هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

بوارین ۳

محمد یاد ابراهیم افتاد که در پشت تویوتا آرمیده وهمه این خاطرات چند روز گذشته مثل برق از ذهنش رد می شدند...

...نسیم خنک و شاید کمی سرد از سوی غرب به صورت محمد می خورد،او رو به منطقه ایستاده بود و به حرفهای رد و بدل شده بین ابوذر و ناصح فکر می کرد،به همه دوستانش که یا برای همیشه از پیشش رفته یا مجروح و حتی به فکر ابراهیم که به مرخصی رفته بود افتاد،:"ای کاش ابراهیم اینجا بود تا این لحظات سخت و گنگ را با هم می گذراندیم:".. هیچ صدایی جز صدای قورباغه های نهرهای اطراف قرارگاه به گوش نمی رسید....

...صدای اولین درگیریها از آنسوی منطقه آب گرفتگی به گوش رسید،لشکرهای۱۰ و۱۷و۳۱و۲۵ اولین یورش را به سمت دشمن میبردند و بقیه تیپ ها و لشکرها،باید آنها را حمایت می کردند،تیپ نبی اکرم(ص) هم احتیاط لشکر ۱۰ و یا ۵ نصر شده بود...

تا صبح بیقراری ! در قرارگاه حاکم بود و هیچکس نخوابیده و همه منتظر اعلام سقوط خط دشمن در پنج ضلعی بودند که نیمه های شب این خبر در چند نقطه به گوش می رسید که حد لشکر ۱۰و ۲۵ و قسمتی از حد لشکر۱۷ به دست رزمندگان اسلام درآمده...

محمد و ناصح و ابوذر و بچه های اطلاعات وعملیات و چند نفر دیگه به خط مقدم درگیری برای دیدن منطقه و توجیه محل، جهت بردن نیروها،رفتند و با قایقهای لشکر ۱۰ به سمت پنج ضلعی که مثل یک جزیره شده بود،حرکت کردند،آتش دشمن زیاد بودو در بین راه محمد می دید که دوستان همشهری اش در لشکر۱۰ پیکرهای شهدای غواص را از آب راکد و از بین سیمهای خاردار و میادین مین در می آورند...

با خود فکر کرد دیشب وقتی به یاد دوستانش افتاده بود،اینها بدون سر وصدا داشتند از بین این سیمهای خار دار  عبور می کردند...ای کاش ابراهیم اینجا بود تا با هم بقیه این راه را به سمت سرنوشت ،می رفتند...

...خلاصه هر طور بود قایق به ساحل آنطرف رسید،بلافاصله، گروه به محل درگیری یعنی خاکریزهای نونی شکل،رفتند...

محمد مواظب بچه ها بود تا برای شب،سالم بمانند،از جمله ابوذر که تازه بعد از اصابت موشک کاتیوشا در عملیات والفجر۸،حالش خوب شده بود،در همین دویدنها به خاطر خمپاره ها،یک باره موج خمپاره باز ابوذر را گرفت و در یک لحظه ابوذر به زمین افتاد و از درد به خودش می پیچید،با دو دست سرش را گرفته بود و فریاد می زد و محمد راهی جز بغل کردن او وگرفتن گوشهای ابوذر نداشت تا قدری از صدای انفجارها کم شود با زحمت زیاد و هر طور که بود ابوذر را با علی فرستاد عقب،و خودش ماند و ناصح و چند تن از بچه های اطلاعات،...

صدای خمپاره  و موشک، لحظه ای قطع نمی شد و دو طرف تمام نیروی خود را برای از دست ندادن مواضع خود بسیج کرده بودند،تقی از مسئولین لشکر ۱۰ محمد و ناصح و ابوذر و بقیه را توجیه کرد و روند عملیات را توضیح داد و اینها به عقب برگشتند تا نیروهایشان را سازماندهی و برای شب آماده کنند...

غروب کامیونها از قسمت بالای پنج ضلعی آماده شدند که وارد صحنه بشوند ،محمد و چند نفر از نیروهای رضا در اطلاعات،منتظر نیروها بودند که با بیسیم خبردادند که یکی از کامیونها مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفته و چندین نفر شهید و زخمی شده اند... تا فرماندهان  آنها را مجددا سازماندهی کنند، محمد و دوستانش در کانال منتظر آنها بودند،که آن شب نیروهای نبی اکرم(ص)به پای کار نرسیدند و خود لشکرهای درگیر شب را به صبح رساندند و پاتکها را جواب دادند... روز بعد نیروهای تیپ وارد جزیره ! شدند و قرار شده بود تا به کمک لشکر ۵نصر قسمت انتهای جزیره بوارین را مورد حمله قرار دهند و لازم بود لشکر نصر اول کارش را تمام کند و بعد تیپ وارد عمل بشود،چون فقط یک کانال باریک برای حرکت بود و عملا امکان ورود چند یگان وجود نداشت.آن شب ۵نصر نتوانست به طور کامل کانال غربی ـ شرقی کنار نهر خین را پاکسازی کند دشمن بسیار شدید مقاومت می کرد...

حالا چند روز است محمد و بچه ها نخوابیده اند و باز شب فرا رسید و اینبار تیپ به دشمن حمله ور شد حد اجرای عملیات تیپ،ضلع قاعده جزیره بوارین بود،چون این جزیره که از شمال و شرق، به نهر خین و از غرب و جنوب به اروند رود،محدود شده بود و مانند یک مثلث بود که طول ضلع قاعده آن،حدود ۳۰۰ـ۴۰۰ متر بود که از چند طرف دشمن روی آن آتش میریخت و حرکت اصلا امکان پذیر نبود و با هر حرکت چند نفر زخمی و یا شهید میشدند...

آن شب تا صبح بخشی از این کانال به صورت متر به متر چند بار دست به دست شد،و صبح نیروهای تازه نفس از تیپ۱۱۰ خاتم هم به این نیروها اضافه شدند و شب دوباره قرار شد تا تیپ نبی اکرم و ۱۱۰ خاتم با هم عمل کنند،...

...بعد از ظهر که محمد درون سنگری کنار قرارگاه استراحت می کرد،انگار صدای ابراهیم را شنید که با بچه ها به شوخی می گفت :چرا بدون من و بدون اجازه من عملیات کردید!! و باز سر و صدای ابراهیم در محل پیچید و شور و شوق تازه ای در بین بچه ها بوجود آمد...

شب ابراهیم با محمد بودند که نیروها را به سمت دشمن حرکت می دادند البته نیروهای رضا(اطلاعات و عملیات) هم کا راصلی هدایت  به سمت مواضع را به عهده داشتند،محمد و ابراهیم و فرهنگیان و رحمتی و ابوذر وارد کانال شدند ولی تراکم نیروها به حدی بود که نوبت به عمل کردن همه نیروها نمی رسید...

شب دیگری آغاز می شد ،وباز هم بوارین،...غروب که نماز خواندند محمد از فرط خستگی بعد ازچند روز، داخل سنگر تکیه داد به دیوار سنگر و خوابش برد،خواست تا لحظه ای استراحت کند و باز به خط برود،لحظاتی بعد ابراهیم آمد و او را صدا زد و گفت اورکت بهرام رو در آر، ( همیشه ابراهیم می خواست اونو از محمد بگیره !ابراهیم قبل از شهادت بهرام،با او در منطقه قصر شیرین به شناسایی مشغول بود،و داستان این اورکت از این قرار بود که وقتی بهرام در کردستان بود،پدر برای بهرام این اورکت کره ای را خریده وبرده بود،وبهرام اونو خیلی دوست داشت،چون یادگار پدر بود،از طرف دیگر ابراهیم هم همیشه می خواست اونو از محمد بگیره که موفق نمی شد و ...)

محمد که در خواب سنگین فرو رفته بود،بیدار شد و پرسید میخوای چکار اورکتو؟!ابراهیم گفت بیرون سرده می خوام بپوشم برم بیرون،محمد فکر کرد حالا هنوز غروبه وتا شروع مرحله بعدی چند ساعت وقت هست! غافل از اینکه ابراهیم به بچه ها گفته که او را بیدار نکنند تا قدری بخوابه!آنشب ابراهیم تنها با بچه ها ی رضا نیروها را به جلو بردند...نیمه های شب بر اثر سروصدای زیاد شلیک توپ و خمپاره،محمد بیدار شد و به ساعت بهرام که در دستش بود نگاه کرد و از جا پرید!حیران و نگران وارد سنگر پهلویی که ناصح آنجا بود رفت و وضعیت را پرسید،گفتند بچه ها به خط زدند و چون تو خواب بودی،صدات نکردیم و ابراهیم خودش اونا رو برده...محمد براه افتاد و با تویوتای خودش به سمت ۵ ضلعی رفت ماشین را جایی گذاشت و پیاده به سمت خط میرفت تا به نیروهای تیپ رسید،نماز صبح شده بود و از بچه ها وضعیت جلو را پرسید گفتند،ابراهیم آن جلو است،باز با سرعت به سمت جلو می دوید و در بین راه و داخل کانال زخمی و شهید و جنازه های عراقیها روی هم ریخته شده بودند!مثل گلهایی که در خار وخاشاک تنیده شده باشند،شهدا لابلای اجساد عراقیها و حتی برای رد شدن باید بعضی جاها از کانال بیرون میآمد چون نمیتوانست رو ی گلهای معطر و سرخ،پا بگذارد...

آفتاب داشت کم کم از بین آتش و دود و خاک بیرون می آمد ،محمد از رحمتی پرسید که پس ابراهیم کجاست؟! گفت آن جلو است،محمد به حاج

محمد طالبی رسید از او پرسید او هم همان را گفت و همچنین گفت:اومدی ببریش عقب ؟! محمد جا خورد و پرسید چطور مگه ؟تازه طالبی فهمید که محمد چیزی نمی دونه،طالبی و رحمتی محمد را نگه داشتند تا به جلو نرود،و نشاندنش پهلوی خاکریز،و ماجرای شهادت ابراهیم را بهش گفتند !همه ارتباط این دو را می دانستند که ابراهیم حتی  پدر و مادر محمد راهم ،با عنوان بابا و مامان  صدا میکنه،یعنی این دومثل برادر بودند..

عرق سرد تمام وجود محمد را گرفته و او فقط به زینب تنها دختر ابراهیم فکر می کرد،اگر جنازه آن جلو بمونه ؟اگر امشب هم عقب نشینی بشه و جنازه ها رو منهد م کنند و .....

محمد و طالبی و رحمتی به سمت محل شهادت ابراهیم رفتند...

همه این افکار خیلی زود با رسیدن به قرارگاه تیپ پایان یافت،جایی که محمد و بچه ها باید برای همیشه با ابراهیم،خداحافظی می کردند...

حالا کی جواب زینبو می ده ؟؟؟؟

 

تمام شد....

 

 

نظرات 27 + ارسال نظر
تنفس شنبه 6 فروردین 1390 ساعت 02:27 ق.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام
با اینکه خاطراتتان را می دانم بازهم خواندنش برایم جالب است ...
برقرار باشید

سلام
ممنونم که راه حرف زدن تو وبلاگ را برایم هموار کردید و مرا آموزش دادید...

تنفس شنبه 6 فروردین 1390 ساعت 02:35 ق.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام
اختیار دارید بزرگوار...

خواهش می کنم...

سهبا شنبه 6 فروردین 1390 ساعت 08:09 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

زینب ،‌ابراهیم ، محمد ..... و این بغض بی قرار !
تکرار مکرر تاریخ !

سلام . باز هم عبور روزگاران جدید را به شما تبریک می گویم . ممنون بابت این بغض قشنگی که بر دلم نشاندید .
یادشان همیشه ماندگار .

سلام:
من قابل اینهمه لطف نیستم ،این درون پاک شماست که همیشه
جوشان است....

س دوشنبه 8 فروردین 1390 ساعت 09:33 ق.ظ

باز هم خاطره ای دیگر از روزهای گرانبها . متشکریم

در جمله ی زیر بعد از صبح، کاما بگذارید بهتر است.(پاراگراف۳)

تا صبح، بیقراری ! در قرارگاه حاکم بود

سلام:
بسیار از دقت نظر شما و راهنماییتان،متشکرم.

سحر چهارشنبه 10 فروردین 1390 ساعت 03:32 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

سلام ....تما م شد ؟!! واقعا ؟ چه جوری به زینب گفتند ؟ بالاخره ابراهیمو آوردن عقب یا نه ؟ محمد تو داستان خودتون هستین آره ؟وقتی این خاطر هها رو میخونی با خودت میگی کاش الانم جنگ بشه ..تا ماهم سهمی داشته باشیم از این خاطرات ..! خنده دار مگه نه ؟!!!

سلام:
فعلا تمام شد،
ولی آن موقع زینب ۲ساله بود،و هنوز محمد نمیتواند به زینب بگوید...
زینب دانست که ابراهیم ،چه شد...ولی اینکه حالا چه شده و چه
می شود،...هیچکس ندانست و نمی داند....
اینکه محمد چه کسی باشد،زیاد مهم نیست،مهم این است که محمدها
امروز چه می کنند و چه می گویند و ....
می شود بدون جنگ هم،سهمی از زیبایی ها داشته باشیم.....
از توجه شما خیلی خیلی ممنونم...

سحر چهارشنبه 10 فروردین 1390 ساعت 03:43 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

ممنون که اینقدر با جزئیات می نویسی.. طوری که واقعا تو فضای اونجا قرار میگیری....تو جوابی کامنت پایینی گفتی که شاید دیگه ننویسی میخوام بگم : گفته شهید آوینی رو یادت هست که میگفت ..می نویسم تا مدیون کسی نباشم ..گفت بشکند قلمی کسی که ننویسد بر سربازان خمینی چه گذشت .. پس بنویس ..تا مدیون قلمت نباشی .. یاحق

سلام:
گفته آوینی و هزاران آوینی که به خون غلطیدند،تا من و تو بمانیم هم،
یادم هست.....ولی کو گوش شنوا ؟ این روزا که عده ای می خوان با این
خونها نردبان ترقی شغل و مدرک و مقام و.... طی کنند،آیا واقعا جایی
برای این حرفها هست؟؟؟؟؟
ولی من نا امید نیستم و باز هم مینویسم تا قلم الکن و گنگ مرا از دستم
بگیرند...............

علی نیک بخت جمعه 12 فروردین 1390 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام
نوشته ها خوب اینکه جزئیات یادت مونده به این شکل خیلی عالیه
ولی مهندسی نوشتاری( ادبیات وقایع) خوب مورد توجه قرار نگرفته است.
این امر باعث میشود خواننده سردر گم بشود.یعنی نمیداند در درام داستان به دنبال چه شاخه اصلی باشد.
یعنی تاریخ شفاهی در نظر داشته باشد یا تراژدی داستان رو دنبال بکندویا...
با کوچکترین تمرکز هدف داری این امر برای اشخاصی مانند شما محقق خواهد شد.علتش هم داشتن محفوضات فوق العاده شماست.
من از تایپ کردن نفرت دارم همدیگر رو ببینیم بیشتر درس پس میدم.
ببخشید
شخصا از داستان لذت بردم
مثل مریم ها هم میدون فکر براشون بهترین جواب!

سلام علی جان:
من دنبال مهندسی نوشتاری نیستم !چون بلد نیستم !و وقت برای یاد
گرفتن هم نمانده !دنبال تراژدی هم نیستم ،درام هم بلد نیستم و ادعای
نویسندگی هم به هیچ عنوان ندارم !!!مثل خودت از تایپ کردن هم سررشته ندارم............
ولی اینو میدونم که اگه من و آدمای مثل من نگن،دیگه این واقعیتها رفته
تو تاریخ و سالها باید خاک بخورن ....
قالبهای ادبی اش هم با شما جوونا !!!استفاده کنید و در قالب کتاب و شعر و فیلم و....... به مردم منتقل کنید،بقیه اش دست شما رو می بوسه !
در ضمن خط آخرتو نفهمیدم !مثل مریم ها..........

سهبا دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 12:05 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . همیشه منتظر حضورتان هستم . کم پیدایی تان را به چه حساب باید گذاشت ؟!

سلام:
به حساب دسترسی نداشتن به اینترنت !

سحر دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 04:05 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

سلام ..بله بدون جنگ هم میشه سهمی از زیبایی داشت ..حیف که من همیشه دیر میفهمم ..
محمد های امروز اگه بگم توی دلها دارن فراموش میشن اغراق نکردم ..تا به کسی میگی مدیونی بهشون میگن برو بابا به اندازه چند برابرش بهشون دادن ! اونا مجبور بودن و اینا !
ببخشید که من گاهی حرفام تیز میشه و زخمی میکنه ..آخه با اینجا راحتم ..میشه بعضی حرفا رو زد ..

دیر نیست،تو بهتر از من می فهمی که دارن فراموش میشن !خوب کاری نداره،بابای یکی از اینا رو بگیر !به جاش،ماشین و یخچال و خونه و.....
بده ! یا پای یکیشونو بگیر به جاش مغازه و کوپن(کارت)بنزین!بده.... مهم نیست مردم ما اگر این بچه های آسمانی رو قدر نشناسی کنند،....
نمی خوام مقایسه کرده باشم ولی اقوام زیادی در تاریخ داریم که فقط اسمشون مونده و دیگر هیچ...........................................

سهبا دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 06:22 ب.ظ

اینجا هم رنج و درد موج میزنه !‌ دلتنگی مسری شده این روزگار !

خدا قوت بده برای تحمل بیشتر...

سهبا دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 06:58 ب.ظ

رنجشی به مشامم میرسه از نوشته هاتون ! حدسم درسته یعنی ؟!

یعنی !!!؟

سهبا دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 07:14 ب.ظ

یعنی اینکه آیا از من رنجیده خاطرید ؟!‌ نمیدانم چرا چنین حسی پیدا کرده ام از سخنانتان ! چیزی که اصلا دلم نمیخواهد اتفاق بیفتد ! و اگر افتاده دلیلش را نمیدانم !

آخه چطور میشه کسی که در غریبستان امروز،با من حرف میزنه،باعث
رنجش من بشه ؟؟؟شما بزرگوارانه مرا تحمل کرده اید و بزرگوارانه تر راهنمایی...
اصولا همه همین رو میگن...

سهبا دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 07:16 ب.ظ

کاش میشد غمها را هم شریک شد !

عاطفه دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://yaaseabi.blogsky.com

سلام توی نوشته هاتون غمی موج می زنه که نمیشه اشک نریخت کاش بتونیم لایق اون همه فدا کاری باشیم
شما با احترام لینک شدید
ممنون از این که به وبلاگم اومدین

با افتخار و احترام مطالبتونو دنبال میکنم...

سحر دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 07:58 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

سلام ببخشید ..من درست متوجه نشدم ! شاید یه کمی گیراییم کمه ! یعنی چی بابای یکی از اینا رو بگیر ؟
البته باقی جمله رو متوجه شدم ...فقط همون یه خط !

یعنی اگر بابا نداشته باشه،هر چی بهش بدی ،جای اونو نمی گیره...

س دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 09:32 ب.ظ http://eisila.parsiblog.com

یعنی این که غمی مبهم داستان سرایان خداجو را فرا گرفته است و آسوده بر دل و جان مشتاقان، نماز می برد
جایی که صدای سلاح های سرد سخن را پشت آهنگ موزون گذشت خاطره ها می لرزاند به نجوایی دردآمیغ با دلی عمیق!!

... وناله هایی سوزناک...

س دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 09:34 ب.ظ

یعنی که نگاه زینب خیره مانده بر درگاه خدا !

...وهنوز در راه مانده،که باورش برایش سخت است...

س دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 10:14 ب.ظ

دیدید که وقتی آن ماه پاره ها چشم بر هرچه دنیا بود می بستند، چگونه نگران دشت های شقایقی بودند که پایمال اسب های سرکش تازه نَفَس نفس های بی شمار بودند؟
بیخود نبود که به لبخند رضایت از رفتن و رها شدن تن دردادند و گذشتند از پل صراط صراط!! به سرشاری و حیرانی از نهرهای جاری شهد و انگبین و ماء معین!

سلام:
بقدری بهارانه ! بودند که ابرهای بارانیشان،مجالی برای زشتیها
نمی گذاشت،و هر چه بود،چون از دوست،بود،نیکو بود و بس...
بر استقامتت درود می فرستم...

Sahar سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 01:28 ق.ظ http://daftaresepid.javanblog.com

"احســــــاس"

بایـــد احســــاســم را ویـــرایش کنـــم
ذهـــن ظـــریف ام را،
قـــــاب بگیــــــرم.

کنــــــار ثانیــــــه هـای خشـن
بنشینــم
و مــژه هــای آب را
روی چشمـان ژولیــــده ی بــرگــی
بکــــارم.

"ســــارا چگنــــــی زاده"

سلام:
...و شاهد باشی که حتما دوباره شاخه جوانه می زند....؟

سهبا سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 10:20 ق.ظ

امان از چشم های مانده بر راه !‌امان از آههای بر آمده از اعماق وجود ! امان از ناله های سوزناک ! امان از سوزش سلاح های سرد سخن ! امان از ................
امان از دل تنگ ...

سلام:
راست میگی،امان از سوزش و درد سلاحهای سرد،آنهم از پشت !
یادم باشد تا زخم خنجر از پشت خورده ام را به هیچکس نشان ندهم...
دل منم شدیدا تنگ است،برایم دعا کنید.

سحر سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 07:32 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

سلام ..راستش بعدا که دوباره خوندم فهمیدم اما نمیشد نظرمو پس بگیرم .! چرا پست جدیدنمیذارین ؟ من خیلی دوست دارم این داستانها رو ..شایدم یه روز خودمم گذاشتم

سلام:
چشم دوباره مینویسم، بزودی.
حالا من منتظر داستانهای تو هستم !!!

س سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 11:25 ب.ظ http://eisila

همیشه از کنار داستان ها می گذریم و صدای گفت و گوی شخصیت های هر داستان، ما را هوایی می کند.

سلام:
و چه هوای پاکی...

مرتضی چهارشنبه 17 فروردین 1390 ساعت 06:31 ب.ظ http://bazmandeyeg9.com

احساس سوختن به تماشا نمیشود
آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم

نوشته هایتان دوباره مرا سوزاند اگرچه با آتش بیگانه نیستم اگرچه با سوختن غریب نبوده ام

اما یاد دوستان شهیدم تمام داغهایم را تازه کرد زخمی که سی سال است برهم نیامده و تا قیامت تازه خواهد بود فقط گاهی کسی می اید کمی این خون مرده های روی آن را تکانی میدهد تا دوباره از این دل خون راه بیفتد تا یادم بماند داغ شقایقها ابدی است
همانگونه که مولایمان در داغ شقایق خویش گفت

و اما حزنی فسرمد
و ما ازتبار همان مولاییم با اندوهی جاودانه مگر اینکه مولایمان بیاید و التیامی بر آنها باشد که او بهار موجودات است
سلام برادرم
ممنونم از لطف بیکران شما
درخدمتتون هستم

سلام:
تنها سرمایه اخروی ما،همان روزها و زندگی با ملائک است،که از دست
دادیم،و خدا نکند که یادمان بروند..
از اینکه آمدید،به خود میبالم،که یکی از بازمانده های روزهای قشنگ را
یافته ام...

سهبا چهارشنبه 17 فروردین 1390 ساعت 08:34 ب.ظ

سلام . حال و هوای دلتان همان است که بود ؟! یا ابرهای دلتنگی کنار رفته اند به امید آفتاب درخشان بخشش ؟! زخم خنجرها را اگر دستکاری کنیم ، امید به بهبودشان کاهش می یابد ! البته اینرا من نباید به شما بگویم که در بحبوحه جنگ بوده اید ، اما زخم های روح را من هم کم ندیده ام !
نمیدانم چه بگویم ، تنها دلم می خواهد از صدای پرنده های باغسارانتان بگویید و سرسبزی محیطی که در آن تنفس می نمایید !‌ غمها را و دلتنگی ها را گو نباشند در بهاری که خود آغازگر مهر خداوندگارست در درون و برون .

سلام:
من ارزش صدای بال پرندگان را وقتی فهمیدم،که از پشت میله ها صدایشان را می شنیدم.....و امروز دوستشان دارم،که امید رهایی اند...

گمنام چهارشنبه 17 فروردین 1390 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.ashenaye-ghareb.blogfa.com

سلام

خواندمشان....

جالب بود

سلام:
بر من منت گذاشتید و باعث افتخارم...

ثنائی فر جمعه 19 فروردین 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://WWW.SANAE.BLOGFA.COM

سلام
انسانهای پاک در این دنیای ناپاک
طرح جالبی دادید بسیار متشکر انگار دنبال همین میگشتم و پیدا نمی کردم خیلی خوشحال شدم ممنون

سلام:
خوشحالم از خوشحالی شما...

س شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 12:33 ق.ظ http://eisila.parsiblog.com

سلام راستی ویندوز عوض کردم دیگر رمز وبلاگ قبلی را ندارم هرچه هم برای بلاگفا تقاضا می فرستم برایم ارسال نمی کند!!!
بنابر این اگر آنجا نظر بگذارید و تایید نمی کنم دلیلش اینست.

سلام:
مطمئنم که شما می خوانید،تایید قلبی شما ارزشمندتره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد