هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

اطلاعیه:

بوینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند ،برنامه بازید از آسایشگاه جانبازان،از روز جمعه،

به روز دوشنبه 5 اردیبهشت،سا عت 10 الی 12 ،تغییر یافته،و خواهشمندم به دو ستان دیگر هم

اطلاع دهید.آدرس:تهران ،سه راه زعفرانیه ،خیابان مقدس اردبیلی،خیابان ثاراله،آسایشگاه جانبازان ثارالله،

منتظر حضورتان هستیم.

ضمنا عرض کنم که چون روز های جمعه دوستان جانباز،به منازلشان می روند و در آسایشگاهها نیستند،این برنامه ،تغییر یافته است.متشکر از همه دوستان و به امید دیدار.محمد.

تنگه بیجار

...یکی از تیمهای شناسایی، به تنگه بیجار در شمال منطقه میمیک رفت و پس از

هماهنگی با ارتش،به عنوان تخریبچی !در همان جا و کنار سنگرهای برادران ارتش،که از خط پدافند(دفاع)می کردند،چادر زدند و از دیدگاه مشغول مشاهده وضعیت دشمن و خطوط پدافندی آنها شدند،همیشه این تیمهای شناسایی که به مناطق ارتش یا ژاندارمری و یا مناطق پدافندی سپاه هم که می رفتند،باید هویت خود را مخفی نگه می داشتند که کار بسیار سختی بود و لازمه اش نداشتن و یاکم کردن ارتباط با برادران مستقر در خط بود،این هم یکی از محرومیتهای آنان بود!! تا مبادا در اثر بی احتیاطی یکی از آنها،اطلاعات مهم نظامی لو برود!!!


هاشم مدنی ،عباس پناهدار،غلام رزلانسری و ... در خط تنگه بیجار،مستقر شدند و نحوه ارتباط تیمها با هم،به این صورت بود که برادر غلام یا محمد ،با تویوتا،یا جیپی که داشتند این مسافتها را برای سرکشی میرفتند و آخرین خبرها هم توسط برادر غلام به قرارگاه نجف داده می شد و تصمیم مقتضی

را آنها می گرفتند.


یکی از روزها که کار دیده بانی انجام شده بود و تمام راهها برای رد شدن از خط عراقیها در نظر گرفته شده بود،عملیات ورود به خاک دشمن،آغاز و بچه ها

صبح خیلی زود راه افتادند،بطوریکه نماز صبح را در انتهای تنگه خواندند،و به طرف مقصد که ادامه شیار بزرگ و پهنی بود که میبایست تا چند کیلومتر به پیش میرفتند و پس از آن در تاریکی شب از شیار بیرون می آمدند و به راه خود تا جاده آسفالته ادامه می دادند و پس از شناسایی استعداد دشمن  و خطوط مواصلاتی، میبایست با گذاشتن مین بر سر راه دشمن امنیت منطقه را برای آنها صفر می کردند...


... ظهر متوقف شدند و پس از نماز ظهر که در خفا و با استتار خواندند،و قدری استراحت به راه خود ادامه دادند ،هنوز چند صد متری نرفته بودند که،دچار کمین

یک گروه از شبه نظامیان(که از عشایر مرزی و از طایفه چمن بولی بودند) شدند،دشمن که قصد اسیر گرفتن داشت از بالای شیار بزرگ محل تردد

بچه ها آتش میریخت تا اینها را متوقف کند ولی با آموزشهایی که دیده بودند، نمی بایست در یک جا بایستند و پا به فرار گذاشتند.....


حالا دیگر مشخص بود که تمام حرکات بچه ها را از صبح زیر نظر گرفته اند تا در یک زمان مناسب،آنها را به دام بیندازند،غلام و بچه ها فقط میدویدند،عباس صدای له له و هن هن دشمن را تا پشت سرش حس میکرد،هر کدام تا جایی که توانستند تجهیزات خودشان را در دست داشتند و وقتی که امکان حمل را نداشتند آنها را انداختند،عباس تیربار گرینف خود را کیسه خواب و موشکهای آرپی جی را انداخت،بقیه هم همینطور ،فقط کلاش در دست با تیر اندازی به پشت سر فرار می کردند،هیچیک از دیگری خبر نداشت و فقط میدویدند.......


تا نزدیک خط خودی دویدند که دیگر نای دویدن نداشتند و دشمن هم که خطر

تیر اندازی خط خودی را می دید،از تعقیب دست برداشت........


..............و در این میان،هاشم مدنی،بود که جا مانده بود و به علت مشکلی که در پاهایش داشت نمی توانست مثل بقیه بدود،غلام بچه ها را از اینطرف و آنطرف جمع کرد و با امن شدن محل سراغ هاشم را گرفتند ولی اثری از هاشم نبود.............................





ادامه دارد......................



پی نوشت:

میدونید که انسان برای تخلیه روانی در هر شرایط ،نیاز به ساز وکاری مناسب دارد،مثلا برخی افراد به ورزش علاقه دارند و به باشگاههای ورزشی میروند و برخی دیگر به پاتوق های مشابه !چیزی که امروز در زندگی ما جایی ندارد!برای مثال؛

استادی داشتیم در دوران دانشگاه که می گفت: همیشه اساتید خودم را در ، کافه ای ،  در شهر پاریس می دیدم و بزرگترین مسائل من در همان پاتوقها،حل شد:. این امر،لزوم  وجود محلی را برای تخلیه بعد از کار نشان میدهد،که متاسفانه در شرایط فعلی امکانش برای همه نیست.ولی شمایی که این امکان را دارید،حتما استفاده کنید و بهر ه اش را هم ببرید.مثلا در یک کافی شاپ با نوشیدن یک فنجان قهوه،و گپ نیم ساعته با دوستان،این امر محقق می شود.

در زمان جنگ این امکان بطور نا محسوس فراهم بود و افراد همگن با سنین مشابه و وابستگی های مشابه دور هم بودند و این

توان تحمل آنها را بالا می برد و مشکلات و سختی ها را با هم تحمل می کردند و انسانها ،جزیره ای نبودند!

شاید این هم یکی از دلایلی باشد که اون روزها ظرفیت آدمها را بالا می برده !!!

باز هم منتظر نظرات شما عزیزان،هستم....


هجرت ۲

...یکی یکی بچه ها پیداشون می شد،باید بگم که همه اینا از بچه های شناسایی غرب بودند،و هر

کدومشون بارها و بارها به شناسایی در منطقه قصر شیرین و دشت ذهاب و سلمانه و... رفته بودند

و بعد از شهادت چند تن از افراد کلیدی در تک عراق در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۶۲، به جبهه های چپ

قصر شیرین،و شهادتهای ۴۰ روز به ۴۰ روز تک تک آنها،و بعد هم انفجار ساختمان واحد گشتی در

پادگان  ابوذر،حالا دوباره همدیگر را پیدا می کردند تا دور هم جمع شده و کار جنگ را ادامه بدهند...


....یک روز ابراهیم، به محمد گفت: که شخصی به نام علی خمپاره !داره میاد تو واحد:،محمد فکر کرد که واحد خمپاره انداز ۶۰ میلیمتری هم راه اندازی میشه و با قبضه های کماندوئی که داشتند راحت تر به تک

دشمن میرن ! ظهر اون روز یک نوجوان لاغر ،با موهای لخت بلند،با دندانهای زیبای خرگوشی! با یک

ساک آمد و محسن معرفی کرد که این علی اعرابی،معروف به علی خمپاره است و متخصص هدف

گیری و شلیک خمپاره است!!!!


حالا علی هم با محسن و تو تیم محسن در منطقه شور شیرین بود و دیگران هم همینطور،.....


شناسایی منطقه انجیرک،تا شور شیرین جدید آغاز شد و به علت وجود تپه های کوتاه و یک شکل، شناسایی با مشکلات فراوان روبرو بود،راستی اینو بگم که تو ارتشهای دنیا این کار شناسایی با ابزار و وسائل خاصی انجام می شد که در جنگ ما این کار را نفر، با دیدن مستقیم

منطقه و تحلیل داده هایش،انجام میداد !! عراقیها رادار رازیت و چه و چه داشتند واز هوا هم آواکسهای آمریکایی حمایت اطلاعاتی بهشون میدادن ولی محمد و دوستانش باید با گونی که پشت بامها را با آن قیر گونی میکردند،روی تجهیزات و صورت و حتی روی پوتینهایشان را استتار میکردند تا دشمن از روی انعکاس نور، متوجه آنها نشود !


سیروس و محمد و حنیف با تیمهای تامینی خودشون از یک سو و محسن و رضا و صادق و...

هم از سوی دیگر هر روز و شب کار را ادامه میدادند و هر روز یکی از اونا میان آن تپه هاتی مشابه

گم میشد و با پیدا کردن او هوا تاریک و باز روز دیگ و شب دیگه و...


آخه اون منطقه نزدیک شهر های بدره و زرباطیه ،که سکوهای موشکی صدام د رآن منطقه قرار

داشتند،و ماموریت اینها رد شدن از مرز به صورت مطمئن،و انفجار سکوهای فوق بود و باید برای

برگشت هم راه تامین میشد،که البته تلاشهای فراوان صورت گرفت،حتی یک شب،براد غلام،

محسن،رضا، صادق،محمد،علی چگینی،احمد گلزاری وچند تن دیگر برای رد شدن از خط اقدام

کردند،ولی با گروه شناسایی عراقیها رودررو شده و پا به فرار گذاشتند و عراقیها هم به دنبال آنها که با رفتن داخل یک شیار باریک تپه، و پخش شدن بچه ها عراقیها را فریب داده و باز عبور از خط

میسر نشد.متعاقبا یک شب دیگر عبا س قریشی و غلام و رضا و صادق و محسن رفتند باز نشد که نشد!

جاله که در مسیر برگشت این آخرین بار، عباس قریشی نزدیکیهای صبح بلند بلند صدای خروس در میاره،و وقتی بچه ها اعتراض میکنن که چرا این کار و کردی الان دشمن ما رو پیدا میکنه،میگه اصلا ناراحت نشین الان صدای روباه در میارم تا اونا فکر کنن ،خروس رو روباهه خورده!!!!!!




ادامه دارد...



پی نوشت«(منم یا دگرفتم پی نوشت بزنم !!)راستی میدونید چراوچگونه، بچه های دوران دفاع، اونهمه مشکلات رو تحمل میکردند؟

هجرت۱

...زمستان ۶۲ بود محمد که در بهار اون سال،بهرام رو از دست داده و در تابستانش ازدواج کرده بود

دیگر تاب و تحمل شهر را نداشت،و روزها خیلی سخت برایش می گذشت،با حنیف ،ابراهیم،رضا

احمد،حسین،محسن،حسن،وحید و....با یک مینی بوس،از تهران و کرج به سمت پادگان ابوذر رفتند.

  نزدیکیهای ظهر بود که به پادگان ابوذر رسیدند و با بچه هایی که اونجا منتظرشون بودند،دیده بوسی

کردند و رفتند داخل ساختمانی که قبلا در نظر گرفته شده بود تا واحد شناسایی رزمی،روزهای اولیه

کارش را آغاز کند،قرار بود با این هسته مرکزی و الحاق دوستان دیگر،این واحد در سرتاسر جبهه غرب

شروع بکار کند و با شناسایی مناطق حساس دشمن و حمله محدود به آن مناطق،آسایش وامنیت

منطقه تحت نفوذ دشمن به هم زده شود...

    اون روزها علی و محمدتقی و احمد گلزاری وچند نفر دیگه به اونها اضافه شدند،و باز چند روز بعد،

ناصر زگلکی و حسن حیدری و... فرماندهی این واحد را برادر غلام به عهده داشت که مستقیما با

عزیز،در قرارگاه نجف،در ارتباط بود...

   کار آموزش و تیم بندی آغاز و به سرعت همه چیز جور می شد و کم کم تیمها به مناطق خودشون

اعزام شدند،محمد و محسن با تیمهاشون به شور و شیرین،و رضا و ابراهیم با تیمهاشون به تنگه

بیجار در شمال میمک رفتند و کار استقرار و دیده بانی شروع و در آینده بقیه ماجراها را خواهم نوشت...........امیدوارم به درد تان بخورد!



پی نوشت: شاید برخی از اسامی را فراموش کرده باشم ولی آنهایی که نوشته می شوند

مستند هستند که برخی هنوز در بین ما هستند و گمنام با روزگار دست وپنجه نرم می کنند.





بوارین ۳

محمد یاد ابراهیم افتاد که در پشت تویوتا آرمیده وهمه این خاطرات چند روز گذشته مثل برق از ذهنش رد می شدند...

...نسیم خنک و شاید کمی سرد از سوی غرب به صورت محمد می خورد،او رو به منطقه ایستاده بود و به حرفهای رد و بدل شده بین ابوذر و ناصح فکر می کرد،به همه دوستانش که یا برای همیشه از پیشش رفته یا مجروح و حتی به فکر ابراهیم که به مرخصی رفته بود افتاد،:"ای کاش ابراهیم اینجا بود تا این لحظات سخت و گنگ را با هم می گذراندیم:".. هیچ صدایی جز صدای قورباغه های نهرهای اطراف قرارگاه به گوش نمی رسید....

...صدای اولین درگیریها از آنسوی منطقه آب گرفتگی به گوش رسید،لشکرهای۱۰ و۱۷و۳۱و۲۵ اولین یورش را به سمت دشمن میبردند و بقیه تیپ ها و لشکرها،باید آنها را حمایت می کردند،تیپ نبی اکرم(ص) هم احتیاط لشکر ۱۰ و یا ۵ نصر شده بود...

تا صبح بیقراری ! در قرارگاه حاکم بود و هیچکس نخوابیده و همه منتظر اعلام سقوط خط دشمن در پنج ضلعی بودند که نیمه های شب این خبر در چند نقطه به گوش می رسید که حد لشکر ۱۰و ۲۵ و قسمتی از حد لشکر۱۷ به دست رزمندگان اسلام درآمده...

محمد و ناصح و ابوذر و بچه های اطلاعات وعملیات و چند نفر دیگه به خط مقدم درگیری برای دیدن منطقه و توجیه محل، جهت بردن نیروها،رفتند و با قایقهای لشکر ۱۰ به سمت پنج ضلعی که مثل یک جزیره شده بود،حرکت کردند،آتش دشمن زیاد بودو در بین راه محمد می دید که دوستان همشهری اش در لشکر۱۰ پیکرهای شهدای غواص را از آب راکد و از بین سیمهای خاردار و میادین مین در می آورند...

با خود فکر کرد دیشب وقتی به یاد دوستانش افتاده بود،اینها بدون سر وصدا داشتند از بین این سیمهای خار دار  عبور می کردند...ای کاش ابراهیم اینجا بود تا با هم بقیه این راه را به سمت سرنوشت ،می رفتند...

...خلاصه هر طور بود قایق به ساحل آنطرف رسید،بلافاصله، گروه به محل درگیری یعنی خاکریزهای نونی شکل،رفتند...

محمد مواظب بچه ها بود تا برای شب،سالم بمانند،از جمله ابوذر که تازه بعد از اصابت موشک کاتیوشا در عملیات والفجر۸،حالش خوب شده بود،در همین دویدنها به خاطر خمپاره ها،یک باره موج خمپاره باز ابوذر را گرفت و در یک لحظه ابوذر به زمین افتاد و از درد به خودش می پیچید،با دو دست سرش را گرفته بود و فریاد می زد و محمد راهی جز بغل کردن او وگرفتن گوشهای ابوذر نداشت تا قدری از صدای انفجارها کم شود با زحمت زیاد و هر طور که بود ابوذر را با علی فرستاد عقب،و خودش ماند و ناصح و چند تن از بچه های اطلاعات،...

صدای خمپاره  و موشک، لحظه ای قطع نمی شد و دو طرف تمام نیروی خود را برای از دست ندادن مواضع خود بسیج کرده بودند،تقی از مسئولین لشکر ۱۰ محمد و ناصح و ابوذر و بقیه را توجیه کرد و روند عملیات را توضیح داد و اینها به عقب برگشتند تا نیروهایشان را سازماندهی و برای شب آماده کنند...

غروب کامیونها از قسمت بالای پنج ضلعی آماده شدند که وارد صحنه بشوند ،محمد و چند نفر از نیروهای رضا در اطلاعات،منتظر نیروها بودند که با بیسیم خبردادند که یکی از کامیونها مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفته و چندین نفر شهید و زخمی شده اند... تا فرماندهان  آنها را مجددا سازماندهی کنند، محمد و دوستانش در کانال منتظر آنها بودند،که آن شب نیروهای نبی اکرم(ص)به پای کار نرسیدند و خود لشکرهای درگیر شب را به صبح رساندند و پاتکها را جواب دادند... روز بعد نیروهای تیپ وارد جزیره ! شدند و قرار شده بود تا به کمک لشکر ۵نصر قسمت انتهای جزیره بوارین را مورد حمله قرار دهند و لازم بود لشکر نصر اول کارش را تمام کند و بعد تیپ وارد عمل بشود،چون فقط یک کانال باریک برای حرکت بود و عملا امکان ورود چند یگان وجود نداشت.آن شب ۵نصر نتوانست به طور کامل کانال غربی ـ شرقی کنار نهر خین را پاکسازی کند دشمن بسیار شدید مقاومت می کرد...

حالا چند روز است محمد و بچه ها نخوابیده اند و باز شب فرا رسید و اینبار تیپ به دشمن حمله ور شد حد اجرای عملیات تیپ،ضلع قاعده جزیره بوارین بود،چون این جزیره که از شمال و شرق، به نهر خین و از غرب و جنوب به اروند رود،محدود شده بود و مانند یک مثلث بود که طول ضلع قاعده آن،حدود ۳۰۰ـ۴۰۰ متر بود که از چند طرف دشمن روی آن آتش میریخت و حرکت اصلا امکان پذیر نبود و با هر حرکت چند نفر زخمی و یا شهید میشدند...

آن شب تا صبح بخشی از این کانال به صورت متر به متر چند بار دست به دست شد،و صبح نیروهای تازه نفس از تیپ۱۱۰ خاتم هم به این نیروها اضافه شدند و شب دوباره قرار شد تا تیپ نبی اکرم و ۱۱۰ خاتم با هم عمل کنند،...

...بعد از ظهر که محمد درون سنگری کنار قرارگاه استراحت می کرد،انگار صدای ابراهیم را شنید که با بچه ها به شوخی می گفت :چرا بدون من و بدون اجازه من عملیات کردید!! و باز سر و صدای ابراهیم در محل پیچید و شور و شوق تازه ای در بین بچه ها بوجود آمد...

شب ابراهیم با محمد بودند که نیروها را به سمت دشمن حرکت می دادند البته نیروهای رضا(اطلاعات و عملیات) هم کا راصلی هدایت  به سمت مواضع را به عهده داشتند،محمد و ابراهیم و فرهنگیان و رحمتی و ابوذر وارد کانال شدند ولی تراکم نیروها به حدی بود که نوبت به عمل کردن همه نیروها نمی رسید...

شب دیگری آغاز می شد ،وباز هم بوارین،...غروب که نماز خواندند محمد از فرط خستگی بعد ازچند روز، داخل سنگر تکیه داد به دیوار سنگر و خوابش برد،خواست تا لحظه ای استراحت کند و باز به خط برود،لحظاتی بعد ابراهیم آمد و او را صدا زد و گفت اورکت بهرام رو در آر، ( همیشه ابراهیم می خواست اونو از محمد بگیره !ابراهیم قبل از شهادت بهرام،با او در منطقه قصر شیرین به شناسایی مشغول بود،و داستان این اورکت از این قرار بود که وقتی بهرام در کردستان بود،پدر برای بهرام این اورکت کره ای را خریده وبرده بود،وبهرام اونو خیلی دوست داشت،چون یادگار پدر بود،از طرف دیگر ابراهیم هم همیشه می خواست اونو از محمد بگیره که موفق نمی شد و ...)

محمد که در خواب سنگین فرو رفته بود،بیدار شد و پرسید میخوای چکار اورکتو؟!ابراهیم گفت بیرون سرده می خوام بپوشم برم بیرون،محمد فکر کرد حالا هنوز غروبه وتا شروع مرحله بعدی چند ساعت وقت هست! غافل از اینکه ابراهیم به بچه ها گفته که او را بیدار نکنند تا قدری بخوابه!آنشب ابراهیم تنها با بچه ها ی رضا نیروها را به جلو بردند...نیمه های شب بر اثر سروصدای زیاد شلیک توپ و خمپاره،محمد بیدار شد و به ساعت بهرام که در دستش بود نگاه کرد و از جا پرید!حیران و نگران وارد سنگر پهلویی که ناصح آنجا بود رفت و وضعیت را پرسید،گفتند بچه ها به خط زدند و چون تو خواب بودی،صدات نکردیم و ابراهیم خودش اونا رو برده...محمد براه افتاد و با تویوتای خودش به سمت ۵ ضلعی رفت ماشین را جایی گذاشت و پیاده به سمت خط میرفت تا به نیروهای تیپ رسید،نماز صبح شده بود و از بچه ها وضعیت جلو را پرسید گفتند،ابراهیم آن جلو است،باز با سرعت به سمت جلو می دوید و در بین راه و داخل کانال زخمی و شهید و جنازه های عراقیها روی هم ریخته شده بودند!مثل گلهایی که در خار وخاشاک تنیده شده باشند،شهدا لابلای اجساد عراقیها و حتی برای رد شدن باید بعضی جاها از کانال بیرون میآمد چون نمیتوانست رو ی گلهای معطر و سرخ،پا بگذارد...

آفتاب داشت کم کم از بین آتش و دود و خاک بیرون می آمد ،محمد از رحمتی پرسید که پس ابراهیم کجاست؟! گفت آن جلو است،محمد به حاج

محمد طالبی رسید از او پرسید او هم همان را گفت و همچنین گفت:اومدی ببریش عقب ؟! محمد جا خورد و پرسید چطور مگه ؟تازه طالبی فهمید که محمد چیزی نمی دونه،طالبی و رحمتی محمد را نگه داشتند تا به جلو نرود،و نشاندنش پهلوی خاکریز،و ماجرای شهادت ابراهیم را بهش گفتند !همه ارتباط این دو را می دانستند که ابراهیم حتی  پدر و مادر محمد راهم ،با عنوان بابا و مامان  صدا میکنه،یعنی این دومثل برادر بودند..

عرق سرد تمام وجود محمد را گرفته و او فقط به زینب تنها دختر ابراهیم فکر می کرد،اگر جنازه آن جلو بمونه ؟اگر امشب هم عقب نشینی بشه و جنازه ها رو منهد م کنند و .....

محمد و طالبی و رحمتی به سمت محل شهادت ابراهیم رفتند...

همه این افکار خیلی زود با رسیدن به قرارگاه تیپ پایان یافت،جایی که محمد و بچه ها باید برای همیشه با ابراهیم،خداحافظی می کردند...

حالا کی جواب زینبو می ده ؟؟؟؟

 

تمام شد....