رو به محمد ادامه داد:
- بعد اون وقت شما تا کجا میخواین از بچهها نگهداری کنین؟
- خب تا وقتی که اونا درس بخونن، دانشگاه برن، ازدواج کنن، تازه بعد از اونم میتونن رو کمک ما حساب کنن و فکر کنن یه پشتوانه مثل خانواده دارن.
- این عالیه. من کاملاً موافقم، پس شما یه اساسنامه تنظیم کنید، مثل همونی که ما داریم و متولیان شهر،…
او با اشاره دست و سر همه کسانی که آنجا حضور داشتند را نشان و ادامه داد:
- … بهعنوان هیئت امنا منسوب بشن و یه مدیر واسه اونجا در نظر بگیرن که اون همه کاره باشه، تا شما آقایون مجبور نباشین دم به ساعت برین اونجا، چون در هر حال اونا خانوم هستن ممکنه معذب باشن.
همه وارد مشورت شدند، پچپچها تبدیل به صداهای بلند شد و هر کسی نظری میداد تا کارشان بهتر پیش برود.
محمد هم خوشحال بود و هم کمی دلهره داشت، چون میخواستند کاری را شروع کنند که زیاد از آن نمیدانست.
در نهایت همه بهواسطه مشغله کاری زیاد و اینکه محمد از آنها بیکارتر است تصمیم گرفتند مدیریت مجموعه را به عهده او بگذارند و او موظف بود هر هفته یا دو هفته یکبار به هیئت امنا از وضع آنجا به آنها گزارش دهد.
محمد مبهوت به همه نگاه کرد. نمیدانست چه بگوید. یک جورهایی خود را مسئول میدانست و اگر آنجا موافقت نمیکرد، زحمات چندماهه اخیرش هدر میرفت. در نهایت گفت: «باشه. تا وقتی که پایة کارها رو محکم کنم اونجا قبول میکنم، بعد یه فکر دیگه در موردش میکنیم.»
اساسنامه به سرعت نوشته و همه چیز تعریف شد تا بعدها دچار مشکل نشوند و به این شکل «بنیاد هدایت و حمایت اسلامی» با هیئت امنایی متولیان شهر تأسیس شد و برگی تازه در زندگی محمد رقم خورد.
چشمان پر از امید و آرزوی محمد به نقطهای از صفحه موزائیکها خیره شده بود و برای آیندهای روشن و دلچسب نقشهها در سر میکشید.
او اینک در حیاط ویلایی زیبایی بود که برای سرپرستی دختران فراری با کمک بنیاد اجارهاش کرده و مشغول تعمیراتی جزئی در آن بود.
محمد از دیدن آن همه جنبوجوش لذت میبرد و دلش میخواست هرچه زودتر آنجا را پر از بچههای قد و نیم قد ببیند و برایشان دنیایی زیبا بسازد.
یکی از کارگران به سوی او رفت.
- حاج آقا نمییای عصرونه بخوریم؟
محمد لبخندی زد:
- چرا. میام.
دستانش روی چرخهای ویلچیرش قرار گرفت و آرام به راه افتاد و با دقت به همه چیز نگاه میکرد. آنجا یک خانه شمالی قدیمی و بزرگ بود که چهار اتاق مجزا و آشپزخانه، حمام، انبار و زیرزمین خوبی داشت و یک استخر که بیشتر حالت دکور داشت. برخی از تغییرات در آن باید انجام تا تردد برای محمد آسانتر میشد. او از کنار استخر خالی عبور کرد به آن نگاهی انداخت. در ذهنش چنین تجسم کرد که آن را پر کنند تا بچهها از دیدن انعکاس نور خورشید در آن لذت ببرند و شاید اگر میشد شنا کنند. اما از این فکر خوشش نیامد. سر را بلند کرد تا ببیند از پشت بام همسایهها حیاط آنها پیداست یا نه! زیر لب گفت: «خب اگه بخوایم بچهها ازش استفاده کنن باید یه سقفی چیزی براش تعبیه کنیم که پیدا نباشه! او فکر همه جا را میکرد تا ضمن اینکه بچهها در آنجا راحت باشند و از زندگی لذت ببرند کسی هم در موردشان فکر بیخود نکند.
به جمع کارگران رسید که مشغول خوردن نان، پنیر، خیار و گوجه بودند آن هم با نان داغ و چای. یکی از آنها گفت: «حاج آقا میخوای برات لقمه بگیرم؟» محمد خندهاش گرفت.
- نه. مگه من بچهام، خودم بلدم لقمه بردارم.
و برای اینکه سرعت و قدرت خود را نشان دهد، خم شد و یک لقمه برای خود درست کرد و رو به همان کارگر گفت: «دیدی منم بلدم لقمه بگیرم!»
دو سه روزی کارگران آنجا بودند. به درخواست محمد سریع کار انجام میدادند تا او بتواند بچهها را مستقر کند.
..... ادامه دارد
امت ما را با اسلام پیوندی است که از روزمرگی وموجبات ومقتضیات آن فراتر است واین پیوندی است که اگر چه روزی چند در پس حجاب واقع شود٬اما در نهایت چون طلعت خورشید تاب مستوری ندارد واگر ظاهر شود٬جلوه بر آفتاب خواهد فروخت.
مگر نه اینکه درخت حکمت در خاک اخلاص می روید واخلاص در آزادی از تعلقات است ٬پس چگونه می توان انتظار داشت که بر زبان خودپرستان معبد نفس اماره حکمتی جاری شود وسخنی حق در گذرد؟
یاس از جنود شیطان است ومومن هرگز دل به یاس نمی بازد. طغیان آب رودخانه ابتلایی است که ایمان من و تو در کشاکش مبارزه آزموده شود٬اگر نه همه ی ذرات جهان ٬از پای تا سر٬مسخر اولیای خدا هستند.
جهان آینده جهان اسلام است ٬اگر چه کفار ومشرکین خوش نداشته باشند .آنها می کوشند که با همه آنچه در اختیار دارند ما را به بن بست بکشانند٬اما نمی دانند که تقوا مفتاح الفرج است و پیروزی ما از طرقی لا یحتسب می رسد٬ از راه هایی که خداوند جز بر متقین نمی گشاید.
سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
شهردار نفسی به راحتی کشید:
- خب این خوبه. چون قرار نیس بزنیم چشمم کور کنیم.
فرماندار گفت: «شرایط سنی واسشون داری یا...»
- بله، سنین بین سیزده تا بیست ساله.
- اون وقت از کجا تأمین مالی میشین؟
سؤال فرماندار بسیار درست و غافلگیرکننده بود. محمد مبهوت به او نگاه کرد. او سؤالی را مطرح کرده بود که محمد در طرحش هیچ جایی برایش در نظر نگرفته بود. کمی لبها را به دندان گزید و نگاهی به رییس کل کرد. او به دادش رسید.
- خب آقایون، اینجا دولت موظفه که بخشی از کمکهای مالی رو به عهده بگیره، بقیهشم میتونه کمکهای شخصی مردم و خودمون باشه. ولی باید انجام بشه چون طرح جامعیه و با همفکری خودمون میتونه بسیار موفق باشه.
همه حرفهای او را تأیید کردند و محمد نفسی به راحتی کشید. رییس کل ادامه داد:
- یه همچین طرحی جای دیگه زیر نظر آقای رفیقزاده داره انجام میشه، میتونیم چم و خم کار رو ازشون بپرسیم یا اصلاً بشیم زیرمجموعة اونا. چطوره؟
همه موافقیت کردند و ساعتها بحثشان در مورد همکاری با بنیاد حمایت و هدایت اسلامی و اینکه یکی از شعبههای همین بنیاد باشند ادامه پیدا کرد.
پس از پایان جلسه، محمد خسته و بیرمق از اتاق خارج شد، آرام چرخهای ویلچیرش را به حرکت درآورد. در افکار خود بود که حمید با وضعی آشفته جلویش ظاهر شد.
- چطوری محمد؟
- خوبم. تو چته؟ چی شده؟ چرا اینقدر داغونی؟
حمید با خشم نفس عمیقی کشید.
- هیچی بابا، نمیخوان مجوز پخش سراسری فیلممونو بدن.
- اِ، چرا؟
- نمیدونم، میگن بدآموزی داره.
محمد خندهاش گرفت.
- چی؟ بدآموزی دیگه چیه؟ اینکه به خانوادهها هشدار داده بشه مراقب بچههاشون باشن بدآموزیه؟
- چه میدونم. اعصابم به هم ریختهس. چقدر زحمت کشیدیم، یادته؟
- آره بابا. عیب نداره، حالا خودتو اینقدر ناراحت نکن، بالاخره پخشش میکنن.
- نه. تصمیمشونو گرفتن. قرار شده فقط سیدی کنن بین فرهنگیا و قشر معلم پخش کنن تا اونا بتونن رو خانوادهها کار کنن.
- اینم بد نیست. یعنی از هیچی بهتره. حتی اگه با این فیلم یه عده کمی هم متوجه بشن زحمتهای ما هدر نرفته.
حمید با حسرت گفت: «آره، ولی حیف! راستی تو چی کار کردی؟»
- تا حدودی قانعشون کردیم. حالا مونده یه سری تحقیقات دیگه، چون مشکل مالی داریم. باید نظر یه سری آدمای بانفوذ رو جذب کنیم.
- خوبه. اگه کاری از منم برمیاد، بگو.
- حتماً ما که همیشه کارامون رو دوش توئه!
حمید با تمسخر گفت: «خودتو لوس نکن، ما فقط وظیفمونو انجام میدیم.»
تب داشتن جایی برای نگهداری دختران فراری و سروسامان دادن به آنها یک لحظه هم در محمد فروکش نمیکرد. او اینک به مراحل خوبی رسیده بود و دوست داشت نتایج بهتر از آن نصیبش شود.
فرماندار، شهردار............. و محمد ملاقاتی را با آقای رفیقزاده، رییس وقت بنیاد حمایت و هدایت اسلامی ترتیب دادند.
تا شروع جلسه هرکس کاری انجام میداد، گاهی تکهای به هم میانداختند و همه میخندیدند و گاهی کاملاً جدی در مورد مسئلهای صحبت میکردند.
بالاخره صحبتهای اصلی شروع شد. آقای رفیقزاده طرح پیشنهادی را با دقت مرور کرد و اگر جایی نیاز به توضیح داشت از محمد میپرسید و پس از اتمام آن متفکرانه گفت: «خب این خیلی خوبه. فقط میخواین چه جوری کار رو پیش ببرین؟»
محمد گفت: «مشکلمون، مشکل مالیه. فقط همین، نمیدونیم چه جوری جورش کنیم.»
- شما مسلماً نمیتونین، چون خرج و مخارجش خیلی زیاده، باید فکر اساسی کنید.
رییس کل گفت: «مثلاً چی؟»
- اینکه شما باید یه هیئت امنا داشته باشین.
محمد گفت: «به چه شکل و چه کسانی باشن؟»
- ببینید آقایون، همین کسانی که اینجا هستن، شما که متولی شهر هستین. ضمناً بعد از اینکه از این شغل کنار برین، هر شخص دیگهای جای شما بیاد موظفه این کار رو ادامه بده، پس این هیئت امنا به شغل شما نسبت داده میشه، نه به شخص شما. بعد که شما ثبت شدین از جاهای مختلف میتونین کمک مالی بگیرین، همه مردم خیّر حاضرن به اینجور جاها و کارها کمک کنن.
محمد گفت: «الان کجا باید بریم ثبتش کنیم؟»
رفیقزاده کمی فکر کرد:
- اصلاً برای شروع یه کاری میکنیم. شما بیاین بشین زیرمجموعه بنیاد ما تو شهر خودتون، تا ما هم بتونیم به شما کمک مالی کنیم، در ضمن یه وقتایی که جا نداشتیم بچهها رو بفرستیم پیش شما. چون اینطور که من میبینم توی این طرح تقریباً همه چیز به جا عنوان شده و جانب همه چیز رو رعایت کردین، در واقع شما یه جورایی میتونین به ما هم کمک بدین.
ادامه دارد....
محمد حاضر بود هر حرفی بزند تا مینا را از آن وضعیت مغموم خارج کند و آنقدر این کار را ادامه داد تا توانست لبخند را بر لب همسرش بنشاند.
به سر کار خود بازگشت تا برگههایش را مرتب و مرور کند. آنها را به دقت میخواند و اگر اشکال دستوری داشت غلطگیری میکرد. سپس با وسواس همه را پاکنویس و شمارهگذاری میکرد. کش و قوسی به دستانش داد و خمیازه بلند بالایی کشید، لبخندی زد و برگهها را داخل پوشهای گذاشت.
- بابا سلام.
محمد به پشت سرش نگاه کرد. دیدن چهره زیبا و معصوم پسرش او را شاد میکرد.
- سلام پسرم. چطوری؟
- خوبم. بابا بهم دیکته میگی؟
- بله، حتماً. بیا. بیا اینجا، منم بشینم رو زمین واست دیکته بگم.
محمد بچهها را بسیار دوست داشت و از اینکه مثل یک رفیق با آنها بازی کند و یا سر به سرشان بگذارد لذت میبرد. او روی زمین کنار پسرش نشست و کتاب و دفترهایش را چک کرد. دیدن نمرات عالی فرزندش او را به وجد آورد و دستی به موهای پرپشت و مشکی پسرش کشید.
- آفرین پسرم. آفرین. همش بیست گرفتی. اگه یه بارم بیست و یک بگیری بد نیست!
پسر متعجب به پدر نگاه کرد، طوری که باعث خنده محمد شد. پسر هم خندهاش گرفت و فهمید پدر شوخی میکند. کار آنها تا موقع شام طول کشید و در نهایت با بازی و تفریح تمام شد.
دستان نیرومند محمد با سرعت و قدرت روی چرخهای ویلچیرش حرکت میکرد و او با شتاب راهروها را طی میکرد. پوشهاش روی پایش بود و او بسیار خوشحال.
او به سوی جلسهای سرنوشتساز میرفت، کاری که از مدتها پیش برایش برنامهریزی کرده بود تا بتواند بخشی از معضل اخلاقی، اجتماعی شهرش را حل کند. در آنجا فرماندار، شهردار، رئیس کل و یکی دو نفر دیگر هم حضور داشتند تا در مورد طرح محمد بحث کنند. پس از احوالپرسی و خوش و بشی مختصر صحبتهای آنها شروع شد. فرماندار ضمن اینکه برگهها را به سرعت مرور میکرد گفت: «خب محمد بیشتر توضیح بدین.»
محمد گلویش را صاف کرد و گفت: «نمیدونم شما فیلم ما رو دیدین یا نه؟»
- بله، دیدم و بسیار متأثر شدم.
- بله، خدمتتون عرض کنم که ما با دوستانمون فکر کردیم که واسه این دخترا یه فکری کنیم، اول اینکه اونا رو از خانمهای سابقهدار تو زندان جدا کنیم، که خدا رو شکر قبول کردن. بعد دنبال این بودیم که اصلاً این بچهها رو از زندان بیرون بیاریم.
شهردار بلافاصله گفت: «خب این کار رو بهزیستی داره انجام میده.»
محمد به او نگاه کرد.
- درسته. ولی بهزیستی فقط شکمشونو سیر میکنه، یه چیزی میده اونا بپوشن، اصلاً روی این بچهها کارای روانشناسی نمیشه، بعد از یه مدتم ولشون میکنه به امان خدا، حالا اینا میان تو خیابون حیرون و ویلون، هیچ کسی هم مسئولیت قبول نمیکنه.
شهردار گفت: «پس شمامیخواین چی کار کنین؟»
- راستش بر طبق طرح ما، این بچهها رو تو یه محیط آروم نگهداری میکنیم، روشون کار میشه تا به تعادل روحی برسن، یواش یواش اونا رو برگردونیم خونههاشون.
فرماندار لبی برچید و ابرویی بالا داد:
- خب به چه شکل، مثل زندان؟
محمد نفس عمیقی کشید. یادآوری نام زندان برایش ناراحتکننده بود.
- نه. ما یه خونه میگیریم واسه بچهها. مددکار میذاریم. سعی میکنیم یه محیط بدون استرس واسشون ایجاد کنیم که بچهها درسشونو ادامه بدن. یعنی دقیقاً مثل بچههای دیگه برن مدرسه برگردن.
- اگه تو راه مدرسه فرار کنن چی؟
- ما مسئولیتشونو به عهده داریم و باید مراقبشون باشیم، میخوایم یه فضای باز واسشون ایجاد کنیم و بهشون بها بدیم، مددکار هم واسة همینه دیگه، کاری کنیم که اونا دیگه فرار نکنن و شرایط موجود رو بپذیرن.
شهردار گفت: «اگه خونوادههاشون اونا رو نپذیرن چی؟»
- ما همه تلاشمونو میکنیم تا اونا رو بهوسیله یه سری مددکار دیگه آماده کنیم، اگرم قبول نکردن، اینقدر بچهها رو نگه میداریم تا از آب و گل درآن، شغلی پیدا کنن، ماهام که ولشون نمیکنیم عین خانواده مراقبشون هستیم، اگه بتونیم از نظر مالی کمکشون کنیم تا رو پای خودشون وایسن.
ادامه دارد......
در آن آشفته بازار، بیشتر از هر کسی برسام کیف میکرد. او دیگر خود را جزوی از گروه میدانست و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. فیلمبرداری، عکاسی، نگه داشتن بوم و…
تمام کسانی که در پارتی بودند بازداشت شدند. از آنها مقادیری مشروبات الکلی و مواد مخدر گرفته شد که بخشی از آن را مصرف کرده بودند و برخی از آنها حال و روز خوبی نداشتند.
در کلانتری به جای بازجویی، حمید و گروهش از آنها گزارش تهیه کردند و چند مصاحبه و فیلم تا ضمیمه پروندهشان کنند. دختران و پسران در اوضاع آشفته گیجی و هوشیاری مبهوت بودند. هر یک چیزی میگفت و گاهی گلایه بود و گاهی اشک و آه. آنها از نداشتن تفریح در جامعه و باز نبودن مسائل اجتماعی و فرهنگی شاکی بودند و دلشان میخواست کاری کنند که موانع سر راهشان اجازه نمیداد و هر کس در کشور به نوعی به این موانع چنگ میانداخت و آنها را سرخورده و افسرده میکرد و باعث میشد با اولین تلنگر رفتن به فضایی دیگر و عوض شدن حال و هوای روحی به آن پاسخ مثبت دهند و همان دقایقی که در حال خود نیستند بهترین زمان زندگیشان باشد، چون غصه هیچ چیز را نمیخورند و از نداشتن بسیاری چیزها متأسف نمیشوند و خشم خود را به این شکل فروکش میکنند.
گروه با دقت به حرفها و درد دلهای جوانان کشورشان گوش میدادند و حسرت این را داشتند که کاش میتوانستند کاری کنند همه به یک شکل از تفریحات خوب برخوردار شوند و انحرافات اخلاقی را به حداقل برسانند. شاید این در ذهنشان فقط یک آرزوی دور و دراز بیش نبود، اما بودنش در خیالات هم نوعی آرامش فکری بود.
شب زیاد خوبی نبود، اما هر کس به جای خود کارش را انجام داد، گروه فیلمبرداری، فیلمی با غنای بیشتر تهیه کرد، برسام به هیجانی که دوست داشت رسید و گروه پارتی شبانه به جایی که دوست نداشت منتقل شد، نیروی انتظامی هم در اندیشهاش افتخاری دیگر به افتخاراتش با دستگیری اعضاء پارتی بدست آورد.
نیمههای شب کار آنها پایان یافت و همه قصد رفتن به خانههایشان را داشتند. برسام به سوی محمد رفت و گفت: «محمد بیا امشب بریم خونه من.»
محمد لبخندی زد.
- نه. ممنون. امشب به اندازه کافی به ما کمک کردی. دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم.
- این حرفا چیه، خوشحال شدم. شب باحالی بود. در هر حال خوشحال میشدم اگه میومدی.
- مرسی. باشه واسه یه وقت دیگه.
- هر جور راحتی.
برسام با همه اکیپ فیلمبرداری خداحافظی کرد و خسته و کوفته رهسپار خانه.
محمد به برسام فکر میکرد که چگونه خود را به آنها نزدیک کرده. با در نظر گرفتن صداقتی ذاتی که برسام از خود نشان میداد، نمیتوانست دربارهاش منفیبافی کند. در هر حال او مردی بود که شایستگیهای خاص خودش را داشت و شاید روزی به کارش بیاید.
برگهها یکی پس از دیگری نوشته و کنار گذاشته میشد. محمد گاهی فکر میکرد و مدتی طولانی به نقطهای نامعلوم خیره نگاه میکرد تا چیزی به ذهنش برسد و آن را بنویسد.
ساعاتی به همین منوال گذشت و او متوجه گذر زمان نمیشد. مینا آرام وارد اتاق او شد تا اگر کاری دارد برایش انجام دهد.
- محمد.
محمد سر را بلند کرد و لبخندی زد.
- بله. کاری داری مینا؟
- نه. چیزی نمیخوای واست بیارم؟
- نه. مرسی.
- چی کار میکنی؟
- دارم یه چیزی مینویسم.
مینا یک صندلی کنار او گذاشت و نشست، برگهها را برداشت و کمی به آنها نگاه کرد.
محمد دوست داشت با شوق و علاقه چیزی را که مینویسد به همسر نشان دهد تا نظر او را هم بداند.
با حرارتی وصفنشدنی به مینا نگاه کرد، او نیز چنین کرد، اما محمد هیچ اشتیاقی در همسر برای شنیدن مطالبش ندید. با این حال گفت: «دوست داری بدونی چیه؟»
مینا لبی برچید و باز به برگهها نگاه کرد:
- دوست داری بگو.
- نه. اگه تو دوست داری برات بگم.
- نمیدونم. فرقی نمیکنه.
محمد زنی پرجنبوجوش را میپسندید که بتواند شور زندگی را در رگهای خانواده جاری کند. مینا چنین میکرد، اما با روش زنانه خودش، او دنیای آرام خود را داشت و از آن لذت میبرد و حتی دوست داشت آدم پرخروشی چون محمد را نیز وارد بازیهای خود کند و بگوید چقدر دنیایش زیباست.
محمد با دلخوری مردانهای گفت: «فکر نکنم خوشت بیاد، احتمالاً واست خستهکنندهس. شام چی داریم؟ حسابی گرسنهام.»
ادامه دارد.....