آن دو بهتزده به شیرین نگاه کردند. او درست میگفت. آن سه دختر با وجود سنهای کمشان آنقدر در زندگی پستی و بلندی دیده بودند که اینک باید محتاطتر به آینده دل میبستند و هر اتفاق بد را در زندگیشان نادیده نمیگرفتند. برای اینکه از آن وضع خارج شوند ندا که اینک نگاهش از ستارهها به روی استخر افتاده بود، گفت: «بچهها فکر میکنید اجازه بدن از استخر استفاده کنیم؟»
سالومه با شادی گفت: «خدا کنه بذارن، چون من عاشق شنا هستم.»
شیرین که انگار مور مورش شده بود کمی خود را جمعوجور کرد و گفت: «ولی من از آب میترسم.»
ندا و سالومه خندهشان گرفت و گفتند: «پس حسابی آب میخوری.»
یکی از پرسنل به آنها ملحق شد، او زنی نسبتاً مسن، اما مهربان و دلسوز بود و از همه خواسته بود او را عارفه صدا بزنند.
- چی کار میکنید دخترا؟
ندا لبخندی زد:
- عارفه خانوم به نظر شما اجازه میدن ما اینجا شنا کنیم؟
عارفه به استخر نگاه کرد. شانهاش را بالا انداخت و گفت: «نمیدونم. باید از حاج آقا بپرسین. شنا دوست دارین؟»
- بله. خیلی.
- خوبه. حالا اینجا چی کار میکردین؟
سالومه گفت: «ستارهها رو میشمردیم!»
عارفه لبخندی زد، با شکیبایی گفت: «خوبه. ولی ساعتم نگاه کنید، الان وقت خوابتونه. صبح که حاج آقا بیاد، باید سرحال باشید، چون میخواد در مورد کارهای روزانتون برنامه بهتون بده.»
سه دختر وای و وویی کردند و با شوخی و خنده به سوی اتاقشان رفتند.
هر سه در یک اتاق میخوابیدند. در را بسته تا بتوانند لباس خوابشان را بپوشند. عارفه چند ضربه به در زد و وارد شد، دخترها لباسها را جلوی بدن عریانشان گرفتند و با شیطنت میخندیدند. عارفه هم خندهاش گرفت.
- بچهها، بعد از اینکه لباستونو عوض کردین، لای در رو باز بذارین.
ندا پرسید: «چرا؟»
- جزو قوانین اینجاست.
او خیلی رسمی این را گفت و دخترها را تنها گذاشت، آنها باز هم خندیدند و مشغول کار خود شدند.
آنها شبی آرام و بیدغدغه را پس از مدتها تجربه کردند.
سه دختر با دقت به حرفهای محمد گوش میدادند تا تکلیف خود را در آن خانه بدانند. محمد هم سعی میکرد واضح و بدون هیچ پیچیدگی برایشان توضیح دهد و اگر آنها سؤالی دارند بپرسند.
- امروز با یکی از پرسنل میرین خرید لباس. هرچی دوست داشتین میخرین، و یه سری لوازم شخصی مثل مسواک، حوله و اینجور چیزا.
ندا گفت: «شما با ما نمییاین خرید؟»
- نه. کمی کار دارم. در ضمن اگه واسه خرید یه خانوم همراهتون باشه بهتره. با اون راحتترین.
شیرین پرسید: «حاج آقا در مورد درس چی، شما یه چیزایی درباره ادامه تحصیل گفته بودین.»
- بله. ما تحقیق کردیم که نزدیکترین مدرسه به ما کجاست، فردا میریم ثبت نامتون میکنیم. بعد لباسهای فرم مخصوص همون مدرسه رو هم واستون میخریم.
سالومه گفت: «ما حتماً باید چادر بپوشیم؟»
- نه. هیچ اجباری نیس، اگه دوست دارین بپوشین، ولی از طرف ما مجبور نیستین، دوست دارین با مانتو باشین
سالومه آهستهتر گفت: «نماز چی؟ حتماً باید بخونیم؟!»
- نه. اونم اجبار نیس. البته نماز خیلی خوبه، واسه خودتونم خوبه. اما ما اجبار نمیکنیم. دوست دارم فکر کنید اینجا خونه خودتونه. راحت باشین و خوب درس بخونین.
سالومه گفت: «حاج آقا، ما میتونیم ضبط و نوار داشته باشیم، اوقات فراغت گوش بدیم؟»
- بله. یه ساعتهای مشخصی در اختیارتون میذاریم تا هم گوش بدین، هم به درستون لطمه نخوره.
شیرین با هیجان گفت: «مسافرت چی، ما رو مسافرتم میبرین؟»
محمد خندهاش گرفت.
- آره دخترم، مسافرتم میبرمتون.
دخترها ذوق کردند و محمد بیشتر از آنها، گویا در همان لحظات اولیه وابستگی عاطفی نسبت به بچهها پیدا کرده بود، محمد ادامه داد:
وظایف دیگتونم معلومه، کمک میکنید توی نظافت اینجا، اگه دوست دارین میتونین غذا درست کنید ولی اول درس، میخوام همتون شاگرد اول باشین.
ندا گفت: «بابا استخر رو پر میکنید؟»
- آره. قراره پرش کنیم، دور و برشم حفاظ میذاریم که راحت باشین. البته اگه قابل استفاده باشه.
محمد درست حدس زده بود، استخر خراب بود و بچهها هرگز نتوانستند در آن شنا و یا تفریح کنند!
صحبتها به انتها رسید و بچهها باید میرفتند خرید، اما پیش از آنکه بروند محمد گفت: «بچهها میخوام اگه مشکلی چیزی واستون پیش اومد یا با پرسنل مشکل پیدا کردین مستقیم به خودم بگین. اگه درد دلی هم داشتین که نیاز بود با من حرف بزنین به من بگین تا وقتمو باهاتون هماهنگ کنم.»
این میتوانست بهترین و بزرگترین آرامش دنیا باشد برای دخترانی که از محبت پدر محروم بودند.
ادامه دارد.....