هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

ام الرصاص ۳ (چفیت چه رنگیه؟)

...محمد بار دیگر دقت کرد،صدا صدای محسن بود که


داد می زد،:عماد بیا عماد بیا...:


در گیری شروع شده بود و نمیشد طالبی را پیدا کرد،هر کس به


جایی و به سمتی تیراندازی می کرد،عراقیها داخل نخلستانها بودند


و از آنجا شلیک می کردند و بچه های رزمنده هم


از روی کانال جواب آنها را می دادند،باید هر چه زودتر نیروها به جاده


وسط جزیره ام لرصاص که سمت شرقی را به سمت غربی آن وصل


می کرد،می رسیدند و از آنجا به سمت غرب میرفتند،قسمت شمالی


را تیپ امام رضا(ع) و قسمت جنوبی را تیپ القدیر،تسخیر و به


استحکام مواضع می پرداختند،حالا محمد صدای محسن را کاملا می شنید


و دنبال محسن می گشت،هر چه به سمت نوک گردان میرفت صدا نزدیکتر میشد


یکباره غواصی را دید که از بچه های اطلاعات عملیات بود،از او سوال کرد محسن


کجاست،او بدون اینکه صدایش در بیاید روی سقف یکی از سنگرهای عراقیها را


نشان داد،محسن سینه خیز آنجا بود،عماد با زبان عربی عراقیها را فریب میداد


تا معلوم شود در کدام  سنگر مخفی شده و از کجا تیراندازی می کنند،بچه های


دیگر از جمله محسن،آن سنگر را با نارنجک منهدم می کردند...



چند لحظه بعد محمد و محسن و عماد همدیگر را در  آغوش گرفته


و از اینکه با هم هستند،کیف می کردند،از اینجا به بعد با هم درون


سنگرها راپاکسازی می کردند...




تا اینکه به جاده وسط جزیره رسیدند،محمد کنار کانال کوچکی طالبی را هم


پیدا کرد و دوستان قدیمی زیر آن آتش سنگین و باران شدیدی که می بارید،


با هم وداع کردند،محسن و بچه های اطلاعات عملیات بایستی می آمدند


عقب تا برای مراحل بعدی آماده می شدند،...



چون فقط یک راهکار از سمت لشکر سیدالشهدا باز شده بود،وآن هم


راهکار محسن و عماد بود،آنها دو نفری حمله را شروع کرده بودند تا بعدا چند تن


از غواصها و بلافاصله با مشقت زیاد نیروهای پیاده به آنا رسیده بودند،با باز شدن


راه اصلی عملیات،آنها باید نیروهای زخمی یا شهید خود را بر میداشتند،و به عقب


می رفتند...



چند لحظه بعد محمد با بچه های گردان حضرت علی اکبر (ع) داخل جاده با درگیری


به سمت آنطرف جزیره می رفتند که ناگهان با شلیک آرپی جی عراقیها،طالبی به


زمین افتاد،بلند شد و باز با عدم تعادل به زمین افتاد،ترکش کوچک ولی کاری به


پیشانی طالبی اصابت کرده بود، و باید سریعا به عقب انتقال می یافت،که این


وظیفه امدادگران بود،محمد که دید امدادگری آن حوالی نیست محمد طالبی را


بلند کرد و اول دستش را گرفت،تا با پای خود راه برود،ولی او توان نداشت،باید


کاری می کرد،طالبی را بلند کرد و به سمت اسکله ای که تازه از آن جا وارد


جزیره شده بودند،رفت و خوشبختانه زیاد دور نبود،حالا قایقها نبودند !!



محمد طالبی را کنار زخمی های دیگر گذاشت و منتظر قایق،به آن سوی اروند


نگاه میکرد،یک قایق از نهر عرایض وارد اروند شد و به سرعت به سمت اسکله


جدید،میآمد محمد به داخل آب رفت و قایق را که به نزدیکی کناره رسیده بود،


با دست گرفت و به سمت اسکله برد،با کمک چند تن ازامدادگران،


زخمی ها را،از جمله،شهید جلال بورقی،که از ناحیه دست زخمی شده بود


(بعدا در کربلای ۵ شهید شد) و طالبی  را سوار قایق کردند،و خود دوباره به


سمت نیروهای درگیر رفت،در بین راه او بارها و بارها تنهایی از بین سنگرها


و کانالهای عراقیها می گذشت،که هنوز تعداد ریادی از آنها زنده بودند و خطر


تیر اندازی به او بود،او با سرعت زیاد می دوید تا به جاده رسید،یکی از نیروهای


گردان که برای تامین آنجا گذاشته شده بود،ایست داد،محمد ایستاد،


تامین پرسید:چفیت چه رنگیه؟:!!محمد گفت من چفیه ندارم،نیروی تامین زانو زد


و گفت بخواب روی زمین!دستات رو بذار روی سرت!محمد گفت بابا من خودی ام!


نیروی تامین گردان،زیر باران و آتش شدید خمپاره و توپ و تیر بار،می پرسید:


...چفیت چه رنگیه؟....



محمد غافل از این بود که نیروهای گردان برای جلوگیری از قاطی شدن عراقیها با


نیروهای خودی،این رمز را گذاشته اند که اگر کسی با زبان عربی بخواهد آن کد را


بگوید،کاملا مشخص باشد و از پشت دور نخورند.....



محمد گفت :با با جان من از نیروهای گردان علی اکبرم که فرمانده اش فلانی و


جانشینش فلان کس و ...است و خلاصه راه افتاد و رزمنده تامین گفت وایسا


والا می زنم،! محمد هم گفت منم تو رو میزنم،بچه جان دارم بهت میگم من رمزتونو


بلد نیستم چون مامور به گردان شما هستم،حالا هم تقی زاده با من کار داره !


با بیسیم گفته سریع برم پیشش!... با این کلک که محمد زد رفع گیر!!شد واو به


آن سمت جزیره به راه افتاد،در بین راه هر کس را میدید،میگفت:چفیت چه رنگیه؟!!


تا قبل از او کسی سوال نکند....



با زحمت فراوان و جست و خیز زیاد،به محل استقرار تقی زاده رسید،که یکباره


بین رزمنده ها سکوتی حاکم شد،!یک اتومبیل جیپ فرماندهی عراق،با چراغهای


خاموش،  از سمت قرارگاه شمال غربی جزیره،به سمت آنها می آمد،.....



همه آماده شدند و تا جیپ به چند قدمی شان رسید،همه به آن شلیک کردند!!


ستوان عراقی هنوز نتوانسته بود باور کند که جزیره در حال سقوط است و برای


سرکشی از خط و حفظ نیروهایش به سمت ساحل شرقی می آمد!!!


سرباز راننده و ستوان هر دو از درب سمت شاگرد به شاخه غربی رود اروند،پریده


و با آنهمه تیر اندازی،فقط زخمی شده بودند،که نیروها اسیرشان کردند و همه


می خندیدند که صدها تیر به جیپ خورده بود وباید آن دو آبکش!!


می بودند ولی....




(ادامه دارد)






ام الرصاص ۲

...خداحافظی های زمان جنگ را باید میدیدید،در شرایطی که معلوم نیست تا چند ساعت دیگر


کدامیک از آنها باشند،یا در داغ دیگری بسوزند و...


محمد و. طالبی که در آن بزم،غریبه تر بودند،نیز در بین آن دریای بی کران صفا و صمیمیت،غرق


شدند و با امواج خروشان عشق،وارد اروند شدند...


حالا اوایل شب است و محمد و طالبی در گروهان جهاد،با ستون ،بدون سروصدا سوار قایق


شدند و قایق از داخل نهر عرایض؛ وارد اروند رود می شد،صدای موتور قایقها فضای داخل


نخلستانهای اطراف را پر کرده بود و ترس از اینکه دشمن هم این صدا را می شنود یا نه !!


قبل از روشن شدن قایقها،سکوت سنگینی حاکم شده بود و تا غواصها درگیر شدند،

 

قایقها هم روشن شدند و حرکت به سمت آنطرف اروند یعنی راهکارهایی که غواصها با


 چراغ قوه علامت می دادند....


قرار بود ار سه راهکار، ورود به جزیره ام الرصاص،انجام شود،که متاسفانه فقط یکی از


راهکارها باز شد و غواصهای دیگر به خط نرسیده  و در آبهای اروند  سرگردان


شده بودند،حالا قایقها فقط یک چراغ چشمک زن را نشانه گرفته و با تمام قدرت 


ناله کنان،گاز می دادند و می رفتند،بوی دود قایق و باروت انفجار بی امان  خمپاره و


گلوله های تیربارهای سنگینی که از دماغه جزیره بوارین و ماهی شلیک می شد،..


...همه در قایق با صدای بلند فریاد می کشیدند؛:یا زهرا................


گلوله ها می آمدند و از کنار قایق رد می شد،محمد که سرش را پایین گرفته بود،


یک لحظه سرش را بلند کرد،محشری بر پا بود تمام روی سطح رودخانه با گلوله های


رسام دشمن آزین بندی بود و جشن پرواز آغاز و یکی دو قایق هم مورد اصابت قرار


گرفته و در آتش می سوختند...


محمد گلوله ها را که دنباله آتشین آنها مانند صاعقه،پشت سرش می آمد،دنبال


می کرد...می آمد،ولی به آنها اصابت نمی کرد !!قایق بالا و پایین میرفت و همه


با صلوات و تکبیر و یا زهرا...ادامه میدادند...


از آنسوی اروند فقط یک سوسوی چراغ قوه چشمک زن دیده شد،راهکاری که به


نام حضرت زینب(س)نام گذاری شده بود،آنان را راهنمایی میکرد،برادران اطلاعات


به همراه غواصها باید سه راهکار را باز میکردند،که یکی باز شده بود،سکاندار قایق


را به آن سمت برد،یک غواص طناب قایق را گرفت و به یکی از موانع خورشیدی


بست،همه با سرعت بیرون پریدند و با هر زحمتی بود وارد کانال عراقی ها شدند


حالا دیگر از آب و تیربارهای داخل آب خبری نبود....


محمد با دوستش طالبی،فقط چند قدم با هم بودند،بلافاصله در درگیریهای داخل


کانال،همدیگر را گم کردند،محمد صدایی را شنید که فریاد میزد،عماد،عماد،...


این یکی سنگر و حواست باشه...






ادامه دارد....................




ام الرصاص ۱

...محمد در یگان دریایی تیپ نبی اکرم(ص) مشغول به آموزش بود و با طالبی، که قبل از او به


یگان دریایی رفته بود،دیدار و در یگان دریایی ماند تا ضمن آموزش،به طالبی و بقیه دوستانش


کمک کند،


تیپ ها و لشکرها همه لازم بود تا با ایجاد یگان دریایی ،مقدمات آموزشهای دریایی را پشت


سر بگذارند ،حالا جنگ وارد دورانی شده بود که راههای آبی  امتحان شود تا دشمن از زاویه


دیگر،نیز غافلگیر شود،یعنی آب و دریا.


اکنون سال ۶۴ و اواخر پاییز است و محمد آموزشهای اولیه را دیده و در ضمن در خط پدافندی


جزیره نیز در رفت و آمد است و با آمدن تیپ به جنوب،کم کم بچه ها و


نیروهای عملیاتی،آموزشهای مخصوص را بایستی می دیدند.


در تردد محمد به جزیره مجنون،او متوجه شد که شبها جابجایی هایی از نیروها و قایق،در چند


منطقه به صورت ایضائی انجام میشود و این امر حساسیت محمد را برای پیدا کردن منطقه


عملیاتی جدید،تحریک می کرد و بالاخره او به طالبی گفت:یقین دارم بزودی در یکی از مناطق


جنوب، عملیاتی انجام خواهد شد بیا تا دیر نشده با هم بریم و در لشکر۱۰سیدالشهدا(ع)


جایی را برای خودمون پیدا کنیم؛!


صبح روز بعد دو تایی راه افتادند و با یک تویوتا به سمت خرمشهر رفتند...



نزدیکیهای ظهر به خرمشهر رسیدند و ،قرارگاه تاکتیکی وسپس، مفر گردان علی اکبر(ع)


را پیدا کردند و با بچه های آشنای کرجی،دیدار کردند  و محمد جریان آمدنشان را به آنها


گفت و آنها خوشحال شدند و راه قرارگاهی که برادر فضلی  در آن بود را نشان دادند تا


آن دو به آنجا بروند و اجازه شرکت در عملیات را کسب کرده و به گردان برگردند.............


در قرارگاه محمد نزد شهید کلهر رفت،آنها سالها قبل با هم در کردستان و مناطق دیگر


بودند،با دیدن محمد کلهر او را در آغوش گرفت و فشار داد،اینجور وقتها کمی با هم کشتی


هم می گرفتند،آن روز هم قدری با هم شوخی کردند و محمد گفت که برای چه به آنجا


آمده اند،شهید کلهر هم گفت،تو که بالاخره میری تو عملیات،به اجازه من چکار داری؟!



محمد گفت آخه میخوام با محمد طالبی،تو گردان علی اکبر(ع) باشیم تا با رزمندگان


لشکر در این عملیات شرکت کنیم،کلهر قبول کرد و نامه ای به آنها داد تا کار،روند قانونی

خود را طی کند..............




آنها در گردان کنار نیروهای پیاده قرار گرفته بودند،گروهان جهاد،با فرماندهی حمید پارسا


فرمانده گردان هم ابوذر خدابین و جانشین او حمید تقی زاده بود،همه حد اصلی عملیات


را جزیره ام الرصاص(واقع در غرب خرمشهر در میان آبهای خروشان اروند) میدانستند،


ولی عملیات اصلی در منطقه فاو انجام می گرفت.



محمد به همراه طالبی و بقیه نیروها،کاملا توجیه شدند که از کجا به کجا باید بروند


قدم به قدم چه اقداماتی را باید انجام بدهند،نقشه جزیره را هم حفظ کردند،بعد از آن


هر دو به بچه های اطلاعات عملیات هم سری زدند و در آنجا هم با محسن ، ابراهیم،


 عمادو بقیه آشنایان دیدار کردند و کاملا در جریان قرار گرفتند............



شب عملیات شد و مراسم خداحافظی................





(ادامه دارد)




دفاع....

خدایا قداست دفاع ما مردم ایران را به ما برگردان.....

لیلی و مجنون ۱



...به مجنون گفت،روزی عیب جویی

                                                که پیدا کن به از لیلی،نکویی

که لیلی گر چه درچشم تو،حوری است

                                                به هر جزوی زحسن او،قصوری است

زحرف عیب جو،مجنون برآشفت

                                                درآن آشفتگی،خندان شد و گفت:

اگر در دیده مجنون نشینی،

                                                به غیر از خوبی لیلی،نبینی...........

تو کی دانی که لیلی،چون نکویی است

                                                کزو چشمت،همین بر زلف ورویی است.......



(وحشی بافقی)




مسجد تنها !

...امروز کیلومترها راه آمدم تا در راهپیمایی روز قدس،باشم و حاضری زدم،البته نه 

برای مردم و مقامات،بلکه برای روح خدا که ناظر ماست،ولی شعارها و حرفهای تکراری 

باز هم آدمای مسئله دار که جلوی همه راه میفتن و ....همان داستان غم انگیز...!! 

چقدر قدس تنهاست.... 

آدمایی که دم از قدس میزنید !قدس طرفدارای صوری نمی خواد !شعار نمی خواد... 

کسانی که برای انتخابات در راهپیمایی شرکت میکنند! نمیخواد،مقام پرست و ... 

نمی خواد... 

شما اگر به مردم غیور و مسلمان ایران احترام گذاشتید،آنوقت مردم مظلوم فلسطین رو هم 

دوست خواهید داشت والا خود را به خواب زده اید و حق،شما را بیدار خواهد کرد... 

والسلام.

گره گشا

 

 

خبر ز درد من و دل، به آشنا بدهید  

که من مریض فراقم،به من دوا بدهید 

 

فروغ خانه من یار دل نواز، برفت 

 

شما به کلبه احزان من صفا بدهید 

 

چو من کسی نبود مستحق جرعه وصل 

 

به این حقیر،از آن جرعه از وفا بدهید 

 

........ 

 

............. 

گره فتاده به کارم،کجاست راه نجات؟ 

 

نشان ز کوی حبیب گره گشا بدهید...............  

                                          

دوپازا ۲

...محمد با کنار رفتن گرد و غبار و دود،توانست بقیه را ببیند،حمزه به رو افتاده بود و 

دو پایش از زانو قطع شده بود،اصغر کشانی را موج انفجار گرفته و در بین مینها بالا و  

پایین می پرید،رضا صدیقی دستش را گرفته و فریاد میزد،حمزه حمزه...عسگری هم 

ترکش به رانش خورده و خونریزی شدیدی داشت،گلمحمدی،هم پهلویش را گرفته و 

به پهلو خوابیده و درد می کشید...


  از بالا کسی آنها را صدا زد،یکی از بچه های تخریب بود،امدادگری از کانال بیرون آمده

بود تا تخریبچیهای مجروح شب قبل را به عقب منتقل کند،تخریبچی ،راه را برای خودش

و امدادگر باز می کرد و با سرعت،خودش را به محمد و حمزه رساند،محمد بالای سر

حمزه،آخرین دقایق قبل از پرواز او را نظاره می کرد،صورت دودآلود حمزه را پاک کرد او

لحظه ای ذکر یا زهرا را قطع نکرد......


  باید به حال بقیه هم رسیدگی میشد،محمد سراغ اصغر رفت و او را داخل معبر درون

یک چاله خمپاره نشاند،رضا را هم راهنمایی کرد تا بیاید کنار اصغر،بالای سر سعید

گلمحمدی رفت،از پهلویش،خون لخته لخته،بیرون می آمد،خدایا،پهلو را که نمی شود

خون بندی کرد....!هر طور بود او را از میدان مین،بیرون آورد و رفت کنار حمزه،نگاهی

به او کرد،تخریبچی،و امدادگر هنوز آنجا بودند،حالا نوبت سعید عسگری بود،که ساکت

کناری افتاده و درد می کشید،سعید را بلند کرد و در آغوش گرفت و از میدان مین،

بیرون آمد...محشری بود...................


  تخریبچی حمزه را با نا امیدی به کول خود گرفت،تا از میدان بیرون بیاورد،در راه حمزه

آسمان را درآغوش گرفت و تاب پایین آمدن از آسمان را دیگر نداشت.....


  محمد در راه پایین بردن دو تا سعید،شاهد پرواز آنها بود،سراغ هر کدام می رفت،

تا او را ببرد،می دید،او هم در حال و هوای حمزه است...تا پایین کوه،آنها که باید

بالا می ماندند،ماندند و به خاک بر نگشتند...


  آمبولانس میرود و بدنهای سه سردار واحد اطلاعات و عملیات،با دو مجروح،را با

خود میبرد....

 

  محمد در قرارگاه لشکر ۲۷،جریان را با فرماندهی در میان گذاشت،

محسن دین شعاری،در قرارگاه،آرام و قرار نداشت،او مسئول تخریب بود،سوار شد تا

با همرزمان تخریبچی اش،مینهای سرگردان را بیابد،.....فردا صبح،محسن در آسمان

بود و بدنش در یکی از همان آمبولانسها.............



تقدیم به تخریبچی های گمنام.

دوپازا ۱



...برای عملیات نصر۷ آماده میشدند،تیمهای شناسایی کارشون رو انجام داده بودند

و راه کارهای ؛بلفت و دوپازا(نام کوههای منطقه)را هم چک کرده و شب، عملیات از

سه محور،لشکر ۲۷،تیپ نبی اکرم،و...کارشون رو آغاز کردند،اولش که دشمن آمادگی

نداشت،غافلگیر شد و کانالهای اولیه فتح شد،و تاصبح درگیری شدیدی،مخصوصا در

محور تیپ نبی اکرم در جریان بود،رضا،مسئول اطلاعات نبی اکرم بود و نیروهایش در

کنار گردان خیبر و بدر و... مردانه می جنگیدند،محمد که شب را با حمزه مقیم و بقیه

بچه های لشکر ،در قرارگاه تاکتیکی تمام مکالمات بیسیم را می شنید، تا صبح که

وضعیت روشن بشود،صبر کرد،چون دوستانش هم در لشکر ۲۷ و هم در نبی اکرم،

بودند و از طرف دیگر،با عمل جراحی پای محسن،چند روز قبل از عملیات،و مسئولیت

حمزه مقیم،محمد از طرف محسن دستور برادرانه! داشت تا دنبال شناسایی نباشد

و به حمزه کمک کند تا بچه ها کارشونو منسجم تر انجام بدن،که شناساییها هم با

موفقیت انجام شد..........


صبح اضطراب آمیزی بود،محمد فکر می کرد که این بار کدوممون،لیاقت پریدن پیدا

میکنیم....با حمزه و سعید عسگری،سعید گلمحمدی،رضا صدیقی،اصغر کشانی،

به سمت بالای دوپازا حرکت کردند،ارتفاع بلندی بود و آنها از یک مسیری که شب

گذشته در آن مسیر رزمندگان تردد کرده بودند،حرکت می کردند،تا نزدیکیهای قله از

همان مسیر رفتند،حدود صد متری قله،محمد جلوی تیم افتاد تا راه جدیدی را برای

بالا رفتن پیدا کند،راهی که میبایست مواضع پدافندی را هم برای دفاع در برابر پاتک

دشمن پیدا می کردند،محمد بعد از چند قدم،خود را در میان میدان مین! دید مینهایی

که طی چند دوره سالهای قبل کاشته شده و شاید خود عراقیها هم از وجودآنها اطلاعی

نداشتند!


هر طور بود از روی صخره ها،مسیر را طی کردند و داخل کانالی که دیشب فتح شده بود

افتادند و تا لب یال کوه رفتند،و از آنجا محور نبی اکرم که شدیدا زیر آتش بود،کاملا

دیده می شد،و محمد نگران بچه های نبی اکرم بود،چون سالها بین آنها بوده و حالا

جای دیگر و ماموریت دیگر...

کار شناسایی خطوط کامل شد و هنگام برگشتن به قرارگاه شد و محمد بازجلو

افتاد تا از همان مسیر کانال به سمت قله و از آنجا از مسیر شب گذشته که

نیروهای گردانها وارد محور شده بودند،به سمت پایین سرازیر شوند،در بین کانال

یکی از پیکهای لشکر حمزه  را دید و گفت که کوثری دنبال شما بود و سریع

خود را به قرارگاه برسانید،حمزه محمد را صدا زد و گفت،از همینجا بزنیم بیرون کانال

و از دامنه به سمت پایین بریم،محمد گفت،برادر حمزه اینجا همون جاییه که بچه ها

هنگام شناسایی مینهای قدیمی پیدا کرده بودند،حمزه نگاهی به مسیر کرد که صاف

و بدون هیچگونه علامتی از مین بود،کرد و گفت از همینجا میرویم و با دقت مسیر

را نگاه میکنیم !

محمد باز اجازه نداد  تا حمزه جلو بیفتد،خودش افتاد جلو و اصغر و رضا و سعید و حمزه

و سعید دیگر،به ترتیب راه افتادند،و قدمها را جای پای یکدیگر می گذاشتند که مطمئنتر

بود،بعد از حدود ۵۰ متر که از کانال فاصله گرفتند،محمد اولین مین والمر!،را دید و همه را

نگه داشت تا سر جایشان بمانند،و رو به حمزه کرد و گفت،برادر حمزه اینجا هم مثل

همان مسیر صبح،پر از مینهای نا منظم و زیر خاکیه،!!باید برگردیم و درست پایمان را

در جا پاهای قبلی خودمان بذاریم و به سمت کانال بریم،حمزه قبول کرد،حالا ستون

که رو به عقب میرفت،سعید عسگری،اول ستون بود،حمزه جایش را با او عوض کرد،

و در این صورت محمد نفر آخر ستون قرار داشت ،و همگی با دقت گام بر میداشتند

و به عقب و سمت خط الراس کوه میرفتند،ناگهان صدای فریادی از پایین دره بلند شد

صدا نا مفهوم بود،وکسی داشت به این گروه علامت میداد،خیلی زود همه متوجه

شدند که او ، مینهای زیر پای آنها را نشان می دهد!همه به مسیر نگاه می کردند

بجز حمزه که ناگهان پایش روی یک مین که در کنار بوته ای خار قرار داشت،رفت...


....ناگهان صدای مهیبی بلند شد همراه آن در یک لحظه،دود و غبار به صورت همه

خورد و هر کدام یک طرف افتادند.....


حمزه هنگام برگشتن صورتش به سمت مسیر،نمی توانست،مین زیر پایش را ببیند

و با اختلاف چند سانت،از جا پای قبلی بچه ها،پایش روی مین رفته بود،و مین والمر،

به هوا جهیده و در ارتفاع حدود ۳۰ سانتی از زمین منفجر،و پاهای حمزه از بالای زانو

قطع و تمام بدنش سوخته و صورتش،با خون و دود،رنگ عجیبی داشت،که از ورای

اون رنگ،صدای :یا زهرا،یا زهرا....به گوش محمد می رسید...


فقط محمد که ترکش کوچکی خورده بود،امکان کمک به بقیه را داشت.................





ادامه دارد...

چنگوله ۳

...تقدیم به دوستان خوبم که همواره با نظراتشون،و تشویقهای آنهاست که

میتوانم بنویسم....


در منطقه عملیات خیبر، محمد و دوستانش،مستقر شدند وغلام و محسن و رضا،به داخل

جزیره مجنون رفتند،ابراهیم و محمد و بقیه بچه ها هم در اسکله شهید بقایی،داخل چند

سنگر ماندند تا تکلیف ورودشان به عملیات مشخص شود،کار عملیات خیبر در جزیره هنوز

تمام نشده بود و دشمن پاتکهای شدیدی را انجام می داد تا جزیره را پس بگیرد...

روزها بچه های شناسایی هم با قایق سواری،که پدیده جدیدی در جنگ بود،خود را مشغول

می کردند،از بین بچه ها کسی که فقط برای غذا خوردن از آب بیرون می آمد،ابراهیم بود.

ابراهیم قایق را کامل یاد گرفت،و بچه ها را میبرد داخل حاشیه های هور،و بعضی وقتها آنها

را به آب می انداخت و بر می گشت،وقتی هم محمد از او سوال می کرد ،:پس بقیه را

چکار کردی؟می گفت:کرایه ندادن و من هم انداختمشون تو آب !شاید اگر شوخیهای ابراهیم

نبود،شیطنتهای عباس قریشی نبود،تحمل آن وضعیت بسیار سخت می شد،روحیه بچه ها

به خاطر اینکه اجازه شرکت در عملیات را نداشتند،پایین آمده بود...

بالاخره از همه خطرات و بمبارنهای دشمن و ... نجات یافته بودند و حالا می خواستند در یک

عملیات شرکت کنند،که آرزوی همه رزمندگان بود،ولی به خاطر حساسیت کارشان،آنها

اجازه ورود به منطقه درگیری را نداشتند و باید برای جایگزینی نیروهای اطلاعات و عملیات

آماده می بودند،نه اینکه مثل یک نیروی پیاده،فقط در جنگ شرکت کنند !

و تحمل این امر ساده نبود....


بعد از چند روز غلام و محسن و رضا از خط برگشتند و به سنگر نیروها آمدند و غلام از محمد

خواست تا نیروها را به چنگوله برگرداند!و گفت که خودش باید در کنار برادر همت،فرمانده

لشکر ۲۷،بماند،چون منطقه حساس بود و از طرفی هم دشمن در چنگوله اقداماتی

را برای بازپس گیری انجام داده بود و خطر از دست رفتن بلندیهای والفجر۵ می رفت و...


گفتن این مطلب به بچه ها راحت نبود،همه با اشتیاق آمده بودند،و حالا باید دوباره آنها

را برگردانند...!هر طور بود محمد با بچه ها صحبت کرد و انها را متقاعد کرد که برگردند به

چنگوله در منطقه جبهه های میانی.صبح همه آماده شدند تا سوار اتومبیلها بشوند،که

یکی دو تا از بچه ها آمدند و گفتند،:خودشان میتوانند در عملیات شرکت کنند،و نمیخواهند

دوباره برگردند به چنگوله،ناصر زگلکی و حسن حیدری هم بین آنها بودند و محمد نتوانست

آنها را راضی کند،حق داشتند بالاخره تحمل از دست دادن دوستان و بچه محلها و...

برایشان سخت بود،به خصوص که در آن چند روز ناصر بیشتر دوستان تخریبچی اش را

می دید که به خط می روند و برنمی گردند!ناصر زگلکی از تخریبچی های زبده لشکر۲۷

بود که برای آموزش و باز کردن معابر سخت به جمع نیروهای شناسایی آمده بود،خلاصه

ناصر و حسن ماندند و همانجا از همه حلالیت طلبیدند و رفتند و رفتند،بعدها معلوم شد

که ناصر در میان میدان مین،هنگام خنثی سازی در یکی از شبهای عملیات در طلائیه،

بر اثر اصابت خمپاره و انفجار چند مین،به شهادت رسیده و حسن هم در همان شبها به

نحو دیگری،پروازش را آغاز کرده.........

همه سوار شدند و حرکت کردند،دستور غلام صریح و روشن بود،بروید چنگوله به شما

بیشتر نیاز دارد...

عصر همان روز به چنگوله رسیدند و در همان خانه روستایی که قبلا استقرار داشتند،

ماندند و صبح روز بعد هم هماهنگیهای لازم را برای دانستن آخرین اطلاعات و اخبار

و وضعیت خط،انجام گرفت و ظهر همه سوار شدند تا بروند و خط را ببینند و هر جایی

که لازم بود،تقویت شود و اقدامات شناسایی هم صورت پذیرد،با این وصف،هر کس

فقط یک کلاشینکف برداشت،حتی بعضی ها خشابهای اضافی هم برنداشتند،فقط

عباس قریشی و عباس بخشی و چند نفر دیگر که تجهیزاتشان در دسترس بود،

سریع به خود بستند و سوار ماشین شدند و رفتند به سمت خط مقدم...

 کمی که از روستای چنگوله دور شدند،محمد احساس کرد وضعیت عادی نیست!

بعد از این همه روز که از عملیات گذشته،اینهمه آتش روی جاده طبیعی نبود،محسن

و ابراهیم هم که پشت تویوتا بودند،همین را فهمیدند که احتمالا دشمن امشب،به

منطقه حمله می کند !برای همین سرعت ماشینها بیشتر شد،تا جایی که میشد با

اتومبیل رفتند و سپس پیاده به سمت خط و ارتفاعات تپه ای مانند آن،دویدند که در

همین بین حنیف شروع به خواندن سرود و شعار کرد،بچه ها هنوز از هیچ چیز خبر

نداشتند،و با شعار ماشااله-حزب اله با صدای بلند به سمت خط می دویدند...

دشمن تا چند متری کانال احداثی نیروهای خودی بر روی تپه آمده بود و آخرین مقاومتها

 نیز تقریبا انجام شده بود و شاید در ظرف چند دقیقه دیگر،دشمن وارد کانال می شد!

یکباره صدای آن ۱۶ نفر در فضا پیچید،و از آنجا که خداوند می خواست،

دقیقا در پر فشارترین محل خط تیپ نبی اکرم(ص) بچه ها وارد شدند و بلا فاصله وارد کانال

و از آنجا به سمت دشمن شلیک را آغاز کردند،نیروهای تیپ که روزها از محل پاسداری

کرده بودند،خسته و زخمی و شهید داده و روحیه بالایی نداشته و در حال اضمحلال بودند

که با شعار بچه ها روحیه گرفتند و زخمی ها هم بلند شدند و با کلاش به سمت دشمن

تیر اندازی می کردند...

محمد و محسن و حنیف از قسمت وسط ،عباس قریشی و چند نفر دیگر از سمت چپ

گروهی هم با ابراهیم درون کانال،برای تامین بچه ها ماندند و بقیه از کانال بیرون و به

سمت عراقیها،حمله ورشدند،جنگ تن به تن شده بود و فاصله فقط چند متر بود و هر

کس زودتر می زد،برنده بود و غفلت،باعث اصابت تیر می شد،در آن بین محسن یک

آرپی جی پیدا کرد که ترکش خورده بود،وچند گلوله ضد نفر هم کنارش بود،محسن

آرپی جی را مسلح کرد و شلیک کرد به سمت دشمن،ولی چون لوله اش کج بود،درست

به هدف نخورد،هلی کوپتر عراقیها که از بالا عملیاتشان را هدایت می کرد ،به سمت

بچه ها آمد که محسن با همان آرپی جی خراب!باله عقب آن را زد و هلی کوپتر رفت

و در جاده پشت خط دشمن نشست و آتش گرفت،حنیف هم یک بلوز قهوه ای به تن

داشت ،و برای اینکه مثل سیبل مورد اصابت تیرهای دشمن قرار نگیرد،محمد به او گفت

بلوزت را در بیار،تابلویی!!حنیف لباس تیره اش را در آورد،حالا لخت شده بود و با بدن

ورزیده و قوی اش مهمات می آورد و به تامین بچه ها کمک می کرد،دوباره محمد و محسن

با خنده به او گفتند،لباست رابپوش،چون حالا خودی ها اشتباها به جای اسرای عراقی،

 تو را می زنند و در بین آن درگیری و صداهای مهیب،حنیف و محسن و قاسم و محمد،

دست از شوخی بر نمی داشتند،البته هنگام خروج از کانال و حمله به دشمن درگیری

لفظی کوچکی هم بین محمد و ابراهیم پیش آمد محمد خواست که از کانال بالا و به

بیرون برود،که ابراهیم لباس او را کشید و گفت:تو مثلا مسئول این بچه هایی کجا میری؟!

و محمد گفته بود،من و تو فرقی نداریم تو بمون من میرم،ابراهیم هم عصبانی شد

و تفنگشو کوبید تو کانال،ولی محمد با خنده پرید بیرون و ابراهیم هم دید که حرفش

اثری نداره،بی خیال شد و به کارش ادامه داد...

در گیری بین نیروهای خط و بچه های شناسایی ،با عراقیها ادامه داشت و دشمن

قدم به قدم با دادن تلفات عقب نشینی می کرد،تا عصر که خورشید کم کم در زاویه

شامگاهی قرار می گرفت،درگیریها به تدریج کم و کمتر شد و این آخرین پاتک دشمن

در منطقه ارتفاعات والفجر۵ بود واز آن تاریخ به بعد خط تثبیت شد،نیروهای کماندوئی

عراق که کشته شده بودند ،دلیل مهم بودن این پاتک برای دشمن بود،...

با فرو نشستننسبی آتش،محمد دنبال بچه می گشت و یکی یکی آنها پیدایشان

شد،سر و کله عباس قریشی،از یک سو و عباس پناهدار و حسین و دیگران هم یکی

پس از دیگری پیدایشان شد ،یک تیر به نارنجک قریشی خورده بود و در کمال

نا باوری،نارنجک از وسط نصف شده و خوشبختانه،منفجر نشده بود و عباس بخشی

هم از ناحیه زانوهایش،تیر خورده بود و به عقب منتقل شده بود،بقیه با مختصر

جراحاتی،سالم بودند،محمد همه را سوار ماشینها کرد،به سمت روستای چنگوله

رفتند و خودش دنبال اورژانسی می گشت،که عباس بخشی را به آنجا برده بودند،

همینطور پشت یک آمبولانس رفت و رفت تا به اورژانس تیپ انصار همدان رسید،

با خود گفت ،حالا که داخل می روم ،مجروحین این آمبولانس را هم کمک کنم،در عقب

آمبولانس را باز کرد و صحنه عجیبی را دید که اصلا انتظارش را نداشت،آقا مهدی

شرع پسند،معاون ناصح(فرمانده تیپ نبی اکرم) طی این پاتک شهید شده و به خواب

آرامی فرو رفته بود،هیچکس هم از امدادگران او را نمی شناخت،محمد سریع نقشه

و مدارک داخل جیب آقا مهدی را بیرون آورد و مشخصات او را به برادران تعاون داد،و

خودش به قرارگاه تیپ نبی اکرم رفت،در بین راه،یاد روزهایی افتاد که در کرج در کنار

اقا مهدی شرع پسند،به نیروهای بسیج،آموزش می داد،به روزی که می خواست

به جبهه اعزام شود(سال۵۹)ولی کج اندیشانی که در سپاه نفوذ کرده بودند،به او

تهمت طرفداری از جنبش مسلمانان مبارز!را زده بودند وآقا مهدی،تنها کسی بود

که مثل کوه پشت محمد ایستاد و روزهای زیاد دیگر.....

اشک  روی گونه های محمد بند نمی آمد،نمی دانست چگونه این خبر را به

دوستانش در قرارگاه بدهد،وارد  قرارگاه تاکتیکی تیپ شد، کریم آخوندی،

اولین کسی بود که محمد را دید و پرسید،چه شده؟محمد جریان را گفت و او دیوانه وار

اشک ریخت و گریه کرد،محمد قبل از اینکه به ناصح خبر را بدهد به سراغ یداله کلهر

رفت، با خودش گفت او کمتر احساساتی است و این مصیبت را تحمل می کند!

وقتی خبر را به کلهر گفت،او هم زانوهایش سست شد و به زمین نشست و سر

خود را گرفت ... وکسی را نیافت که یارای گفتن خبر شهادت مهدی ، به ناصح را

داشته باشد،خودش رفت داخل سنگر فرماندهی و ناصح را بغل کرد و از اوضاع

پاتک دشمن گفت و در خاتمه خبر را داد.....

آقا مهدی شرع پسند،محور مبارزات قبل و حین انقلاب در کرج،از موسسین سپاه

کرج و بزرگ مردی بود که در تمام دوران جنگ کردستان عاشقانه در خدمت بود و هیچگاه

کسی عصبانیت و پرخاش او را ندید،او مایه دلگرمی نیروهای اعزامی از کرج بود

که در جریان دفع پاتک دشمن در چنگوله،در زمره شهدا قرار گرفت.....

روحش شاد باد...........................................................................................




در مورد آقا مهدی سال گذشته مطلبی در همین وبلاگ آورده ام که امیدوارم توانسته

باشم مقدار ناچیزی از حق وی را ادا کرده باشم.