افتادیم

نیروی هوایی و پادگان مهرآباد جنوبی...




(ادامه دارد)

1-دنباله نوشت:تا ریا کاری و نمامی و...این عادتهای زشت تو ما ایرانیها هست،

وضع ما تفاوتی با گذشته ،نمیکنه...!

2-سربازی خیلی خوبه حتما برید و آدم شناسی رو تجربه کنید !