هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

بوارین ۲

...حالا تو مسیر برگشتن و آوردن ابراهیم، به چند روز قبل فکر می کرد،اون روزی که در سنگینی فضای بعد از کربلای۴ دستور داده شده بود که باز به آبادان بروند...

..محمد و ابوذر و علی غروب حرکت کردند و نیمه شب به آبادان رسیدند، آبادان بعد از شکست عملیات کربلای ۴ در سکوت مطلق بسر می برد،آن شب برای چندمین شبی بود که دشمن دست از سر آبادان برداشته و آرامشی غمناک بر شهر حکمفرما شده بود ،آنها نمی دانستند چه خواهد شد فقط به فقط در فکر تکرار نشدن یک کربلای ۴ دیگر بودند ستاد فرماندهی تیپ، قبلا جایی را در نظر گرفته بودند تا نیروهای اطلاعات و طرح عملیات در آنجا مستقر شوند،خانه ای با حیاط کوچک و یک منبع آب...

سریعا وسایل مرتب شد.همه خوابیدند و فردا برای شناسایی منطقه راه افتادند  باید جایی را برای قرارگاه تاکتیکی و انبار تدارکات و لجستیک،پیدا می کردند که تا بعد از ظهر همه چیز آماده شد البته همه این کارها باید به طور مخفیانه انجام می گرفت،چون دشمن تازه عملیات کربلای۴ را کشف و احساس پیروزی می کرد و منطقه حساس شده بود. بر همزدن این آرامش هم شاید صلاح نبود !دیگر همه به هم مثل سابق نگاه نمی کردند، آن عده کمی که در شهر مانده بودند،با اضطراب و نگرانی به هر وسیله نقلیه که از کنارشان رد می شد می نگریستند،آیا دوباره بمباران ؟آیا دوباره توپخانه و موشک و آیا............

محمد و بچه ها هم موظف بودند تا جایی که امکان دارد این آرامش را برهم نزنند،حالا تمام یگان ها که وارد شهر می شدند این حس را داشتند که باید بی خیالی دفعه قبل را جبران کنند و لذا حفاظت از مقاصد نظامی به شدت افزایش یافته بود ......................... 

ادامه دارد...

بوارین ۱

...این قسمت رو تقدیم میکنم به ،سحر،دختری از دیار صبوری...

...ابراهیم را می کشید،از پشت درخت نخل او را کشید آتش زیاد بود و فکر می کرد باید او را ببرد ،تحمل دیدن زینب را بدون جنازه ابراهیم،نداشت از لب خاکریز سمت اروند آنها را با تیربار و خمپاره60 میزدند ابراهیم را روی دوشش انداخت و سینه خیز به سمت عقب می رفت سیمهای برق که روزگاری منطقه را برق رسانی میکرد،روی زمین و لابلای خاک وگل دفن شده بود و کلاف سیمها به بدن ابراهیم گیر می کرد و محمد با فشار او را می کشید بعد از 20-30 متر رحمتی و طالبی هم به او رسیدند و کمکش کردند،یکی گفت بذار آتیش سبکتر بشه ،محمد  میدانست که امکان ماندن جنازه ها هست،بقیه هم آمدند و چند شهید و زخمی را به عقب کشیدند...

در بین راه و عقب تویوتا،در کنار ابراهیم نشست و با او زمزمه کزد که دیشب که آمدی و اورکت بهرام را از تنم در آوردی،من خواب خواب بودم و تو  نگذاشتی من بیدار بشم و خستگی چند روزه و بی خوابی را در من دیدی و مثل همیشه جلو تر از من رفتی و من ماندم و نگاه زینبت..........

اورکت خونی و سوراخ شده بود،آخه ابراهیم با بهرام رابطه ای صمیمانه تر از هر کس دیگر داشت،محمد با خود فکر کرد،تازه دیروز آمد و امروز رفت....

جمعه بود و ظهر آن روز،بوارین آزاد شد...               

سهیل ۳

...گل مثل توده ای چسب  قوی تمام بدن محمد را گرفته بود و هیچ امیدی به رهایی نبود،در یک لحظه و در بین غرش توپهای شلیک شده درون آب ،که قدرت آنها را چند برابر می کرد،محمد از اول دوران کودکی اش را به یاد آورد،روزگاری که در روستایی کوچک زندگی می کرد، دوران تحصیلش و دوران انقلاب را و پیوند خوردن سرنوشت ملتی ستم کشیده را با آرمانهای والای دینی،...دوستانش و... از طرف دیگر،ابراهیم چند لحظه بود که محمد را ندیده بود وبا خود گفت:محمد در جزیره مانده ،واین فکر را با صدای بلند به زبان آورد،بقیه شنیدند،علی گفت :محمد را دیدم که به آب پرید تا قایق را بگیرد:...  قایق به سمت عقب میرفت تا از گل لای ساحل رها شود و با دور زدن به سمت اسکله خودی در آنسوی اروند برود که معلوم نبود تا آنطرف دوام بیاورد...کم کم دستان محمد کرخ میشد و توان مقاومت نداشت ..ودر یک لحظه تصمیم گرفت تا خود را به آب بسپارد و مزاحم رهایی دوستانش نشود،قایق با تمام قدرت زوزه می کشید تا آزاد شود و محمد صدای قایق را زیر آب میشنید...،در یک لحظه که دست محمد رها شد دست دیگری دست او را گرفت،دست علی بود،او در یک لحظه دست محمد را بر روی لبه قایق دیده بود و او را کشید محمد که خودش رمقی برای بالا آمدن نداشت،چند نفری او را بالا کشیدند و قایق با تمام مشکلات و موانع مبارزه میکرد تا به ساحل برسد،همه درون قایق خوابیده و نیم خیز بودند و هر لحظه منتظر انفجار و اصابت ترکش... در راه آب خروشان اروند را میدیدند که پر بود از بدنهای مطهر که برخی از آنها هنوز زنده بودند و یا زخمی و رمق شنا نداشتند و از خطوط بالاتر وارد آب شده وعقب نشینی میکردند...

...قایق به اسکله رسید و ابراهیم و علی و محمد و رضا و مسعود و...ویک بیسیم چی پیاده شدند و همه دوان دوان به سراغ  اطراف اروند رفتند و شروع کردند به جستجوی دیگران... وتوانستند برخی را پیدا و گروهی را از آب بگیرند... خسته به محل اسکله آمدند و ظهر شده بود ناگهان هلی کوپتر دشمن بالای سرشان ظاهر شد و چند راکت به سمت اسکله شلیک کرد و ۱۲نفر مثل برگ خزان روی زمین ریختند،و ابراهیم هم از ناحیه کمر زخمی شد و بلافاصله آنها را عقب تویوتا ریختند به سمت اورژانس بردند و محمد همونجا ترکشی را با ناخن از تن ابراهیم بیرون کشید و هر کاری کرد ابراهیم به اورژانس نرفت و درطول تمام این جریان لحظه ای از شوخ طبعی ابراهیم کاسته نشد ! اصلا اونا داشتند زندگی خودشونو می کردند و این وقایع اثری روی اونا نداشت...، شهدا رو تحویل دادند و یک راست به قرارگاه تیپ رفتند و اونجا تازه ابراهیم معرکه گرفته بود ادای محمد و جلال را که زخمی شده بود را در می آورد و بقیه می خندیدند... عملیات منجر به عقب نشینی شده بود و باید تمام امکانات رو جمع می کردند و از منطقه خارج می شدند،شب به اردوگاهشون تو دزفول رسیدند و استراحت تا در آینده چه پیش خواهد آمد...ابراهیم و چند نفر دیگه رفتند تهران و محمد و ابوذر و علی ماندند... چند روز بعد دستور رسید که سریع و بدون دیده شدن، باید برگردید آبادان و باز دوباره بارها بسته شد به سمت آبادان ولی این بار با عده کمتر....


 

 

 

 

 

سهیل 2

...شب قبل آتیش زیاد بود هیچکس از بچه ها نتونست حتی یک لحظه بخوابه ،حالا خواب و آتیش و نگرانی از وضعیت و...

اسکله ای که محمد وابراهیم و بقیه باید سوار قایقها میشدند در یک نهر و مقابل اسکله لشکر سیداشهدا(ع) بود و جنجال قایقها

لحظه ای قطع نمیشد،طوری که برخی اوقات قایقها اشتباها وارد اسکله دیگری میشدند،خلاصه بچه ها سوار قایق ذوالفقار شدند و

به طرف جزیره سهیل راه افتادند...

در بین راه آتش فراوان انفجار خمپاره ها و حتی شلیک هلی کوپترها اجازه نمی داد که کسی سرش را بالا بگیره ولی اونا باید

اطرافشونو دقیق میدیدند،پس با هر زحمت و انحراف در سکان قایق بود،به ساحل جزیره رسیدند و سریع پیاده و داخل کانال شدند تا قدری در امان بمونند،محمد سراغ مسئول محور تیپ فتح را گرفت و نیروهای اندکی که مانده بودند،سنگری را نشان دادند و محمد و ابراهیم فورا به آنجا رفتند.مسئول محور عملیاتی تیپ 48 فتح با نگرانی به اروند نگاه میکرد و منتظر قایق بود تا نیروهاشونو از مهلکه خارج کنه،وقتی محمد از او خواست تا آخرین محل پیشرفتشونو نشون بده،او فقط چند متر از ساحل رو که هنوز در دستشون بود رو نشون داد ..فقط 10 -12متر!!

تک و توک نیروهایی لابلای نخلها مانده بودند،خسته و نگران از وضعیت بوجود آمده،محمد درخواست نیرو از قرارگاه تیپ کرد،ولی ناصح  اندکی زمان خواست تا با فرماندهان بالا مشورت کنه بعد از چند لحظه تماس برقرار شد و از محمد وضعیت را برای بار دوم پرسید،و او پاسخ داد که از دیشب هر چه از مواضع دشمن فتح شده بود،همه پس گرفته شده و دشمن تا چند متری ساحل پیشروی کرده و هر لحظه خط ساحلی سقوط خواهد کرد،یا باید نیروهای بیشتر وارد عمل میشدند و یا به ترتیبی عقب نشینی میشد !!

که با بیسیم تماس گرفته شد و دستور عقب نشینی صادر شد،خبر عقب نشینی به بچه ها داده شد!همه ناراحت شدند که با این همه سختی وارد جزیره شده و حالا باید به عقب برمیگشتند،ابراهیم عصبانی بود !به محمد گفت تو باید بچه ها را ببری عقب و محمد همین خواسته را از ابراهیم داشت،هر کدام از ساحل فاصله میگرفتند تا آنجا بمانند !!...قاعدتا باید نیروهای تیپ فتح اول می آمدند  عقب،محمد درخواست قایق برای عقب نشینی کرد از دور یک قایق دیده شد قایق لاور بود و به ساحل رسید و طناب انداخت تا به ساحل برسد،ولی طناب کوتاه بود،محمد سریعا به آب پرید و قایق را گرفت و کشید به سمت ساحل و نیروهای فتح را صدا زدند ولی صدا به صدا نمی رسید هر طوری بود،از لابلای درختان و بوته ها بیرون آمدند و از روی سروکله محمد وارد قایق شدند طوری که قایق در حال غرق شدن بود،به هر ترتیب این قایق به سمت جزیره مینو رفت و قایق بعدی هم همینطور دیگه اولویت با خروج نیروهای خسته از عملیات دیشب بود،ابراهیم هم نیروها را یکی یکی سوار میکرد و از بقیه نیروهای شناسایی میخواست تا آمدن قایق دیگر داخل سنگرهای عراقیها بمتنند،..

دقایق و لحظه ها به سختی می گذشت و بعد از چند بار آمدن و رفتن قایقها و دیگه کسی غیر از اونا تو جزیره نمانده بود،البته دو تا از قایقها هم مورد اصابت موشک هلی کوپترها قرار گرفتند وگروهی شهید و زخمی شدند ،در این بین یک زخمی غواص که از شب گذشته کنار ساحل افتاده بود هم با آمدن هر قایق با اشاره چشم به محمد درخواست داشت تا او را به عقب ببرند و تا محمد میخواست او را سوار کند نیروهای دیگر با سراسیمه گی سوار میشدند و امان به آنها نمیدادند و در لحظات آخر او نیز به شهدا پیوسته بود،ابراهیم و محمد از آب بیرون آمدند و سریع به سمت سنگر عراقی رفتند تا آمدن قایق آخر آنجا در امان باشند و با بیسیم به عقب اعلام کردند که همه از اینجا به عقب رفته فقط خودشان مانده اند و شرایط طوری بود که دیگر امکان آمدن قایق فراهم نبود و پشت بیسیم هم گفته شد هر طوری هست به عقب بیایید،نیروها اطلاعات و طرح عملیات در این شرایط فرقی با دیگران نمی کردند...

محمد به اروند نگاه میکرد وآماده شنا تا آنسوی اروند بود ابراهیم هم با همان شوخیهای زیبایش آواز لب کارون را سرداد...همینکه قرار گذاشستند از کجا و به چه سمتی وارد آب وشنا کنند،یکی از بچه های طرح و عملیات(شهید رحمتی) با یک قایق ذوالفقار در بین آتش شدید دشمن که قایقها را تک تک میزد،به سمت آنها آمد و باز محمد پرید داخل آب و قایق را به سمت ساحل کشید و بچه ها سوار شدند ولی به خاطر گل و لای ساحل محمد به زیر قایق رفت و فقط دستش را از لبه قایق رها نکرد قایق پر شد و با تمام قدرت به سمت عقب میرفت و محمد لابلای گل مدفون میشد ،با حرکات سخت دست و پا خودش را از درون گل بیرون میکشید ولی بسیار سخت بود واو نیز خود را جا مانده میدید و از سوی دیگر به خاطر گل،امکان شنا هم دیگر نبود یک لحظه همه چیز تمام شد.....

 

ادامه دارد...

 

 

سهیل ۱

... غروب محمد و ابراهیم سوار موتور بودند و از آبادان نقشه و کالک برای توجیه گردانها می آوردند، ابراهیم پشت سر محمد نشسته بود و شعرهای خنده داری را
زمزمه میکرد،شعر هایی که تبدیل شده بودند به شوخیهای ابراهیم! هر وقت دل
خودش یا یکی از بچه ها می گرفت اون با همین اشعار من درآوردی خودش،! همه
را شاد  میکرد.حالا دو تایی سوار موتور بودند و با چراغ خاموش به سمت جزیره
مینو میرفتند،راه هم پر از خودروهای کوچک و بزرگ و نیروهای پیاده که برای زدن به خط به سمت نقطه های رهایی خودشون  در حرکت بودند،آخه اون شب قرار بود
عملیات کربلای ۴ انجام بشه! از آبادان که بیرون اومدن،بالای سرشون پر شده بود از منورهای فلور(این منورها توسط هواپیما ریخته و آسمان رو کاملا روشن میکرد)
... هر دو به آسمان نگاه کردند و نگران از اجرای عملیاتی که به احتمال نزدیک به یقین،دشمن از آن اطلاع پیدا کرده بود،منور اونم از نوع فلورش!!ابر اهیم شروع کرد
امشب شهادت نامه عشاق........!!!!  محمد هم میخندید!کاری از دستشان بر نمی آمد باید میرفتن و کار خودشونو انجام میدادن ،تا اینها به قرارگاه تاکتیکی تیپ نبی اکرم(ص) برسن،همینطور با هم حرف میزدن و به اونایی که دو سه شب قبل در قرارگاه نوح گفته بودن :که این عملیات لو نرفته:،بد و بیراه میگفتن.
رسیدن وسریع رفتن سراغ ناصح،ابراهیم گفت برادر ناصح،جمع کن جمع کن بریم اگه تو این عملیات شرکت کنیم یک نفر از بچه ها زنده نمی مونن،ناصح هم چند شب بود نخوابیده بود،به ابراهیم گفت:باز چی شده این معرکه جدیدته؟!: و ابراهیم و بغل کرد و کشید اونطرفتر،جایی که محمد و رضا و جلال داشتن در مورد نقشه و محل داده شده به تیپ و اینکه چه جوری نیروها رو ببرن جلو صحبت میکردن، همه داشتن آسمونو نگاه میکردن،البته غیر از جریان لو رفتن ! منظره بسیار زیبایی بود آسمون زرد و نارنجی براق با اون دود سفید پشت منورها و...صدای شلیک توپخانه دشمن هم چاشنی این زیبایی شد و محشری به پا شد...ناصح هم این مطلب را قبول داشت ولی نیروهای اولیه رفته بودن و دیگر نمیشد متوقفشون کرد...
حالا نیمه های شبه و محمد و ابراهیم کنار یکی از نهر های مینو ایستادن،جایی که قایقها نیروها رو میبرن جلو... آخه هر کاری کرده بودن،نشده بود که عملیات انجام نشه چون اصلا به مخیله فرماندهان هم خطور نکرد که،لو رفته باشه !!!!
صبح زود بود که دستور آمد نیروهای نبی اکرم(ص) به پشتیبانی تیپ۴۸فتح، وارد عمل بشن و بایستی اول بچه های اطلاعات و طرح عملیات،وارد منطقه میشدن تا بعد نیروها برن،محمد و ابراهیم و جلال و علی و مسعود و ... با یک بیسیم چی سوار قایق شدند و رفتند به سمت منتها الیه منطقه از سمت جنوب،یعنی جزیره سهیل....

بقیه دارد...

حنیف

زنده جاوید کیست،کشته شمشیر دوست


کاب حیات قلوب ،در دم شمشیر اوست...


گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق


آید از آن کشتگان،زمزمه دوست دوست...


به یاد شهید محمدرضا حنیف جزایری(حنیف)که در عملیات خیبر جاویدالاثر شد...

ماه کامل است...

...بچه ها امشب ماه کامله،باید امشب کار این راه کار را تمام کنین،دیگه از این مهتاب بهتر


نمیشه،محمد اینو گفت و محسن و رضا و عباس و صادق و غلام،تجهیزاتشونو برداشتن و راه


افتادن و از دامنه تپه سرازیر شدند،محمد و چند نفر دیگه از جمله علی،دنبالشون راه افتادن


تا مسیر آنها را تامین کنند...


چند وقته اونا تو این منطقه شناسایی میکنند،تا بلکه راهی به منطقه زرباطیه و بدره،پیدا کنند


منطقه خیلی خطرناک و آلوده به اشراره و باید تیمهای شناسایی تامین بشوند تا در راه دور


نخورند...


........چند ساعت،شاید سه یا چهار ساعت است که محسن و بچه ها رفتن و هنوز خبری از


اونا نیست،محمد و علی و دیگران با حساسیت هر چه تمام،کوچکترین صداها و حرکات را در


نظر دارند،....


نزدیکای صبح بچه ها آمدند و تمام نگرانی ها و ترس! تبدیل به امید و روشنایی شدو....



آنشب محمد و محسن و دیگر ان ،قرار گذاشتند که،در هر جای جبهه که باشند ،با دیدن ماه ،


به یاد هم باشند...از اون وقتها و رشادتها و... سالها گذشته ولی محمد و محسن وآنها که


ماندند،هنوز در مهتاب کامل به یاد هم هستند،حالا هر کی هر چه بخواد بگه،اونا در شرایطی


هم که تفکرات یکسان ندارن،همشون با هم هستن.....


تا آخر با هم میمانند...............


امشب ماه کامل است...

کارنامه !

...هر سال این موقع که میشه از خودم میپرسم،بعد از دو ماه محرم و صفر، تو چه فرقی کردی؟؟!! 

 

باز فقط گریه خشک و خالی و بدون شعور،باز فقط پوشیدن مشکی، بدون 

 

پاک کردن دلت ؟! و هزاران سوال دیگه...... 

 

...به خودم میگم:مگر به ما غیر از این رو یاد دادند؟؟!! به ما گفتن که اگر گریه کنی تمام گناهات 

 

بخشیده میشه، امام حسین (ع)گریه کن میخواد و ... 

 

...آیا کسی بهت گفته که این امام که ازش هیچی نمی دونی،باید باعث افتخار و کرامتت بشه، 

 

نه ذلالتت ؟ آیا کسی بهت گفته که این آدم،برای رهایی انسانیت از جهل و ستم و غم و اندوه، 

 

آمده به میدان،نه برای خزیدن در گوشه های انزوا و تاریکیها؟ آیا به من گفتند که ایشان چراغ راه 

 

آنهم با نور بالاست! و باید مسلمان همیشه نورانی باشد و نورانی ببیند و نورانی کند،اطرافش را 

 

نه در تاریکی و خمودگی سیاهی ها، به انتظار موهومات بنشیند؟آیا من نباید از اسم حسیــــــن 

 

لذت ببرم و به داشتن این سرمایه عظیم،افتخار کنم؟ 

 

 

...آیا حسیـــــن(ع) به کمک نظامی من احتیاج داشته! که هنوز صدای هل من ناصرش،از کربلا 

 

به گوش میاید؟ یا باب رحمت است و هر کس هوای او را دارد،بایستی از مال و جان و هر آنچه 

 

دارایی است،بگذرد در راه خدمت به خدا و خلق خدا؟ آیا  او میخواسته من با منش و مسلمانی 

 

پیروی راه او کنم یا فقط داد بزنم که اگر من کربلا بودم،چنان و جنان میکردم؟ 

 

 

...حسین(ع) یک اسم نیست، یک راه است،کوتاهترین راه به خدا،هر جا که برای انسایتت و 

 

انسانهای روزگارت،دلت تنگ شود،آنجا به سمت اوایستاده ای، و برو پیدا کن سمت او را ... 

 

شاید امروز پیگیری سرنوشت انسانهای زیر ستم،و هواداری از آنهاو احترام به مبارزاتشان راه 

 

حسیــــــنی باشد و رساندن پیامشان و تکرار آن، راه زینبی..... 

 

...باز به اینجا که میرسم،از نداشته های خودم شرمگینم....

وفای به عهد !

...پادشاه برای بازدید از ملک و املاکش به بیرون از قصر رفته بود در راه


بازگشت نگهبان پیری را دید که از فرط سرما به خود می پیچید و میلرزید


به او گفت:من به قصر میروم و یکی از لباسهای گرم خودم را برایت میفرستم:


... و پادشاه او را فراموش کرد...!


....صبح که سراغ پیرمرد آمدند، او را یخ زده یافتند،  در کنارش تکه کاغذی پیدا شد،


که روی آن نوشته بود:همیشه با همین لباسهایم در سرما زندگی کردم و گرم بودم


ولی امشب که به من وعده داده شد،!! دیگر تحمل سرما را ندارم....


امان از وعده های بی وفا....


محمد.



اول دیگران...

...معمولا در جامعه ای رشد و توسعه و پیشرفت،شکل میگیره که،حتما دو تا


اتفاق بیفته،یا شاید بگم که حداقل دو اتفاق،با بررسی جوامع توسعه یافته این


مطلب بهتر روشن میشه،



۱-اینکه تو در خودت ببینی که میتونی و خودباوری داشته باشی و نیروهای


مثبت را در خودت تقویت کنی و راههای رسیدن به هدف را خوب تبیین کنی.


۲ـ(که مهمتر از اولیه) این است که،به دیگران هم حق بدی تا آنها هم به این


تواناییها و خواسته هایشان بیندیشند!و به آرزوهایشان برسند.


   معمولا ما در قسمت اول مشکل نداریم،ولی در بخش دوم خیلی عقب


افتاده هستیم!بطوریکه همواره دیگران در درجه دوم اهمیت قرار میگیرند!!


این نوع نگرش به توسعه و پیشرفت و تکامل انسانی نمی انجامد!


پس هر چه برای خودمان می خواهیم، باید برای دیگران هم بخواهیم...


اساتید ما در دانشگاهها و مراکز دیگر،همیشه دغدغه داشتند که ما مردم،


راه سعادت بشری ، که "محبت" و دوست داشتن دیگران است را، خوب


بیاموزیم ،که البته مشکل امروز جامعه ما هم همین بی توجهی نسبت به


دیگران است!!


زیاد کاری نداریم که سر دیگران چه بلایی میاد،فقط فکر خودمان هستیم وبس


این با روحیه اسلامی منافات دارد....


با وضعی که جامعه ما دارد،شاید فردا ما نیازمند محبت و یاری باشیم....!!!


بهتر است، همدیگر را دوست داشته باشیم.......محمد.