هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

ماهیهای مرده !

باور کنید که در پیرامون ما اتفاقات عجیبی می افته،به نظر من عادت کردن ما به زندگی، آفت انسانیت ماست.این زندگی است که باید به ما عادت کنه.اونایی که جاوید شدند،خودشونو به روزگار، تحمیل کردند.البته  تاوانش رو هم باید داد.جایی شنیدم که:ماهیهایی که با جریان رودخانه حرکت میکنند،مرده اند!!!! : محمد.

آب طلب نکرده . . .

 

 

 

 

از باغ می برند چراغانی ات کنند 

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند 

 

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند 

این بار می برند که زندانی ات کنند 

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست 

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند* 

 

 

 

 

*فاضل نظری

گردباد خاموش ۲

دست لرزان زن به سوی شماره‌گیر تلفن رفت، کمی فکر کرد به یاد نمی‌آورد، گوشی را گذاشت تا دفترچه تلفن را پیدا کند. با دستمالی که در دست داشت بینی‌اش را پاک کرد. چشمان سبزرنگش شفافیت خود را از دست داده بود. نگران و ملتهب به اطراف نگاه کرد، همهمه‌ای در خانه بود که نگرانی‌اش را صدچندان می‌کرد.

دفترچه را پیدا کرد. حالا باید نامی را به خاطر می‌آورد. روی یک اسم متمرکز شد، شاید اگر به اولی زنگ می‌زد، کمی می‌توانست آرامش خود را باز یابد و با دیگران هم تماس بگیرد.

صدای گرفته‌اش که معلوم بود از گریه به این روز افتاده بلند شد:

-       الو، سلام محمد رو بازداشت کردن.

مردی که پشت خط بود سکوت کرد. گویا شوکی بر او وارد شده بود. خود را کمی جمع‌وجور کرد و با ناراحتی گفت: «چرا؟»

-    نمی‌دونم. تازه از دبی اومده بود. دو ساعت پیشم ریختن خونمون، همه چیز رو بازرسی کردن، کلی چیزمیز بردن.

-       آخه واسة چی. هیچی نگفتن.

-       نه.

-       باشه. من خودمو می‌رسونم.

تلفن قطع شد. زن نفس عمیقی کشید و روی یک مبل نشست. خیره شد به نقطه‌ای نامعلوم. نمی‌دانست چه کند، آیا به بقیه دوستان محمد هم زنگ بزند یا نه.

او مینا نام داشت و همسر محمد بود. زنی زیبا، ساده و با گنجایش فکری به اندازه یک زن خانه‌دار معمولی. او اصلاً آن وضع را دوست نداشت و دلش نمی‌خواست آرامشش اینگونه به هم بریزد. درست برعکس محمد که عاشق هیجان و تنش بود مینا آرام و بدون دغدغه زندگی می‌کرد. به یاد همسرش افتاد، اشک از گوشه چشمش جاری شد. زیر لب گفت: «محمد چرا این طوری شد؟ مگه چی کار کردی؟!»

پسر نوجوان، زیبا و آرامش به سوی او رفت تا مادر را دلداری دهد. او علی نام داشت و تمام زیبایی پدر و مادر را به ارث برده بود.

به مادر نگاه کرد، نمی‌دانست چه کند. او در خانواده‌ای مردسالار بزرگ شده بود، اما نوجوانی‌اش نمی‌گذاشت بفهمد در چنین مواقعی چه بکند صحیح‌تر است. پس دستش را روی دست مادر گذاشت و کمی نوازشش کرد.

مینا سر را بلند کرد. چشمانش از گریه حسابی سرخ شده بود. لبخندی زد و با محبتی عمیق خیره شد به پسرش. او کاملاً ناامید و درمانده به نظر می‌رسید. بار دیگر گریه و باز هم گریه…

گردباد خاموش ۱

 گردباد خاموش

 نوشته : سهیلا توسلی

اشک‌های مقدس مرد آرام از چشمان و گونه‌اش سُر خورد و روی لباسش چکید.

کسی که چشم‌بند او را باز می‌کرد ندید که این مرد چگونه درهم شکسته و اینک تمام حیثیت خود را جمع کرده در اشک‌هایش و آرام می‌گرید.

مژگان بلند مرد حسابی خیس شده و چشمان درشت و زیبایش خیره مانده بود به فضای کوچک سلول انفرادی در زندان اوین.

ویلچیرش از در ورودی سلول عبور نمی‌کرد، پس مجبور بودند او را روی سطح زمین بگذارند. زمستان بود و سردی کف سلول می‌توانست برای مرد کشنده باشد. غرور و وقار را می‌شد در فیزیک قدرتمندش دید، حتی وقتی نمی‌توانست بایستد.

محمد نام داشت و خود نمی‌دانست در این شب سرد زمستانی با این شرایط ناهماهنگ در سلول انفرادی چه می‌کند.

درها بسته شد، او بود مبهوت و متفکر. بار دیگر بغض گلویش را گرفت و چانه‌اش لرزید، دست را روی پهنای صورتش گذاشت و بار دیگر گریست. به دخترانش می‌اندیشید. حالا چه اتفاقی برای آنها می‌افتاد، سخنان مرد بازداشت‌کننده‌اش آزارش می‌داد: «دیگه بابا بودن بسه… دیگه بابا بودن بسه!»

نمی‌دانست باید چه کسی را مقصر بداند، همه افکارش به هم ریخته و ناهمگون بود، هیچ نظمی نمی‌توانست به آنها بدهد، چیزی درک نمی‌کرد، گویا در سیاهی گام می‌گذاشت، همه چیز مبهم و آشفته بود.

آرام به اطراف نگاه کرد، دو پتو و یک بالش گوشه سلول مرتب چیده شده بود. به دستشویی خیره شد. بدون شک قدش نمی‌رسید تا بتواند وضو بگیرد. سر را به زیر انداخت، چشمانش روی پتوها متوقف شد. خود را به سوی آنها کشید، دو کف دست را روی آنها زد، تبسم کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد. از او کمک می‌خواست و اینک رو به سوی قبلة او با حالی نزار نشسته، اشک می‌ریخت و جواب سؤالاتش را از او طلب می‌کرد.

***

دستان لاغر و استخوانی دختر در هم گره شده، بغض گلویش را گرفته بود، نمی‌توانست پاسخ ابهامات خود را بدهد.

بازپرس درست روبه‌رویش نشسته و با چهره‌ای حق به جانب خیره شده بود به چهره دختر. آرام گفت: «ببین شما باید به ما اعتماد کنید. ما امین اسرار شما هستیم.»

دختر مردد بود که آیا حرف‌هایش را بگوید یا نه. نفس عمیقی کشید. لب‌هایش جنبید اما سختی از لابه‌لای آنها خارج نشد. مرد کمی چشمانش را جمع کرد و گفت: «شما هرچی بگید به نفع خودتونه. منم فقط هدفم کمک به شماست. اگر به من اعتماد کنید، زودتر از این مخمصه نجات پیدا می‌کنید.» کمی مکث کرد و با زیرکی گفت: «می‌خوای اگه نمی‌تونی حرف بزنی، اونا رو بنویسی؟»

اشک در چشمان دختر جمع شد، آرام چادرش را جلو کشید، از آن بدش می‌آمد چون هم آرم زندان رویش بود و هم این‌که نمی‌دانست تمیز است یا نه. اما آن لحظه غمی را بر دوش می‌کشید که نمی‌دانست مستحقش هست یا نه. بینی‌اش را بالا کشید و با دستمال پاکش کرد.

با قلب صاف و ساده‌ای که داشت هرگز تصورش را نمی‌کرد که ممکن است بازجویش با چرب‌زبانی بخواهد حقایقی را در موردش بفهمد، فقط یک اعتماد ساده‌لوحانه در آن لحظه می‌توانست او را از فشاری عصبی نجات دهد. آرام گفت: «باشه می‌نویسم»

مرد نفس عمیقی کشید و نیش‌خندی زد. او می‌دانست چگونه با زن‌های احساساتی حرف بزند و اعتماد آنها را جلب کند. ورق و خودکاری در اختیار دختر گذاشت و او از سیر تا پیاز را نوشت و هرگز فکرش را نمی‌کرد که دارد چه ظلمی در حق خود روا می‌دارد.

مرد برگه‌ها را گرفت، نگاهی گذرا به آنها انداخت و کنارش گذاشت.

دختر نگاهی به مرد انداخت، همه توان درونی خود را جمع کرد و گفت: «نمی‌گید چرا ما رو بازداشت کردید؟!»

مرد نگاه پرمعنایی به او کرد و گفت: «چیز مهمی نیس. یه سری چیزا باید روشن بشه. با شما کاری نداریم.»

دختر عاجزانه گفت: «یعنی می‌تونم امشب برم خونه؟»

مرد هوای دهانش را خارج کرد و با حالتی خاص گفت: «اوم… خونه؟ نه امشب که نه. ولی سعی می‌کنیم در اسرع وقت، یعنی بعد از پایان سؤالاتمون شما رو بفرستیم برین مشکلی نیس»

دختر به فکر فرو رفت. شاید به سرعت چیزی به ذهنش خطور کرد که ای کاش به بازجویش تا این حد اعتماد نمی‌کرد و همه مطالب را برایش نمی‌نوشت. اما به همان سرعت هم آن را فراموش کرد.

او را به سلولش بردند. پیش از ورودش چادرش را از او گرفتند. در پشت سرش بسته شد. او به در تکیه داد و مدت‌ها به پنجره‌های بسته سلولش خیره شد. چشمان درشت و مبهوتش زل زده بود و تمام افکارش مشوش و به هم ریخته بود . او را آتنا صدا می‌زدند. لاغراندام و بسیار پرجنب‌وجوش و زرنگ به نظر می‌رسید. اما در آن لحظات فکرش کار نمی‌کرد و هیچ اعتمادی به خودش نداشت. به محمد فکر کرد. دوباره بغض گلویش را گرفت. زیر لب گفت: « یعنی الان اون کجاست… حالش چطوره؟!»

آرام سر خورد و روی زمین نشست. حالا اشک‌هایش از گوشه چشمانش جاری بود. سر را روی زانو گذاشت و مدت‌ها در همان وضعیت باقی ماند.

***

ادامه دارد . . .

ادامه مصادره

وقتی دنبال گذشته می گشتم،یادم آمد روزهایی که به بعضیها میگفتم:شما از ریخت و قیافه ماستفاده نکنید، گذشته زیبای ما متعلق به همه و برای آزادی و آرامش بوده،شما با آن روزهای ما صف بندیهای جدید نسازید،شما از ریخت و قیافه ما سوءاستفاده نکنیدو.....! در جواب می گفتند:تو بریدی!! نفهمیدم از چه و از که بریدم،ولی فهمیدم آنها گذشته جالبی ندارند و باید پشت دیگران سنگر بگیرند تا قدرتشان را زیاد کنند!اول دنبال جا انداختن جایگاه اجتماعی خود به عنوان گروه دارای اقتدار و فشار، بودند.در میدان ولی عصر(عج) و خیابانهای تهران در حال برقراری نظم و امنیت! بودند، بدون توجه به پند و اندرز بزرگان، می تاختند.بعدها دنبال ایجادجایگاه سیاسی برای خود بودند و با مارک دار کردن آدمها و تفکراتشان، جایگاهی کسب کردند.از همه بدتر اینکه مردم اینها را به حساب ما گذاشتند!حالا کم کم گذشته زیبای آرمانی ما ، به تاراج میرفت و ما ایستاده نظاره میکردیم.کسانی که در خیابانها با ضرب وشتم چند تار  موی بچه مدرسه ای ها را می پوشاندند،حالا فیلم می ساختند و بر حال فرزندان فریب خورده و فراری،اظهار تاثر میکردند!!!!و سعی دراصلاح امور داشتند! حالا هم هستند و با مصادره زیباییها،مردم را می خندانند و پول در می آورند!!!     دیدی مصادره شدیم رفت!!!!!!!!!!!!        

مصادره

هر چه به جلو میروم احساس میکنم بیشتر از خوبیها و زیباییها دور میشوم ! گویی آنها را درون ظرف فولادی غیر قابل دسترس گذاشتن،و همه زیباییها مصادره شده وبا رمز عبوری که من سر در نمیارم! از اونا محافظت میشه! به نفع کی یا چی !!!!؟ می فهمم و بهتون میگم. محمد.

بعد از هبوط

هزارها سال از هبوط انسان می گذرد و در این پهنه تاریخ که صحنه گذار از باطل به سوی حق است٬ چه ظلم ها که نرفته است و چه خونهای مطهر که بر زمین نریخته است.  دنیا زیباست اما زیبایی ظاهر را چه سود٬ آنجا که عدالت نیست و زشت سیرتان بر جهان حکم میرانند ! 

 

 تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند٬ آنان از گمنامی خویش٬ کهفی ساخته اند و در آن پناه گرفته اند. کهفی که آنان را از تطاول دهر مصون داشته است .  

هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند. طلسم شیطان وحشت از مرگ است و اگر آن را در درون خویش بشکنی٬ دیگر او را بر تو تسلطی نیست و اگر نه باید بر حکومت شیاطین بر کره زمین٬ هم اینچنین که هست٬ رضا شوی و مرگ از قبول این ننگ بهتر است.  

 

 چه روزگار شگفتی !چه روزگار شگفتی !   

 

ما اهل ولایت علی (ع) و اطاعت هستیم و دل به فرمان عشق سپرده ایم٬ هنگام جنگ اهل جنگیم و هنگام صلح اهل صبر٬ اما نه آنکه دل به فراغت بسپریم و از افق خونبار آینده غافل شویم.   

بسم الله

بسم الله النور  

 

از دهان تفنگ  

 

 

اگر پسند واگر ناپسند٬ می گویم 

نگفته بودم و اینک بلند می گویم 

 

نگفته بودم و جنگ است بعد از این سخنم  

و از دهان تفنگ است بعد از این سخنم 

 

نگفته بودم و خشکیده سالی آمده بود 

وابر٬ ابر نبود٬ آسمان کپک زده بود 

 

نگفته بودم و دیدم درخت بود و دعا 

درشت خویی ایام سخت بود و دعا 

 

نگفته بودم و دیدم که در دعای درخت 

زبان سرخ درخت اند میوه های درخت 

 

دعا قبول شد٬ آری٬ صدای باران بود 

وقطره ها که ملخ می شدند وقت فرود ... 

 

نگفته بودم و دیدم که نان دهان را بست

غرور پرواز٬ درهای آسمان رابست 

 

نگفته بودم وسیمرغ ها شغاد شدند 

برادران سر تقسیم  حق زیاد شدند 

 

نگفته بودم و جنگ است آنچه می گویم 

و از دهان تفنگ است آنچه می گویم : 

 

ملخ چکید اگر از آسمان٬ شما کردید 

فرو نشست اگر آتشفشان٬ شما کردید 

 

درخت و مزرعه را نیمه جان شما کردید 

و دنده های مرا نردبان شما کردید 

 

فرشته بودید٬ آنگونه ای که شیطان بود 

ومرد٬ خاصه در آن جا که خوردن آسان بود 

 

برادری به زبان بود٬ ما ندانستیم 

فقط به خاطر نان بود ما ندانستیم 

  

گمانتان مرود آسمان تهی مانده است 

وصبح دهکده مان از اذان تهی مانده است 

 

گمانتان مرود باد بسته خواهد ماند 

دهان به لقمه افراد بسته خواهد ماند 

 

هنوز بر لب شمشیرها تبسم هست 

هنوز حوصله آخرین تهاجم هست 

 

هنوز بارقه ای از غرور من باقی است 

هنوز بارقه ای از غرور مردم هست 

 

هنوز اگرچه زمستان٬ هنوز دلگرمم 

که در تنور من و آفتاب٬ هیزم هست 

 

شکوه قریه نخواهد شکست٬ می دانم 

که نان گندم اگر نیست٬ بذر گندم هست 

 

شکستم و همه گفتند برنخواهد خواست 

شکستم و ... نشکستم٬ که خوان هفتم هست 

 

کلاه اگر نه٬ سرم با من است٬ می دانم 

وآسمان٬ پدرم٬ با من است٬ می دانم 

 

 بهشت اگر به شفاعت رسد٬ نخواهم رفت 

به زور گریه و طاعت رسد٬ نخواهم رفت 

 

بدون کشته شدن سرنوشت بیهوده است 

شهید اگر نتوان شد٬ بهشت بیهوده است 

 

*  

سخن خلاصه کنم٬ روشن است ای مردم 

که اختیار زمین از من است٬ ای مردم 

  

و روشن است که مغرور و سخت خواهد ماند 

درخت٬ بعد ملخ هم درخت خواهد ماند 

 

سبب نبودید٬ سوزنده ی سبب مشوید 

نجاشی ار نتوان شد٬ ابولهب مشوید 

 

درخت را بگذارید خود بزرگ شود 

شبان دهکده بی سگ حریف گرگ شود* 

 

 

 

 

 

*محمد کاظم کاظمی