لوازم صوتی و تصویری همیشه جزو علایق خاص برسام بود و او با ولع مشغول تماشای آنها از پشت ویترین بود. با لبخند به یک سیستم صوتی جدید خیره شده بود. قیمتش کمی بالا به نظر میرسید. برسام کمی اخم کرد، گویا در ذهنش حساب کتاب میکرد که آیا میتواند آن را بخرد یا نه. نفس عمیقی کشید، به این معنی که نمیتواند!
قدمزنان از آنجا دور شد، خواست برود آن سوی خیابان که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
محمد شیشه را پایین کشید و گفت: «چطوری برسام؟!»
برسام از دیدن محمد خیلی خوشحال شد.
- نوکرتم. شما چطوری؟
با چابکی سوار ماشین شد و ادامه داد:
- عجبی ما شما رو دیدیم. چه خبر؟
محمد با او دست داد و گفت: «ببینم تو کار و زندگی نداری، تو این خیابونا یللی تللی میکنی؟»
برسام با تعجب نگاهش کرد.
- نه خب، ندارم!
- جدی؟ از کجا میاری مخارج زندگیتو تأمین میکنی؟
- خب کمی زمین زراعتی و اینجور چیزا دارم. یعنی نداشتم، پدربزرگم برام ارث گذاشت.
محمد اینک راه افتاده بود.
- به به، چه پدربزرگ خوبی. وارث دیگهای نداشت؟
- نه.
برسام با اشاره سر ماشین را نشان داد و گفت: «حالا کجا داری میری؟»
- میرسم واسه مجتمع لوازم تهیه کنم.
برسام کمی فکر کرد، انگار میخواست چیزی را به خاطر آورد.
- آهان، همون کانون هدایت که تأسیس کردین؟
- آره.
- چه جوری پیش میره؟
- خوبه. کمی داره اذیتم میکنه.
- جدی؟ چرا؟ بچهها ناسازگارن؟
- از طرفی اونا، از طرفی مسائل مالی، از طرفی پرسنل. همه و همه دارن منو له میکنن.
- من چند تا کارخونهدار میشناسم، میتونم ازشون پول بگیرم.
- عالیه. دستت درد نکنه.
- بچهها رو روانکاوی هم میکنن؟
- آره بابا. کلی روشون کار میشه، تا بتونن برگردن به جامعه. اونم بدون کمترین مشکل.
- برخورد جامعه چه جوریه؟
محمد به فکر فرو رفت. او نمیدانست که جامعه در شکل کلانش چطور با اینگونه معضلات برخورد میکند و آیا اصولاً کار آدمهایی مانند محمد که بسیار خیرخواهانه و دلسوزانه به فکر این قشر آسیبپذیر از جامعه هستند چقدر میتواند پسندیده و درست باشد.
- راستش نمیدونم. اونایی میان شرایط رو میبینن، به به و چه چه میکنن، گاهی هم کمک مالی چیزی، بعضیها هم که میگن این طور بچهها رو باید ولشون کنیم به امان خدا.
- نظر خودت چیه؟
- میدونی، من از اولم دنبال این قضیه بودم که به این بچهها که از همه چیز محروم شده بودن و خودشونو تو این جامعه بیدر و پیکر ول کرده بودن باید کمک بشه، چه آسیبشناسی اجتماعی، چه روانشناسی، چه جامعهشناسی، همه و همه. حالا هم که خدا کمک کرده تونستم بخشی از کار رو دست بگیرم.
- نظر خودشون چیه؟ این شرایط رو دوست دارن؟
- آره، خیلی. چون حداقل بهتر از شرایط سخت زندانه. البته اینجا هم تکالیفی دارن که باید انجامش بدن، اگه خلافش عمل کنن قطعاً تنبیه میشن، چون قراره یه کار بهتر انجام بشه، نه اینکه بدتر بشن.
برسام به فکر فرو رفت. همیشه دیدن دخترانی با سنین پایین، آواره در خیابانها برایش ناراحتکننده و دردناک بود، اما محمد با جسارت پای این قضیه ایستاده بود تا به این آدمها کمک کند.
- میدونی محمد، از طرفی بهت حسودیم میشه، از طرفی بهت افتخار میکنم که یه همچین دوست جسور و باحالی پیدا کردم.
- ممنون. رسیدیم به فروشگاه. کمکم میکنی وسایل رو بخرم بذارم تو ماشین؟
- با کمال میل.
سلام منون ازاینکه سریعتر بغیه را بنویسی
دوست دارم خلیی وقت است که ندیده ام شما را