هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

وبلاگ یا واتساپ! مسئله این است...

   با سلام خدمت همه دوستان در وبلاگ هبوط،

همه ما اینروزا درگیر شبکه هایی نظیر وایبر و تلگرام و ... هستیم و دیگه کم کم

نقش وبلاگ ها  کم رنگ خواهد شد.مثل زمانیکه مردم تو اینترنت کتاب میخوندن

و نقش کتاب خوانی کم رنگ شد و امروز نوبت همین شبکه های مقدم تره.

ولی همه میدونیم کتاب خوندن چیز دیگه ایه و نوشتن تو وبلاگ هم بهتر از اون

شبکه هاست.حالا هم امیدوارم ما همه به خونه برگردیم.......


سربازی 2

...من وسعید و یکی از بچه های کرج به نام عسگری ،وارد پادگان

شدیم و یک راست ما رو بردن داخل یک سالن بزرگ که آسایشگاه

گروهان ما بود،اون شب سه نفری اونجا خوابیدیم و صبح چند نفر

از بچه های تهران اومدن و چند نفر از سمنان و اهر و کرمانشاه و...

دیگه گروهانمون تکمیل شده بود و من وسعید که اول ازهمه اومده

بودیم،منشی گروهان شدیم و حسن(اسلامی زاده) هم که بچه

تهران و از محله خیابون خیام بود،ارشد گروهان شد.

اسلامی زاده فبل از انفلاب،چند سالی در دبیرستان نظام درس

 خونده بود و به نظام واردتر از ما بود،گرچه از نظر عملیاتی،من

که قبلا در کردستان بودم و فبل از اونم آموزشهای نظامی کامل

دیده بودم،از بقیه سربازا واردتر بودم و همین باعث میشد،

اون شرایط، خسته کننده، برام غیر قابل تحمل بشه و برای همین

هر بار که مرخصی می آمدم دیگه نمیخواستم برگردم و دوباره

همون کارهای تکراری و بدو بایست و به چپ چپ و به راست

راست و...

یک روز تو میدون صبحگاه گروهبان داشت اسلحه "ژسه" رو

آموزش میداد که من اصلا گوش نمیکردم!! به من گفت: شما

یاد گرفتی؟! (با مسخره!) گفتم چشمامو میبندم و سریعتر از

تو این اسلحه رو باز و بسته میکنم! گروهبان گفت:بیا جلو

رفتم و با دستمال گردنش چشمامو بست و من منتظر فرمان

نشدم و بلافاصله در حداقل زمان اسلحه رو باز و بدون معطلی

بستم و گلنگدنشو کشیدم و رو به هوا چکوندم و چشمامو باز

کردم!...طفلکی گروهبانه دهنش باز مونده بود و گفت: پس

چرا اومدی سربازی؟!!!

دیگه به اون نمیتونستم بگم چه بلایی سرم اومده!!/.....

...از اون روز از کلاسهای نظامی معاف شدم و واسه خودم

تو پادگان میگشتم و صبحها با بچه ها صبحانه میخوردم اونا

میرفتن کلاسهای خودشون و من هم خودمو با کتاب و قدم

زدن سرگرم میکردم.

...صبح ساعت هفت بود و روز هفتم تیرماه که،اخبار رادیو

انفجار حزب جمهوری اسلامی رو اعلام کرد و....

یکی از گروهبانا وارد شد و به یکی از افسران گروهان،تبریک

گفت!!(هنوز نمیدونم چرا عده ای از کشته شدن شهید بهشتی

خوشحال شدن !)....نتونستم خودمو کنترل کنم و از جا

پریدم و از گلوش گرفتم و کوبیدمش به دیوار...فقط بهش

میگفتم:برای چی خوشحالی؟! کشتن و ترور وایجاد وحشت

و ...که باعث تباهی مملکت میشد،خوشحالی نداشت و

الآنم نداره...


...آموزشی تموم شد و تقسیم شدیم و داداشم افتاد پایگاه

شکاری همدان و من افتادم قسمت پدافند هوایی (البته

داوطلبانه،) وچند روزی تو همون مهرآباد جنوبی بودیم و

بعد ما رو بردن پادگان چکش،که تو خیابون دماوند بود و الان

به نام شهید خضرایی نام گذاری شده.

خلاصه بعد از حدود دو ماه آموزش ضدهوایی شیلیکا یا

چارلول،بردنمون به اهواز و من هر لحظه به آرزوم که رفتن به

خط مقدم بود،نزدیکتر میشدم...

ولی برعکس شد و صبح روزی که به اهواز رسیده بودیم،

توپهای ضد هوایی رو بار کردیم و ماشینهای ارتش،به جای اینکه

به سمت غرب اهواز برن،به سمت شرق و گچساران رفتن و تمام

رشته های من و دوستام،پنبه شد...

ماهها در امیدیه و گچساران و بی بی حکیمه و ایذه و دهدز ،

پای توپ ضد هوایی بودیم و هرچی نوشتیم که ، ماروببرن

منطقه جنگی،ولی هیچ ترتیب اثری داده نشد تا اینکه

من تو مرخصی هام میرفتم مناطق جنگی پیش بچه ها

و رفقام...

سربازی تموم شد و توی اون دو سال خیلی چیزا یاد گرفتم

از جمله اینکه،هرچی که تو بخوای نمیشه و اصلا شاید

برعکسش بشه!!!


پی ننوشت!!لطفا هیچی برام ننویسین!!!چون انقدر

نوشتین و من نتونستم جواب بدم خجالت زده شدم!!

سربازی 1

... سال 58(تابستون) که دوره های نظامی رو در پادگان امام حسین(ع)

که اونموقع اسمش هنوز هنگ نوجوانان(اسم قبل از انقلابش) بود گذرونده

بودم و در بسیج که اونم اسمش بسیج مستضعفان بود! نه بسیج سپاه!

مشغول آموزش نظامی به دوستان وهمکلاسیهام بودم و در کناش درسمم

میخوندم تا اینکه خرداد سال 59 دیپلممو گرفتم وسه ماهه تابستونو رفتم

کردستان و در پاک سازی جاده تکاب به شاهین دژ درگیر باضد انقلاب بودیم.

گروه 20 نفره ما تحت فرماندهی شهید یداله کلهر اداره میشدو  گروه دیگری

از سپاه گنبد کاووس  در سپاه تکاب مستقر بودیم و پیشمرگان منطقه

و واحدی از ارتش،هم تو منطقه بودن.در عرض این سه ماه، تا نزدیکی روستای

(گوی آقاج)رسیده بودیم که جنگ عراق علیه ایران شروع شدو از اون طرف،

ماموریت سه ماهه ما هم

تموم شده بود و برگشتیم کرج.در راه برگشت که غروب حرکت کرده بودیم،همه جا

حتی شهر زنجان هم تاریک بود و مردم از ترس بمباران شبانه کل چراغها رو خاموش

کرده بودن.

نصفه های شب بود که مینی بوس ما به کرج رسید و همان شب من باید تنها به

محمدآباد که حدود 7 کیلومتر از کرج فاصله داشت، میآمدم و هیچ وسیله ای هم

 موجود نبود و لذا پیاده تو تاریکی راه افتادم و از شوق دیدار خانواده ،متوجه دوری

راه و خطر حیوانات و تاریکی نبودم.

چند روز بعد، به سپاه رفتم تا دوستامو ببینم و برای اعزام به جبهه اقدام کنم.

بچه های آموزش و اردوهای آموزشی،گفتن که برای آموزش در کرج بمونم و به

نیروهای اعزامی آموزش نظامی بدم.علیرغم میل باطنیم بطور موقت، موافقت

کردم و چند روز بعدش،در روابط عمومی سپاه کرج هم برای برپایی نمایشگاه

جنگ،مشغول کمک شدم.

گروهی از بچه ها رفته بودن آبادان و خرمشهر و عکسهایی گرفته بودن و با

مقادیری از غنایم جنگی برگشته بودن و با همون وسائل نمایشگاهی ترتیب

دادیم و مردم هم بسیار زیاد استقبال کردن و بازدید میکردند و همون نمایشگاه

محلی شد برای گرد هم اومدن دوستای جدید...

دوستانی مثل،شهیدحسن نیاسری،شهیدحمید کیانی،شهید محمد گل محمدی،

شهید مجیدخانبابایی،شهید رضابخشی،شهید بهرام مهین خاکی ،علیرضا قدوسی،

عباس فاتحی،رضا ایمانلو،شهرام درخشان،سعیدگودرزی،علی فولادی،و ...که توپ

هم اینا رو از هم جدا نمیکرد!...

در همین روزها بود که من هم برای ورود به سپاه اقدام کرده بودم و به اصطلاح

 میخواستم پاسدار بشم!

...اینو بگم که یکی از کارهای روابط عمومی سپاه کرج این بود که روزنامه های

احزاب و گروهها رو میگرفتیم و از روی اونا ضمن آگاهی از مواضعشون،بولتن خبری

 هم برای مسئولین کرج تهیه میکردیم که چه گروهی ،چه نظری راجع به فلان

موضوع داره و...

یه روز که روزنامه"امت" ارگان جنبش مسلمانان مبارز دست من بود تعدادی از

برادران!منو دیدن و رفتن و گفتن فلانی "امتیه"!!!! همینجوری بود و هست و

احتمالا خواهد بودکه سریع و بدون تحقیق قضاوت کردن و نسخه اینو اونو پیچیدن

و...

خلاصه من و شش نفر دیگه ممنوع الورود به ساختمون های سپاه شدیم و دعوا

و بحث هم فایده ای نداشت...(جالبه که بدونید این آدما الان هم هستن!!!)

حتی چند روز بعدش خواستم با یک اعزام به گیلانغرب برم هم نذاشتن که شرح

مفصل این اعزامو در داستانهای" آقا مهدی" براتون گفتم...

روزها در برزخ بودم تا اینکه به توصیه یکی از دوستان رفتم خوی و در سپاه

خوی در قسمت روابط عمومی مشغول شدم که باز هم خودم از محیط سپاه

انرژی مثبت نمیگرفتم و برگشتم کرج و دفترچه آماده به خدمت گرفتم و با

برادرم سعید در یک روز و یک ساعت با هم اعزام به خدمت شدیم و افتادیم

نیروی هوایی و پادگان مهرآباد جنوبی...




(ادامه دارد)

1-دنباله نوشت:تا ریا کاری و نمامی و...این عادتهای زشت تو ما ایرانیها هست،

وضع ما تفاوتی با گذشته ،نمیکنه...!

2-سربازی خیلی خوبه حتما برید و آدم شناسی رو تجربه کنید !

خاطرات کودکی




خاطره:

....اتاق  وسطی رو براتون  گفتم که در ایام محرم چه استفاده ای ازش میشد،

اتاق دیگرمون که من و سعید وگیتی و عزیز و شهین آبجی،بیشتر اونجا بودیم

و ناهار و صبحانه و شام رو اونجا میخوردیم،از قسمت پشت به صندوقخانه که

جای لباسهامون و وسائل دیگر منزل بود،وصل میشد که دیوارهای گلی با رنگی

که اصطلاحا به اون گل سفید گفته میشد،پوشانده و از یک پنجره کوچک رو به

حیاط،نور کمی میگرفت.

زمستونا تو این اتاق کرسی میگذاشتن و بالای کرسی ،روزا جای بابام بود و

شبها هم سعید اونجا میخوابید،اون پایه از کرسی که به سمت صندوقخانه بود

هم جای خواب عزیز و روزها کنارش سماور و میذاشتن و چای صبح اونجا آماده

میشد.روزها هم که عزیزم(مادربزرگمومیگم) از دوشیدن شیر گاوها میومد و

سردش میشد ،پاهاشو میذاشت زیر کرسی تا گرم بشه.

پایه دیگر کرسی که به دیوار اتاق وسطی میچسبید،جای گیتی بود و بعضی وقتها

هم من اونجا بودم،یعنی برای مشق نوشتن و گرم شدن استفاده میکردم و

کنار گیتی،خواهر کوچکم بودم و هنوز صدای دیکته گفتن مادرم به من و گیتی رو

تو گوشام حفظ کردم...البته کارگریی که تو حیاطمون کار میکرد ،هم برای

غذا خوردن میومد زیر کرسی و جای اون همین پایه بود!

پایه دیگر کرسی که به سمت در اتاق از سمت ایوان بود،جای خواب من و

آبجی شهین بود،(شهین آبجی دختر عمه ما بود و مادرش فبل از به دنیا

اومدن سعید و من به علت مریضی سل،از دنیا رفته بود باباشونم سالها

قبل فوت کرد و بابام اون و خواهربزرگترش،کبری رو نگهداری میکرد،حالا

کبری ازدواج کرده و رفته بود و شهین پیش ما مثل خواهر بزرگمون بود)

شبها ما باید کلاه سرمون میذاشتیم و میرفتیم زیر کرسی تا پاهامون زیر

کرسی باشه و سرمون که بیرون میموند از سرما در امان باشه!

دیگه تو اتاق ما جایی برای بابا و مادرم نبود. 

صبحها شیشه های اتاقمون از داخل یخ میزد و ما با ناخن روی اون یخها

نقاشی میکشیدیم!

اتاق دیگرمون که اتاق کناری بود،اتاق بابا و مادر بود که بعدها با

بخاری گرم میشد و اتاق خیلی سردی بود که حتی روزها ما اونجا نمیرفتیم!


... همه دور هم روی کرسی غذا میخوردیم و شب نشینیها هم همونجا

انجام میشد،عمه اشرف و بچه هاش که خیلی دوستشون داشتیم و

داریم،عمو حسنعلی و خانمش و پسراش . سبزعلی و.... برای شب نشینی

زمستونی میومدن و دور هم خوش بودیم در ضمن این اتاق برای امورات

عمومی روستا هم در روزهای سرد زمستون،استفاده میشد،مثلا اگر

کسی مشکلی داشت و با پدرم کار داشت، همینجا او را میدیدند و صحبت

میکردند و بیشتر وقتها ما برای راحت بودن مردم،یا تو حیاط بازی میکردیم

ویا در صندوقخانه با چراغ مشق هامونو مینوشتیم..

یک کارگری داشتیم که در کلاسهای اکابر پدرم(آموزش بزرگسالان)

شرکت و نیمچه سوادی داشت بعضی وقتها او به ما دیکته میگفت و با لهجه

ترکی ،دیکته فارسی میگفت!


...ایوانی با پوشش موزائیک و دو پله که از حیاط بالا میومد و درب هر

سه اتاق ما به ایوان باز میشد.دیوارهای خانه ما از خشت و گل بود ،

ولی نمای بیرونی آن با آجربهمنی کار شده بود ودر قسمت شمالی

حیاطمون،آشپزخانه با اجاقهای بزرگ و کوچک ، به پستویی بزرگ ختم

میشد که جای دیگها و دبه های بزرگ رب و مایحتاج زندگی و خورد و

خوراکمون اونجا نگهداری میشد.

در کنار آشپزخانه،اتاق بزرگی بود که در وسط این اتاق،کندوی بزرگ

آرد وجود داشت یعنی گندم را آرد میکردند و داخل آن میریختند و از

سوراخ زیر کتدو کم کم از آرد استفاده میکردند و با خمیر همون آرد

نان درست میکردند،مادر و عزیزم از صبح تا شب کار داشتند که بکنند

و استراحتی نداشتند،یادم میاد که مادرم یخ حوض وسط حیات را

میشکست آب برمیداشت و روی اجاق آبگرم میکرد تا لباسهامونو

بشوره!

دنباله نوشت:از اون زمستونای سرد و برفی خبری نیست،پس هی نگیم،

سرده و تحملش سخته و...

...عکس رو هم یکی از دوستای عزیزم بهم قرض داده !!!

ادامه دارد...

درد


....سعید با دوربین نگاه کرد و شهادت ایزدی را دید .اشک نگاهش را تار و کدر کرد ،اما همچنان دوربین به چشم داشت . آخرین لحظه ها را هم باید می دید. باید می دید که یکی از سربازان عصبانی به طرف فرهاد رفت و دو سربازی را که او را روی زمین می کشیدند ، کنار زد و فرهاد را به رگباربست .


کیانی و بقیه همچنان در میان درختان می دویدند .کیانی چشمش به عباس افتاد که بیهوش روی زمین افتاده بود .همه ایستادند.احمد به سراغ عباس رفت . کامران با بی سیم حرف می زد .یکباره به گریه افتاد. خاکی ناباور به او نگاه کرد . کامران گفت :ایزدی شهید شد !....


.........................................

سلام دوستان

بالاخره کتاب" درد "نوشته جناب آقای صادق کرمیار در سالن همایش موزه دفاع مقدس رونمایی شد .

کتاب با موضوع خاطرات بچه های اطلاعات عملیات دفاع مقدس نوشته شده . اگر فرصتی بود نگاهی بیندازید

قصه:

....قصه ما به سر رسید.....


السلام علی الراس المرفوع......


السلام علی زینب الصبور..........

محرم در بچگی:

.....توی اتاق وسطی خونمون،جا سیگاری های کوچک چینی چهارگوش با لبه های

کنگره دار،پر از سیگار های هما بیضی! که از تو جعبه های مقوایی شون در آورده و

تو اون جاسیگاریها منظم چیده شده بودن به فاصله حدودا هر یک متر یکی گذاشته

بودن.

دور اتاق هم پتو هایی با ملحفه های سفید،تا شده برای نشستن مهمونا،همه این

منظره،روی فرش زیبای دست باف با زمینه ی سورمه ای...

بوی چای تازه دم غلیظ توی استکانهای یک شکل با نعلبکی هایی با نقش و طرح

شاه عباسی ....

اتاق وسطی با یک در دولنگه چوبی که با رنگ کرم پوشیده شده و دو طرف اون در

دو تا پنجره که جلوشون طاقچه هایی با کف موزاییک بود و از توی اتاق پشت

شیشه های در و پنجره ها، پرده های تور سفید که از وسط بسته شده بودن ،

همه اینها با بوی طراوت روستا،در هم آمیخته شده،تا چند ساعت دیگه که شب

بشه و مردم روستا برای شنیدن روضه، به این اتاق بیان...

بیشتر از اینها،شوق دزدی یک نخ سیگار!!بعد از رفتن مهمونا و بردن تو باغ و

یواشکی روشن کردن با مصطفی و سعید و با ترس فقط پک زدن و دود بیرون

دادن و ادای بزرگترا رو در آوردن..........

مشهدی سبزعلی،مشهدی ذوقعلی،مش ممد گاودوش،مش عیوض،نظام،

محرم،استاد اصغر،مشعدی عباد،کارگرای کاشونی حاج قدرت،جووناه ده، همه

دور اتاق نشستن و دارن از وضع سخت کشاورزی ،صحبت میکنن و... که آخوند

میاد و همه بلند میشن،بنده خدا بابام باید میرفت از آسیاب برجی کرج،سوارش

میکرد میاورد تا ده شب هم تو روستا خونه ما یاخونه مش سبزعلی یا مش عباد،

مهمون میشه و چند شب خونه ما روضه هست و بعد از اون خونه مشهدی

سبزعلی ، روضه خونده میشه و اکبرآقا و اصغرسبزعلی هم بعد از روضه،

نوحه خونی میکنن ولی مش ممد اصفهانی طور دیگه ای

بود...اکبر جوان است ای زینب... میدان روان است ای زینب.....



ایام محرمه و تا ده شب اول شور حسینی هر شب داغ و داغ تر میشه

امروز تاسوعاست است همه تو حیاط ما دارن پارچه های علم رو میبندن

و هر کس هم نذری داره پارچه میاره تا عمو حسنعلی و اژدر ،به چوب بلند

خشک شده و ترک ترک میبندن،اول دور چوب رو با پارچه سبزمیکشن و بعد

با مهارت خاص،بقیه پارچه ها با نقشها و جنسهای مختلف رو به بدنه چوب

میبندن و حالا علم،آماده شده و مردم دارن زیر علم گریه میکنن...

صبح عاشورا ما زود از خواب بلند میشیم و از اینکه علم تو خونه ماست به

بقیه بچه ها فخر فروشی میکنیم!مردم دارن کم کم جمع میشن تو حیاط

اولی ما،(ازبیرون که وارد میشید،یک حیاط بزرگ که در قسمت شمال اون

حیاط دیگری با یک در کوچک،هست که حیاط خصوصی تر و خونه ما تو این

حیاطه،)تو حیاط اولی،خونه کارگری و آغل های گاوها و انبار کاه،و یک چاه

آب هست،بابام مردم و تعارف میکنه به حیاط خصوصی و اونا با یاالله یااللهف

وارد میشن و عمو حسنعلی،با صلوات بلند عزاداران،علو سنگینو  بلند میکنه

و راه میافتیم به سمت امامزاده عبدالله،که بالای تپه های غرب ولدآباد و

محله ای به نام علی آباد گونه،باید از روستامون(تپه قشلاق) به سمت

جنوب ،از خیابون پر درختی به طول دو کیلومتر به سمت محله اصفهانیها،

و از داخل اصفهانیها، به سمت تپه ها که دیگه سربالایی شروع میشه و

عمو حسنعلی عرق ریزان،هم علم رو برداشته و هم نوای:"چه کربلاست

صدای ناله زینب به گوش می آید..."رو میخونه و همه میگن":یاحسین"

تو امامزاده هم جند دقیقه ای علم دارها با علم هاشون به هم سلام

میدن،یعنی این چوبهای شش تا هشت متری رو با پارچه های سنگینشون

به صورت تعظیم به هم بلند و کوتاه میکنن،چند نفر هم با طنابهایی

که به بالای علم بسته شده به علمدار برای حفظ تعادل کمک میکنن..

در برگشت از امامزاده،وضعیت طور دیگه ایه،علم روی دوش چهار پنج نفر

خوابیده حمل میشه و همه مثل لشکر شکست خورده !به طرف روستا

بر میگردن،آخه تو خونه ما ناهار میدن و آبگوشت امام حسین(ع) اونا

رو میکشونه به سمت ده که زنها و بچه هاتوی یه حیاط ما و مردا تو

حیاط اربابی که بزرگتره،مشغول ناهار میشن و بعدش هم میرن خونه

تا خستگیه صبح رو بدر کنن و برای شب و عزاداری شام غریبان، آماده

بشن...

توی این عزاداریها یکی از کارای من اینه که مراقب عزیزم باشم ! اون

وقتی که خیلی ناراحت میشه فلبش میگیره و من یا سعید باید از دیوار

خونمون یک تکه کاهگل بکنیم به آب بزنیم و جلوی بینی اش بگیریم تا

به هوش بیاد،ایام محرم ما خیلی این کار رو میکنیم طوری که دیوار باغ

لکه لکه شده !...

فردای عاشوراست انگار نه انگار دیروز امام حسین و کشتن!همه سر

کاراشون میرن و تا سال دیگه پارچه های علم باز میشه و نگهداری

میشن،استکانها و بقیه ظرفها هم دارن شسته و به صندوق خونه

میرن تا سال دیگه...

راستی یادم رفت از زنجیر و سنج بگم!!

از روز اول ،هرکی زودتر بره،زنجیرهای بزرگتر نصیب اون میشه!

جوون ترا زنجیراشون خیلی سنگینتره و ما قدرت اونا رونداریم با

مصطفی و محمد علی سر زنجیر کشمکش داریم که عمو حسنعلی

دعوامون میکنه و بالاخره از دست پسرش مصطفی زنجیر خوشگله رو

میگیره میده من !!

روضه که تو خونه ما برفراره،قبل از اذان مغرب  تموم میشه و برای

نوحه خونی و سینه و زنجیر زنی مردم میرن خونه اربابی که انبار

آجری تمیز و بزرگی برای این کار داره،توی این انبار گندمهای سهم

اربابی رو قبلا نگهداری میکردن که حالا خالیه م مثل مسجده برای

کار عزاداری خیلی مناسبه!

....

.......خاطرات بچه گی هیچوقت پاک نمیشه،اینطور نیست ؟!


(ادامه داره)

زنده باد اعتدال....

... دوباره مرگ افراط ! فرا رسیده و باز فضای معتدل و پاک را آرزومندیم...


با مشارکت همه ... یعنی همه با هم... نه اینکه من باشم و تو نباشی...


سالها ما را به هم بد بین کرده بودند..نفوذ کرده بودند در کالبد ما که...


سایه بهتر از آفتاب است !!! بیرون آمدیم و دیدیم که آفتاب عالمتاب است...


پاینده مردم آفتاب دوست...

باز انتخابات!

.....باز انتخابات ، باز جنجال و غوغا و باز رقابت تا پای جان.....!!!!!!

و....احتمالا باز تسویه حساب بعد از آن....!!!!!

ایندفعه ،لطفا دعوا نکنیم....!!!!!!

ما انسان هستیم،.....!!!!!

حرف بزنیم.................................................................

دوباره آدمک...




.........

خوابیدی بدون لالایی و قصه...

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه...

دیگه کابوس زمستون نمی بینی...

توی خواب گلهای حسرت نمی چینی...


                                                           دیگه خورشید چهره تو نمیسوزونه...

                                                           جای سیلی های باد روش نمی مونه...

                                                           دیگه بیدار نمیشی با نگرونی...

                                                           یا با تردید که بری یا که بمونی...



رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی...

قانون جنگل و زیر پا گذاشتی...

اینجا فهرن سینه ها با مهربونی...

تو تو جنگل نمیتونستی بمونی...


                                                           دلتو بردی با خود به جای دیگه...

                                                           اونجا که خدا برات لالایی میگه...

                                                           میدونم میبینمت یه روز دوباره...

                                                           توی دنیایی که آدمک نداره...........



تقدیم به رفتگان با سعادت، که با افتخار ما را ترک کردند و این روزهای تیره و تار و

مایوس کننده را ندیدند... روحشان شاد.