آتنا چند مشت آب به صورتش زد و در آینه خیره شد به چهره خود. صحبتهای آن مرد در مورد مجتمع حسابی فکر او را مشغول کرده بود. با چشمان جستجوگرش همه چیز را به خوبی میپایید. او دختری باهوش و آیندهنگر بود که دوست داشت در زندگیاش پیشرفتهای خوبی داشته باشد. آتنا نزد خانوادهاش زندگی میکرد و همه تلاشش این بود که دستش در جیب خودش باشد. وارد اتاق خوابش شد و همچنان مشغول فکر کردن. لبی برچید، کمی از وسایل اتاقش را جابهجا کرد، روی تختش نشست و پاهایش را دراز کرد تا خستگیاش رفع شود.
در نیمه باز قریچی صدا کرد و او برگشت ببیند کیست. لبخندی زد و گفت: «مامان شمایین؟»
- بله دخترم. حالت خوبه. چه خبرا؟
- راستش معرفی شدم واسه کار.
- جدی؟ چه خوب. چه کاری؟
- مربوط به بهزیستی میشه. ولی خیلی پول و پله توش نیست.
- خب مادر یواش یواش. تو که اینقدر پولکی نبودی!
آتنا لبخندی زد، مادر درست میگفت. او وقتی میخواست جنسی گران قیمت تهیه کند به تکاپوی پول درآوردن میافتاد. گفت: «بله مادر، شما درست میگین. راستش یه جورایی دوست دارم برم اون جا رو ببینم، البته راهش کمی دوره.»
- کجاست؟
- کرج.
مادر متفکرانه گفت: «وسیله هم که نداری مادر. میخوای چی کار کنی؟»
- ممکنه در اختیارم بذارن. البته مترو هم هست. راستش خودم دلم میخواد برم اون جا، فقط ببینم چه خبره. یه جور حس فضولی!
او این را گفت و زیر خنده زد. مادر هم خندهاش گرفت.
- ای دختر شیطون. امتحانش که ضرر نداره. برو یه سری بزن.
- دارم فکر میکنم مامان.
- در هر حال، خود دانی. نیم ساعته دیگه شام حاضره.
- باشه. مرسی.
مادر رفت و آتنا یک بار دیگر تنها شد. نمیدانست چرا پیشنهاد این کار تا این حد فکر او را مشغول کرده. «خودمم میدونم پولش واسم مهم نیست. بهتره یه بار امتحانی برم ببینم چی میشه. حالا دیگه خودتو اذیت نکن دختره!»
لبخندی زد و خود را مشغول فکرهای دیگر کرد. اصلاً بهتر بود میرفت و به مادر کمک میکرد، اینطوری فکرش را راحت میگذاشت. پیش از این که پایش را در آشپزخانه بگذارد صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. به سوی آن رفت و گوشی را برداشت.
- الو. سلام. وای حالت چطوره بهناز؟ چه خبر؟
مادر بلند گفت: «کیه مادر؟»
- بهنازه، از سوییس زنگ زده.
آتنا این را گفت و با خواهر بزرگترش که چند سالی بود از ایران رفته و ساکن اتریش بود شروع به صحبت کرد. کلی با او حرف زد. مادر به سرعت خود را به تلفن رساند و با اشاره چشم و ابرو از آتنا خواست تا گوشی را بگیرد. آتنا با خنده گفت: «بهناز گوشی، مامان داره خودشو میکشه.»
مادر هم با گرمی خوش و بشی با دخترش کرد. آتنا به آشپزخانه رفت و ظرف سالاد را برداشت تا کاهوها را در آن خرد کند. او روابط گرم خانوادگی را بسیار دوست داشت و اگر چه گاهی با خواهرها و برادرش دعوایش میشد و با آنها قهر میکرد، اما آنها را دوست داشت و اگر اتفاقی برایشان میافتاد از همه بیشتر نگرانیاش را نشان میداد و خود را به آب و آتش میزد تا آن مشکل را حل کند. با این خونگرمیهای خاص که در ضمیر او وجود داشت به نوعی همه به او احترام میگذاشتند، گرچه او آنقدر اعتماد به نفس داشت که نیاز به احترام دیگران را در خود حس نمیکرد، اما در مورد اینگونه رفتارها همیشه با غرور حرف میزد و شایستگیاش را نشان میداد.
پس از شام آتنا به اتاقش رفت. دوست داشت کمی مطالعه کند. چند مجله برداشت و با دقت ورق میزد. لحظاتی به همین منوال گذشت، لبخندی زد و تازه فهمید فقط دارد مجلهها را ورق میزند و هیچ از آنها نخوانده. باید خود را با یک سری مطلب سرگرم میکرد. پس مصاحبه با یک خواننده پاپ را انتخاب و شروع به خواندنش کرد. اینک لحظات سریعتر میگذشت و خواب آرام آرام چشمان خسته او را درمینوردید.
هنوز به مجتمع میاندیشید و دلش میخواست یک بار به آنجا میرفت و پس از شکایت از اوضاع آنجا آنها را ترک میکرد و خیالش راحت میشد که این پیشنهاد را نپذیرفته. نگاهش روی کلمة «حتماً» متوقف مانده بود و علاقهای به خواندن ادامه مطلبش نداشت. «تازگی خیلی لوس شدم، خب این که این همه فکر کردن نداره، چند روزه دیگه یادم میره. اصلاً مهم نیست. چرا خودمو اذیت میکنم؟ ولش کن. بذار خودشون تماس بگیرن، من خودم حسابی گرفتارم. باید دنبال یه کار خوب باشم تا بتونم حسابی پسانداز کنم. آره. این بهتره.»
او مجلهاش را کنار گذاشت، رفت مسواک بزند و بخوابد، چون حس میکرد در آن لحظه به آن خیلی نیاز دارد.
ادامه دارد.....
محمد احساس خستگی میکرد، سروکله زدن با آدمهای جور و واجور گاهی او را کلافه میکرد. نیاز به آرامش و یک همصحبت خوب داشت. ماشینش را کناری پارک کرد تا بتواند کمی استراحت کند. او همیشه با تجهیزات خوراکی کامل این طرف و آن طرف میرفت. برای خود یک لیوان چای ریخت و ضمن اینکه منتظر شد تا آن خنک شود به فکر فرو رفت.
به ملاقات بعدیاش فکر کرد. این خانم سفارش شده یکی از دوستانش بود، پس به یک بار دیدنش میارزید.
به دختران مجتمع فکر کرد که چقدر بامحبت به او دلبستهاند و نیاز دارند حتماً کمکشان کند و بعد به همسرش که کمی بدغلغی میکند. آه بلندی کشید و جرعهای از چایاش را نوشید. باید تدبیری برای این احساسات زنانه مییافت، «زنها آدمای عجیبیان!» میدانست که مینا خیلی به او تمایل ندارد، اما در مقابل زنهای دیگر میایستد و او را شوهر خود میداند و نمیخواهد از دست بدهدش! و آن دختران که مانند پدر او را دوست داشتند و برای دیدار او و حرفهای شیرین و شوخیهای بانمکش لحظهشماری میکردند. باید همه را تعدیل میکرد چون ممکن بود لای چرخدندههای فشارهای عصبی که از هر طرف به سویش هجوم میآورد له شود. به یاد آورد که چگونه نزد این و آن میرود تا پول جمع کند، حرصش درآمد و محکم آخرین جرعه چایاش را سر کشید.
دوباره راه افتاد و دوباره هجوم فکرهای عجیب و غریب!
به مقصد رسید. او با یکی از دوستانش قرار داشت تا محمد را نزد خانم معرفیشده ببرد.
محمد با دقت دخترک را برانداز کرد. او کاملاً مجتمع را برای دختر توضیح داد و شرایط خاص آن را تعریف کرد. او دختری لاغراندام و نسبتاً قدبلند بود. محمد گلویش را صاف کرد و گفت: «ببخشید خانم شما سابقه هم دارین؟»
دختر آتنا نام داشت و چشمانی جستجوگر. او هم با دقت محمد را بررسی میکرد!
- بله. دو سه سال توی بهزیستی کار کردم، یکی دو سال هم توی خانه سالمندان.
- پس تجربه کار با این جور دخترا رو دارین.
- بله. خوب میشناسمشون.
- حاضری این مسیر طولانی رو طی کنی بیای مجتمع ما و به ما کمک کنی؟
- نمیدونم. دودلم. شاید چند روز امتحانی بیام. فقط بگین چقدر حقوق میدین؟!
محمد لبی برچید.
- خب اگه کارتون خوب باشه، حقوق خوب هم دریافت میکنید.
- مثلاً چقدر؟
محمد نمیتوانست پاسخ او را بدهد، چون نمیدانست در ماه چقدر میتواند روی کمک مالی خیّرین حساب باز کند.
- راستش نمیدونم، چون مجتمع ما رو کمکهای مردمی میچرخونه، نمیتونم چیزی بگم که بعداً از عهدهاش برنیام.
آتنا خوشش نیامد، چون دوست داشت یک جواب صریح و واضح بشنود نه حرفهایی که با شاید و اما شروع و تمام میشود.
شانهای بالا انداخت.
- نمیدونم. حالا شما آدرستونو بدین یه فکری میکنم بهتون جواب میدم.
محمد با ناامیدی آدرس و شماره تماس خودش را روی یک تکه کاغذ نوشت و به او داد. آتنا رفت و محمد رو به دوستش گفت: «بعید میدونم بیاد.»
- چرا محمد؟
- پولکیه.
- خودش به نظرت چه جوری بود؟
- دختر خوبیه، اون طوری هم که حرف میزد و سابقهشو میگفت به درد کار ما میخوره. ولی… بماند.
- میخوای باهاش حرف بزنم؟
- نمیدونم. احتمالاً مشکلش فقط پوله. کاش میتونستم یه حقوق ثابت براش در نظر بگیرم.
- انگار بدت نمییاد بیاد اونجا؟
- نه. بدم نمییاد. چون جسوره و از پس دخترا برمییاد. خانمهای کارکشته به درد کارمون میخوره.
- آره. سعی میکنم باهاش حرف بزنم.
- نه. الان این کار رو نکن. بذار یکی دو روز بگذره، بذار خودش فکر کنه و تصمیم بگیره.
- باشه محمد، هر جور شما راحتین.
محمد با دوستش خداحافظی کرد و راه خانه را در پیش گرفت. به نظرش روز خوبی را شروع نکرده بود. چک آقای رفیقزاده را از جیب پیراهنش درآورد، نگاهی به آن انداخت و سر را به علامت تأسف تکان داد. دوباره آن را سر جایش گذاشت. صدای زنگ موبایلش او را از آن وضع خارج کرد.
- سلام حاج آقا، کجایی؟
آن مرد آقای .... رییس وقت دادستان بود. او مردی زیرک و بسیار رک بود که در پیشبرد کارها با تمام قوا به محمد کمک میکرد. او نیز یکی از اعضاء مهم هیئت امنا بود.
- علیک سلام. چی شده.
- زنگ زدم حالتو بپرسم، همینم که فردا دو تا دختر خانم رو میارن اونجا، شما تشریف دارین؟
- بله.
- در ضمن تونستم کمی هم کمک مالی برات جور کنم. فردا خودمم میام که هم چکها رو بهت بدم، هم ببینمت، چون دلم خیلی واست تنگ شده، هم اینکه همین. انگار دمقی.
- نه. فقط کمی خستهام.
آقای.... از آن سو تچ تچی کرد و آه بلندی کشید. محمد خندهاش گرفت و گفت: «نه بابا، اینقدرام حالم بد نیست، شما خودتو ناراحت نکن!»
آقای .... هم خندید و از او خداحافظی کرد. اینک محمد بیشتر از قبل نیاز به پشتوانه فکری و احساسی داشت و آن را در همه جستجو میکرد تا کمی از بار مسئولیتش تقلیل پیدا کند. او دوست داشت در این راه خیری که گام برداشته همه کمکش کنند، اما کمی آن را خودخواهانه میدانست، پس به خود نهیب زد.
- خودت باید بتونی، باید. پس الکی نه نه من غریبم درنیار!
از حرف خودش خندهاش گرفت.
ادامه دارد.....
اینک دو ماهی بود که مجتمع حمایت از دختران بیسرپرست و فراری راهاندازی شده بود و حدود ده دوازده دختر قد و نیم قد آنجا مستقر بودند.
آنها با برنامه به آنجا میآمدند، مدرسه میرفتند، مددکاری میشدند و اگر لازم بود به خانههایشان بازگردانده میشدند. محمد که در استخدام پرسنل بسیار وسواس نشان میداد، اگر موردی پیش میآمد که دختران شکایت میکردند، بلافاصله آن نیرو را اخراج میکرد.
او اینک با خشم برگههای روبهرویش را جابهجا میکرد و گاهی نگاه تندی به زنی میانداخت که روبهرویش ایستاده بود. با متانت، اما کمی دلخور گفت: «خانم محترم، آخه این چه رفتاریه شما دارین؟»
زن مکثی کوتاه کرد.
- راستش حاج آقا گفتم این بچهها باید تربیت بشن!
- و شما فکر کردین بهترین روشش همینه؟
- بله. اونا منو میبینن، الگوی خودشون میکنن، بعدم اصلاح میشن دیگه!
محمد با حرص گفت: «نه خانوم محترم، چنین چیزی نیس، شما خبر ندارین که بچهها چه جوری مسخرهتون میکنن.»
زن چشمانش گرد شد.
- وا! شوخی میکنین!
- نه خانوم. کاملاً جدی میگم. اگه به احترام اون کسی که سفارش شما رو کرده نبود، مطمئن باشید…
محمد حرفش را تمام نکرد، نمیخواست به زن بیادبی کرده باشد. زن از خجالت سرخ شد.
- من که کار بدی نکردم حاج آقا.
- چرا. کار شما بد بود. این معنی نداره شما از صبح علیالطلوع میای اینجا جانمازتو پهن میکنی، وقتی شیفتت تموم میشه جمعش میکنی میذاری میری، اینجا شما میای کار کنی، اگه میخوای دائم نماز بخونی، بشین تو خونهات، هم راحتتری، هم بالاسر خونه و زندگیتی.
زن با ناراحتی گفت: «مگه شما مخالف نماز هستین؟!»
خون محمد به جوش آمد.
- چرا بیربط میگین خانوم. کی مخالف نماز و خدا و پیغمبره؟! من میگم هرچی جای خودش. با این رفتاری که شما دارین نه تنها این بچهها درست نمیشن، بلکه بدترم میشن. بهتره کمی سطح مطالعتونو بالا ببرین، چهار تا کتاب روانشناسی مربوط به این بچهها رو بخونین بعد این حرفا رو بزنین، اینا اوضاع روحی و روانی مناسبی ندارن، همشون صدمه خوردهان، و شما فکر میکنید اونا شما رو الگوی خودشون میکنن؟ واقعاً این فکر رو کردین؟»
زن پاسخی نداد و فقط خیره شده بود به نقطهای نامعلوم. محمد ادامه داد:
- محبت کنید از فردا نیاین. من دنبال یه نیروی دیگه دارم میگردم.
رفتار زن از نظر محمد بسیار ناهماهنگ با محیطی مثل آنجا بود، چراکه دلیلی نمیدید زن وقتی به آنجا میرود از صبح تا شب فقط سجادهاش باز باشد و او نماز بخواند و بچهها او را مسخره کنند و بخندند.
زن با ناراحتی گفت: «باشه. هرچی شما بگین. پس با اجازهتون بنده مرخص میشم.»
- به سلامت.
پس از رفتن او محمد به فکر فرو رفت به لیستی که یکی از دوستانش به او داده بود خیره شد. دور یکی از نامها خط کشید.
- باید برم سراغش.
او این را گفت و از اتاق و سپس ساختمان خارج شد. اما قبل از آن باید سری به آقای رفیقزاده میزد تا از او کمک مالی بگیرد. این کار برایش بسیار دشوار بود تا جلوی کسی دست دراز کند. ولی مجبور بود چون باید برای بچهها آذوقه و پوشاک تهیه میکرد تا آنها حداقل سختی را هم متحمل نشوند.
تمام مدت در فکر بود و اصلاً نفهمید چطور به دفتر آقای رفیقزاده رسید.
آقای رفیقزاده با رویی گشاده از او استقبال کرد.
- بهبه، چطوری محمد؟
- خوبم. انگار شما بهترین!
رفیقزاده خنده بلندی کرد.
- این روحیة شما به آدم انرژی میده.
محمد لبخندی زد.
- ممنون، شما لطف دارین.
- خواهش میکنم محمد. خب از مجتمع چه خبر؟
- خوبه. راستش اومدم… کمی کمک مالی ازتون بگیرم.
رفیقزاده کمی دمق شد و طوری وانمود کرد که انگار دارد فکر میکند، اما طوری جملات را کنار هم میگذاشت که گویی قبلاً همه را با دقت تمرین کرده!
- راستش چی بگم محمد. اوضاع زیاد خوب نیست. میدونید که. البته سعی میکنیم به زودی پول به حسابتون بریزیم. شما خودتون یه منبع خوب برای تأمین مایحتاج بچهها پیدا نکردین؟
محمد از اینگونه برخوردها متنفر و بارها از خدا خواسته بود آنقدر پول در اختیارش بگذارد تا مجبور نشود نزد این و آن دست دراز کند.
- چرا، هیئت امنا که تلاششو میکنه. کمی هم تونستن پول جمع کنن، ولی با این مقدار بخشی از مشکلمون حل میشه، بقیشم من سعی میکنم از جیب خودم بذارم، توانم بیشتر از این نیست، پس شما هم محبت کنید کمی بیشتر به ما توجه کنید.
رفیقزاده کمی فکر کرد، دسته چکش را درآورد و مبلغی برای محمد نوشت و به او داد.
محمد چندشش میشد. احساس میکرد یک گدای عاجز است که هیچ توانی جز گدایی ندارد! او چک را با اکراه گرفت و از آنجا رفت.
ادامه دارد....
برسام از ماشین پیاده شد، میخواست به محمد کمک کند تا ویلچیرش را سر هم کند،
اما قبل از اینکه به آن سمت ماشین برسد، محمد خودش نیمی از کار را انجام داده بود.
برسام لبخندی زد، آرام پرسید: «چرا اینجوری شدی؟»
محمد نفس عمیقی کشید و خیره به برسام نگاه کرد.
- خودت چی فکر میکنی؟
برسام کمی فکر کرد.
- راستش نمیدونم. ولی هر چی شده باشه، روحیهات قابل ستایشه.
آنها وارد فروشگاه شدند. محمد لیست خریدش را درآورد، بخشی از اجناس را برسام و
بخشی دیگر را خودش جمعآوری کردند. برسام از این کار لذت میبرد. گاهی به هم
برخورد میکردند و محمد با جملات شیرین او را میخنداند.
دقایقی بعد، کوهی از اجناس روبهروی صندوقدار انباشته شد. برسام و محمد هر دو خندهشان گرفت.
صندوقدار با سرعت قیمتها را وارد میکرد و آنها لیست خود را چک میکردند که چیزی از قلم نیفتاده باشد.
دستی به پشت برسام خورد. او برگشت و با خوشحالی گفت: «به به، چطوری شایان؟ اینجا اینجا چی کار میکنی؟»
مرد اگرچه جوان بود اما متانت و وقار از تمام وجودش به چشم میخورد.
- تو چطوری برسام جون؟ من یکی از سهامداران این فروشگاه هستم.
برسام با خوشحالی چشمانش گرد شد.
- جدی میگی؟ خیلی خوشحالم. تبریک میگم.
- چه خبر؟ از پدربزرگت چه خبر؟
- متأسفانه فوت کرد.
شایان با تأسف سرش را تکان داد.
- متأسفم. خدا رحمتش کنه.
- ممنون.
- حالا اینجا چی کار میکنی؟
شایان اجناس را نشان داد و گفت: «همشو تو خریدی؟
برسام خندید و محمد مختصری از تاریخچه و عملکرد مجتمع را برای دوستش توضیح
داد. شایان با خوشحالی به محمد دست داد و گفت: «قربان بهتون تبریک میگم.
امیدوارم موفق باشین. در هر حال یه نفر پیدا شد که به فکر این دخترای بیچاره باشه.»
سپس رو به صندوقدار ادامه داد:
- خانم کل فاکتور که صادر شد ازش بیست درصد کم کنید
رو به محمد چشمکی زد و گفت: «اینم کمک این فروشگاه به دختر خانوماتون.»
برسام و محمد هر دو خوشحال شدند و از او تشکر کردند. اجناس را بار ماشین کردند.
دیگر جایی برای نشستن برسام نبود. محمد ناراحت شد و گفت: «حالا تو رو چه جوری برسونم؟»
برسام خندهاش گرفت.
- نیازی نیس رفیق، من کمی این طرفا پرسه میزنم، بعد میرم خونه.
- اینجوری که خیلی بد میشه.
- نه. شما برو، ولی با من در تماس باش. اگه کمکی چیزی فکر میکنی ازم برمیاد
بگو برات انجام میدم. هر وقتم اومدی تهران خوشحال میشم ببینمت.
محمد لبخندی زد، ماشین را روشن کرد و از او دور شد. همه وجود برسام سرشار از
شادی بود.
ادامه دارد....
لوازم صوتی و تصویری همیشه جزو علایق خاص برسام بود و او با ولع مشغول تماشای آنها از پشت ویترین بود. با لبخند به یک سیستم صوتی جدید خیره شده بود. قیمتش کمی بالا به نظر میرسید. برسام کمی اخم کرد، گویا در ذهنش حساب کتاب میکرد که آیا میتواند آن را بخرد یا نه. نفس عمیقی کشید، به این معنی که نمیتواند!
قدمزنان از آنجا دور شد، خواست برود آن سوی خیابان که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
محمد شیشه را پایین کشید و گفت: «چطوری برسام؟!»
برسام از دیدن محمد خیلی خوشحال شد.
- نوکرتم. شما چطوری؟
با چابکی سوار ماشین شد و ادامه داد:
- عجبی ما شما رو دیدیم. چه خبر؟
محمد با او دست داد و گفت: «ببینم تو کار و زندگی نداری، تو این خیابونا یللی تللی میکنی؟»
برسام با تعجب نگاهش کرد.
- نه خب، ندارم!
- جدی؟ از کجا میاری مخارج زندگیتو تأمین میکنی؟
- خب کمی زمین زراعتی و اینجور چیزا دارم. یعنی نداشتم، پدربزرگم برام ارث گذاشت.
محمد اینک راه افتاده بود.
- به به، چه پدربزرگ خوبی. وارث دیگهای نداشت؟
- نه.
برسام با اشاره سر ماشین را نشان داد و گفت: «حالا کجا داری میری؟»
- میرسم واسه مجتمع لوازم تهیه کنم.
برسام کمی فکر کرد، انگار میخواست چیزی را به خاطر آورد.
- آهان، همون کانون هدایت که تأسیس کردین؟
- آره.
- چه جوری پیش میره؟
- خوبه. کمی داره اذیتم میکنه.
- جدی؟ چرا؟ بچهها ناسازگارن؟
- از طرفی اونا، از طرفی مسائل مالی، از طرفی پرسنل. همه و همه دارن منو له میکنن.
- من چند تا کارخونهدار میشناسم، میتونم ازشون پول بگیرم.
- عالیه. دستت درد نکنه.
- بچهها رو روانکاوی هم میکنن؟
- آره بابا. کلی روشون کار میشه، تا بتونن برگردن به جامعه. اونم بدون کمترین مشکل.
- برخورد جامعه چه جوریه؟
محمد به فکر فرو رفت. او نمیدانست که جامعه در شکل کلانش چطور با اینگونه معضلات برخورد میکند و آیا اصولاً کار آدمهایی مانند محمد که بسیار خیرخواهانه و دلسوزانه به فکر این قشر آسیبپذیر از جامعه هستند چقدر میتواند پسندیده و درست باشد.
- راستش نمیدونم. اونایی میان شرایط رو میبینن، به به و چه چه میکنن، گاهی هم کمک مالی چیزی، بعضیها هم که میگن این طور بچهها رو باید ولشون کنیم به امان خدا.
- نظر خودت چیه؟
- میدونی، من از اولم دنبال این قضیه بودم که به این بچهها که از همه چیز محروم شده بودن و خودشونو تو این جامعه بیدر و پیکر ول کرده بودن باید کمک بشه، چه آسیبشناسی اجتماعی، چه روانشناسی، چه جامعهشناسی، همه و همه. حالا هم که خدا کمک کرده تونستم بخشی از کار رو دست بگیرم.
- نظر خودشون چیه؟ این شرایط رو دوست دارن؟
- آره، خیلی. چون حداقل بهتر از شرایط سخت زندانه. البته اینجا هم تکالیفی دارن که باید انجامش بدن، اگه خلافش عمل کنن قطعاً تنبیه میشن، چون قراره یه کار بهتر انجام بشه، نه اینکه بدتر بشن.
برسام به فکر فرو رفت. همیشه دیدن دخترانی با سنین پایین، آواره در خیابانها برایش ناراحتکننده و دردناک بود، اما محمد با جسارت پای این قضیه ایستاده بود تا به این آدمها کمک کند.
- میدونی محمد، از طرفی بهت حسودیم میشه، از طرفی بهت افتخار میکنم که یه همچین دوست جسور و باحالی پیدا کردم.
- ممنون. رسیدیم به فروشگاه. کمکم میکنی وسایل رو بخرم بذارم تو ماشین؟
- با کمال میل.
آنها رفتند تا آماده شوند بروند خرید. مینا پس از آنها وارد اتاق محمد شد. محمد لبخندی زد.
- چطوره اینجا؟
مینا شانهاش را بالا انداخت.
- بد نیست. بچهها چی میگفتن؟
- اونا چیزی نمیگفتن. من داشتم تکالیفشونو میگفتم.
مینا آهی کشید.
- خوبه. حالا کجا میرفتن؟
- دارن میرن خرید، با یکی از پرسنل. تو دوست داری باهاشون بری؟
- اگه تو بگی میرم!
محمد با تعجب نگاهش کرد.
- نه من نمیگم، اگه خودت دوست داری، مجبورت نمیکنم.
- پس نمیرم. حوصله ندارم. تو کی میری خونه؟
- معلوم نیس. تو عجله داری که بری؟ اگه عجله داری برات آژانس بگیرم.
مینا بیتفاوت گفت: «نه. هر وقت کارت تموم شد با هم میریم.
- باشه. هر جور راحتی.
محمد مکثی کرد و ادامه داد:
- مینا میشه خواهش کنم با این بچهها مهربونتر باشی. اونا کسی رو ندارن. نیاز به توجه دارن.
مینا پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.
صدای زنگ تلفن محمد را به خود آورد.
- بله.
- چطوری حاج آقا؟
- خوبم. شما چطورین؟
- بد نیستیم شکر. حاج آقا یکی دو تا دختر دیگه هم میخوایم واستون بفرستیم.
- بفرستین، اشکال نداره.
- اوضاع اونجا چه جوریه؟
- رو به راهه. الان داشتم میرفتم خرید آذوقه!
محمد خودش شروع به خندیدن کرد. مردی هم که پشت خط بود خندهاش گرفت و گفت: «جدی نمیگی.»
- چرا به خدا. خودم باید خرید خورد و خوراکشونو انجام بدم.
- خدا بهتون توفیق بده.
- به شما هم همینطور که خسته میشین زنگ میزنین حال ما رو میپرسین!
مرد آن سوی خط از خنده ریسه رفت. دوستان و آشنایان محمد به شوخیهای او کاملاً آشنایی داشتند و هرگز از حرفهای او دلخور نمیشدند. محمد ادامه داد:
- خب این بچهها رو کی میفرستین؟
- فردا یا پس فردا.
- از کجا میان؟ زندان یا بهزیستی؟
- یکی از زندان میاد، یکی از بهزیستی. اونی که از بهزیستی میاد کمی عقلش شیرینه، هیچی نمیفهمه. سنش کمی زیاده، از نظر شما اشکال نداره؟
محمد لبی برچید.
- اگه قبولش نکنم چی؟
- خب بهزیستی میخواد بندازتش بیرون، ما هم دلمون واسش سوخت. بدبخت جایی رو نداره بره، گفتم لااقل آواره نشه، اونجام که همه خانومن، شاید بتونه تو تمیز کردن و اینجور چیزا به پرسنلت کمک کنه.
محمد دلش ریش شد؛ او اصلاً دوست نداشت درباره دختران بیسرپرست و یا فراری اینگونه حرف زده شود، با قاطعیت گفت: «بفرستش اینجا، خودم کمکش میکنم به یه جایی برسه، درسم خونده؟»
- نه بابا. گفتم که یه کمی عقلش کمه.
- باشه هر دوشونو بفرستین.
- چشم. فعلاً با اجازه.
محمد با غم و خشم گوشی را گذاشت. گویا هرچه بیشتر میگذشت او بیشتر تمایل داشت کارش را با جدیت دنبال کند.
ادامه دارد....
آن دو بهتزده به شیرین نگاه کردند. او درست میگفت. آن سه دختر با وجود سنهای کمشان آنقدر در زندگی پستی و بلندی دیده بودند که اینک باید محتاطتر به آینده دل میبستند و هر اتفاق بد را در زندگیشان نادیده نمیگرفتند. برای اینکه از آن وضع خارج شوند ندا که اینک نگاهش از ستارهها به روی استخر افتاده بود، گفت: «بچهها فکر میکنید اجازه بدن از استخر استفاده کنیم؟»
سالومه با شادی گفت: «خدا کنه بذارن، چون من عاشق شنا هستم.»
شیرین که انگار مور مورش شده بود کمی خود را جمعوجور کرد و گفت: «ولی من از آب میترسم.»
ندا و سالومه خندهشان گرفت و گفتند: «پس حسابی آب میخوری.»
یکی از پرسنل به آنها ملحق شد، او زنی نسبتاً مسن، اما مهربان و دلسوز بود و از همه خواسته بود او را عارفه صدا بزنند.
- چی کار میکنید دخترا؟
ندا لبخندی زد:
- عارفه خانوم به نظر شما اجازه میدن ما اینجا شنا کنیم؟
عارفه به استخر نگاه کرد. شانهاش را بالا انداخت و گفت: «نمیدونم. باید از حاج آقا بپرسین. شنا دوست دارین؟»
- بله. خیلی.
- خوبه. حالا اینجا چی کار میکردین؟
سالومه گفت: «ستارهها رو میشمردیم!»
عارفه لبخندی زد، با شکیبایی گفت: «خوبه. ولی ساعتم نگاه کنید، الان وقت خوابتونه. صبح که حاج آقا بیاد، باید سرحال باشید، چون میخواد در مورد کارهای روزانتون برنامه بهتون بده.»
سه دختر وای و وویی کردند و با شوخی و خنده به سوی اتاقشان رفتند.
هر سه در یک اتاق میخوابیدند. در را بسته تا بتوانند لباس خوابشان را بپوشند. عارفه چند ضربه به در زد و وارد شد، دخترها لباسها را جلوی بدن عریانشان گرفتند و با شیطنت میخندیدند. عارفه هم خندهاش گرفت.
- بچهها، بعد از اینکه لباستونو عوض کردین، لای در رو باز بذارین.
ندا پرسید: «چرا؟»
- جزو قوانین اینجاست.
او خیلی رسمی این را گفت و دخترها را تنها گذاشت، آنها باز هم خندیدند و مشغول کار خود شدند.
آنها شبی آرام و بیدغدغه را پس از مدتها تجربه کردند.
سه دختر با دقت به حرفهای محمد گوش میدادند تا تکلیف خود را در آن خانه بدانند. محمد هم سعی میکرد واضح و بدون هیچ پیچیدگی برایشان توضیح دهد و اگر آنها سؤالی دارند بپرسند.
- امروز با یکی از پرسنل میرین خرید لباس. هرچی دوست داشتین میخرین، و یه سری لوازم شخصی مثل مسواک، حوله و اینجور چیزا.
ندا گفت: «شما با ما نمییاین خرید؟»
- نه. کمی کار دارم. در ضمن اگه واسه خرید یه خانوم همراهتون باشه بهتره. با اون راحتترین.
شیرین پرسید: «حاج آقا در مورد درس چی، شما یه چیزایی درباره ادامه تحصیل گفته بودین.»
- بله. ما تحقیق کردیم که نزدیکترین مدرسه به ما کجاست، فردا میریم ثبت نامتون میکنیم. بعد لباسهای فرم مخصوص همون مدرسه رو هم واستون میخریم.
سالومه گفت: «ما حتماً باید چادر بپوشیم؟»
- نه. هیچ اجباری نیس، اگه دوست دارین بپوشین، ولی از طرف ما مجبور نیستین، دوست دارین با مانتو باشین
سالومه آهستهتر گفت: «نماز چی؟ حتماً باید بخونیم؟!»
- نه. اونم اجبار نیس. البته نماز خیلی خوبه، واسه خودتونم خوبه. اما ما اجبار نمیکنیم. دوست دارم فکر کنید اینجا خونه خودتونه. راحت باشین و خوب درس بخونین.
سالومه گفت: «حاج آقا، ما میتونیم ضبط و نوار داشته باشیم، اوقات فراغت گوش بدیم؟»
- بله. یه ساعتهای مشخصی در اختیارتون میذاریم تا هم گوش بدین، هم به درستون لطمه نخوره.
شیرین با هیجان گفت: «مسافرت چی، ما رو مسافرتم میبرین؟»
محمد خندهاش گرفت.
- آره دخترم، مسافرتم میبرمتون.
دخترها ذوق کردند و محمد بیشتر از آنها، گویا در همان لحظات اولیه وابستگی عاطفی نسبت به بچهها پیدا کرده بود، محمد ادامه داد:
وظایف دیگتونم معلومه، کمک میکنید توی نظافت اینجا، اگه دوست دارین میتونین غذا درست کنید ولی اول درس، میخوام همتون شاگرد اول باشین.
ندا گفت: «بابا استخر رو پر میکنید؟»
- آره. قراره پرش کنیم، دور و برشم حفاظ میذاریم که راحت باشین. البته اگه قابل استفاده باشه.
محمد درست حدس زده بود، استخر خراب بود و بچهها هرگز نتوانستند در آن شنا و یا تفریح کنند!
صحبتها به انتها رسید و بچهها باید میرفتند خرید، اما پیش از آنکه بروند محمد گفت: «بچهها میخوام اگه مشکلی چیزی واستون پیش اومد یا با پرسنل مشکل پیدا کردین مستقیم به خودم بگین. اگه درد دلی هم داشتین که نیاز بود با من حرف بزنین به من بگین تا وقتمو باهاتون هماهنگ کنم.»
این میتوانست بهترین و بزرگترین آرامش دنیا باشد برای دخترانی که از محبت پدر محروم بودند.
ادامه دارد.....
بسیجی، سلام:
تو که شجره طیبه ای و پای درختی نشسته ای که هزاران اصله از آن را مولای ما در مدینه وکوفه کاشته تا در لابلای آنها، به چاه پناه ببرد و از بی وفایی مردم و شوق وصل به معبود، با چاه درددل کند و هنوز آوای زیبای مولایمان به گوش اهل دل میرسد،بسیجی:تنها تو بودی که با پایداری در راه مولایمان علی(ع) شادی و نشاط را پس از قرنها برای مسلمانان به ارمغان آوردی و خودت نیز چه زیبا می خندی! برادرم من صورت زیبای تورا به تمام زیبارویان عالم نمی دهم،من لباس خاکی تو را به همه خلعتهای زورمداران و زرمداران،نمی دهم،من اسلحه سبک و کوچک تو را به هر چه موشک و سلاحهای مدرن،نمی دهم، من خاک پای تو را حتی به عطر جانفزای بهشت هم نمی دهم،که نرمی بال فرشتگان آسمانی و زیبایی آنها، همه در تو تجلی پیدا کرده بود،برادرم: نشانی مدرسه عشق و شجره طیبه، امروز کجاست؟! شک دارم زیبائی هایی را که تو خلق کردی،به باد فراموشی و یغما نبرده باشند،شک دارم راه کسانی که برای پیدا شدن ما،پیکرهایشان گم شد، امروز پیدا باشد! شک دارم که ترسوهای دیروز،امروز داعیه دار رشادتهای تو نباشند......! ولی شک ندارم که صبح نزدیک و وعده خداوندی حق است و راه تو و برادرانت تا ابد، تیره و تار و ناپیدا نخواهد ماند،حتی اگر به نام تو با ما نامهربانی کنند .......... زنده باد بسیجی سنگرهای عشق.محمد.
پس از اتمام کار ساختمانی، محمد نیاز به تعدادی پرسنل خانم داشت و باید آنها را با وسواسی خاص استخدام میکرد تا بتوانند از پس دخترانی که ناهنجاریهای زیاد اجتماعی را دیده بودند برآیند.
او در قوانین مجتمع اینگونه مقرر کرد که دو شیفت کارمند میخواست، برای شیفت روز، نیازی نبود کارمندان متأهل باشند، اما برای شیفت شب حتماً خانمهایی باید بکار گرفته میشدند که هم متأهل، دارای فرزند و نسبتاً زندگی آرامی داشته باشند. یعنی مطلقه، متارکه و یا جور دیگری که به روحیه بچهها صدمه بزنند نباشند.
محمد خودش شخصاً با آنها جلسه معارفه داشت تا با روحیات و درخواست حقوقشان آشنا میشد. هیئت امنا او را مسئول تامالاختیار مجتمع قرار داده بود و او هم به شدت خود را ملزم به رعایت و اجرای اساسنامهها میدانست.
و بالاخره آن روز زیبا فرارسید و سه دختر از زندان به آنجا انتقال پیدا کردند. سالومه، شیرین و ندا.
محمد با رویی گشاده از آنها استقبال کرد. دختران با دقت به فضای تمیز و خوب خانه نگاه میکردند. در هر اتاق سه تخت دوتایی گذاشته شده بود. و هر کدام میتوانستند کمد مخصوص به خود را داشته باشند تا بتوانند لوازم شخصی خود را در آن بگذارند. هال خانه هم وضعیت عمومی داشت و آنها میتوانستند آنجا جمع شوند و یا تلویزیون ببینند. دیدن آنجا برای سه دختر آنقدر دلچسب و رؤیایی بود که از شادی صورتشان گل انداخته و در دل ذوق میکردند. ندا به دو دختر دیگر گفت: «اینجا عین بهشته، مگه نه بچهها؟»
سالومه با شوق گفت: «تو خوابم یه همچین جایی رو نمیدیدم.»
شیرین کمی بغض کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد از شوق گریه کند، با کمی اضطراب گفت: «حالا ما اینجا چی کار میکنیم؟»
محمد گفت: «شما اینجا زندگی میکنید، درس میخونید و مددکاری میشید. بعدم یواش یواش برمیگردین به خونههاتون.» آنها با دقت به محمد گوش میدادند. ابتدا خیلی خوششان نیامد، چون دوست نداشتند به خانههایشان برگردند، اما میدانستند که آنجا هم نمیتواند ابدی باشد.
مینا هم به درخواست محمد به آنجا رفته بود تا اگر میتواند کمکی باشد.
ستارگان چشمکزن همیشه جذابیت فوقالعادهای برای سالومه داشت. او اینک روی بالکن ایستاده و با علاقه به آنها نگاه میکرد. او به دنبال ستاره بخت گمشده خود میگشت و برای گذشته خود احساس شرمساری میکرد. زیر لب گفت: «خدایا منو ببخش» به ستارهای دوردست خیره شد، لبخندی زد، گویا نویدی به او داده باشند.
دستی به شانهاش خورد و او را از آن وضع خارج کرد. آرام دست را به سوی چشمش برد و قطره اشکی را پاک کرد، برگشت، شیرین و ندا هم به او ملحق شده بودند. ندا گفت: «چی کار میکنی سالومه؟»
- هیچی، ستارهها رو نیگا میکنم.
آن دو هم به آسمان نگاه کردند، شیرین با خنده و شیطنت گفت: «کدومش مال توئه؟!»
ندا زیر زیرکی خندید. آنها جوان بودند و از دست انداختن یکدیگر لذت میبردند. سالومه توجهی به آن دو نکرد و گفت: «بچهها فکر میکنید چقدر حرفای اینا درست باشه؟»
ندا حالت جدیتری گرفت.
- من که فکر میکنم خیلی باحالن، چون ما رو محدود نکردن.
شیرین هم گفت: «آره، الان بهترین موقعیته که ادامه تحصیل بدیم.»
سالومه با شک پرسید: «یعنی باور میکنید اینا بذارن ما خودمون بریم مدرسه؟»
ندا گفت: «چرا که نه؟»
- یعنی فکر نمیکنن ماها فرار کنیم؟
شیرین و ندا با تعجب به او نگاه کردند، ندا گفت: «فرار؟ واسه چی؟ این بدبختا که با ما کاری ندارن، کلی هم بهمون احترام میذارن. مخصوصاً حاج آقا که واسمون سنگ تموم میذاره بنده خدا، دیگه کجا بریم از این جا بهتر؟ دیوونه شدی، بریم کجا آواره بشیم؟»
شیرین هم حرفهای ندا را تأیید کرد. سالومه نفس عمیقی کشید و دوباره خیره شد به ستارهای دور.
ندا هم چنین کرد و گفت: «بچهها فکر میکنید آدمای خوب و مهربون مثل حاج آقا تو این دنیا چند نفر باشن؟» شیرین خندهاش گرفت.
- چرت و پرت نگو. حالا یکی پیدا شده داره به ما محبت میکنه، تازه اونم معلوم نیس چقدر دووم بیاره، از کجا معلوم چند روز دیگه خسته نشه ماها رو بیرون نکنه؟
ادامه دارد.....
اضافات:
از دوستان وخوانندگان عزیز تقاضا دارم نقطه نظرات خود را درباره این داستان به اطلاع ما برسانند٬
لازم به یادآوری است این داستان به زودی به صورت کتاب چاپ خواهد شد .
لذا پیشنهادات وانتقادات ونظرات شما ما را در جهت بهبود نگارش این کتاب یاری میکند.متشکرم محمد
عطر نفس باد صبا باد مبارک خرم شدن ارض وسمابادمبارک
انوار الهی به فضا باد مبارک دیدار خــــداوند به ما باد مبارک
ای اهل ولا عیدشما بادمبارک میلاد علی شیر خدا باد مبارک
امـروز چرا کـــعبه سر از پا نشناسد
مبهوت خدا گشته وخود را نشـناسد
مـــهمان خــدا آمده با گنج نهـــــانی
آغوش زهم باز کن ای رکن یمــــانی
غلامرضا سازگار