هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

چنگوله ۲

...کم کم ستون گردان به دشمن نزدیک می شد و نفسها در سینه به

شماره می افتاد،غلام شجاعیان و محمد و محسن و حنیف و رضا و...همه جزو

نفرات اول ستون بودند و هر کدام  برای لحظه درگیری،سر از پا نمی شناختند،

از یک شیار ملایم به سمت بالا رفتند و بچه ها در دهانه شیار پخش شدند،ستون

گردان هم داخل شیار زمین گیر شد، تا بچه ها اطراف رو زیر نظر بگیرند،با دوربین

مادون قرمز،که دست غلام و محسن و فرامرز بود،اطراف رو نگاه کردند،بلافاصله،غلام

محمد را که پشت سرش بود ،صدا زد و گفت ببین من درست دیدم ؟!...

محمد دوربین را گرفت و با دقت نگاه کرد،دور تا دور این محل که حدود،هزار متر مربع بود،

چهار تیربار گذاشته و افراد گردان را نشانه رفته بودند!محسن و فرامرز هم آنها را دیدند...


فرامرز که در واحد اطلاعات عملیات تیپ نبی اکرم بود و بارها این مسیر را رفته بود،با

تعجب به دوربین نگاه می کرد و زبانش قفل شده بود،از یک طرف تیپ های دیگر در حال شروع

عملیاتشان بودند و آخرین دستورات داده می شد،و از طرف دیگر تیربارهای دشمن

گردان خیبر را نشانه گرفته بودند...

غلام به فرمانده گردان علامت داد و او را برد تا از نزدیک مواضع و تیربارهای دشمن را،

نشان دهد،هر لحظه امکان تیر اندازی و قتل عام نیروهای گردان خیبر،بیشتر می شد

تماس با قرارگاه هم مشکل و آنها باور نمی کردند که گردان خیبر داخل کمین افتاده

وقتی غلام خودش گوشی بیسیم را گرفت،پشت بی سیم،شهید داودآبادی

بود از غلام سوال کرد خودت با چشم خودت عراقی ها را می بینی؟ و غلام گفت:با

دید در شب،مثل روز روشن و قابل رویت هستند و حتی با چشم غیر مسلح

هم دیده می شوند و هر لحظه امکان شلیک به گردان وجود دارد،و در صورت

حمله،به گردان،هیچیک از نیروها توان ادامه چند صد مترآخر و رسیدن به اولین

سنگر دشمن را ندارد و...

شکل محل کمین،مانند کاسه ای بود که دور تا دور آن مسلسل گذاشته بودند

و حالا نمی شد به گردان دستور حرکت به جلو یا عقب را داد !

اگر گفته می شد به جلو حرکت کنند،با تلفات سنگینی از نیروها مواجه و چه بسا

خط هم شکسته نشودو همین باعث تقویت روحیه دشمن گردد!

و اگر به نیروهایی که کیلومترها پیاده آمدند،گفته شود عقب نشینی کنند،

معلوم نبود قبول کنند و تازه اگر هم قبول می کردند،سر و صدای آنها باعث شلیک

دشمن میشد،از طرف دیگه هم با هر حرکتی از سوی نیروهای گردان،ممکن بود

محورهای دیگر هم لو بروند !


ثانیه ها مثل برق با فشار فراوان بر فرمانده هان می گذشت و تصمیم گیری

سخت و سختتر می شد،بالاخره دستورآمد که با رعایت اصل اختفای کامل

عقب نشینی کنند تا دشمن خیال کند ،کل عملیات کنسل شده،حالا تازه کار

محمد و محسن و حنیف و ابراهیم و بقیه بچه ها آغاز شد...

غلام نیروهای واحر اطلاعات و شناسایی را نگه داشت تا نقش طعمه را

بازی کنند و با هماهنگی فرمانده گردان،نیروها را یکی یکی به عقب می بردند

تا دشمن تعداد را کم شده حس نکند و با فریب دشمن،تقریبا کل گردان تا دو کیلومتر

به عقب بردند،اکنون نوبت محمد و بچه ها بود که خود را از کمین رها کنند،

آنها هم پخش شدند و حالت حمله گرفتند تا دشمن شک نکند و با تاکتیک حرکت

به سوی همدیگر،که دشمن نتواند تعداد را حدس بزند،یکباره همگی وارد شیار شده و به

سرعت فرار کردند،در همین صدای درگیری شدید توپخانه ای به گوش می رسید

و مفهوم آن این بود که،بقیه محورها لو نرفته و عملیات آغاز شده بود،ولی گردان خیبر باید

به عقب می آمد چون ریسک شرکت در عملیات بسیار بالا بود...

نیروها سریع به عقب رفتند،ولی مسئولیت محمد و بچه های واحد،جمع کردن لوازمی بود که

به جای مانده بودند،خشاب فشنگ،قمقمه خالی،جعبه های مهمات ،پتو و ...

صبح شد و هنوز بچه ها در حال جمع کردن لوازم از زیر پای دشمن و در طول مسیر

شب گذشته بودند،کم کم خواب شدید در چشمان محمد و دوستانش پدیدار

شد و چون به مقدار کافی از دشمن دور بودند،لای پرچمهایی که جا مانده بود،

خود را پیچیدند و خوابیدند،و بعد از یک ساعت دوباره با خستگی به سمت عقب آمدند.

آن شب تیپ های، امیرالمومنین و انصار الحسین، به خط زدند و با فتح بلندیهای

هدف،راه را برای عملیات شب بعد که نبی اکرم،انجام داد،باز کردند...


روز بعد از عملیات که به محل کمین دو شب قبل رفتند،هنوزآثار حضور و سنگرهای تازه

احداث شده عراقیها و جا پاهای زیاد آنها در محل بود ،که با لطف خدای بزرگ

این کمین کشف و گردان از آن مهلکه،نجات پیدا کرد....


چند روزی که از عملیات والفجر۵ گذشت محمد و بچه ها به پادگان دوکوهه رفتند ،حالا

دیگر عملیات خیبر هم آغاز شده و محدودیتی برای شرکت درآن وجود نداشت....



تقدیم: به دوستانی که هستند و هنوز به یاد یاران شهیدشان،می اندیشند...

آردانه،زعیم زاده،قدوسی،امیدوار،راحلی،بیات،بصائری،درخشان نژاد،اسکندری،

شجاعیان،اصلانی،امید زاده،و....همه رزمندگان دفاع مقدس.

یادمان

...۲۴ اردیبهشت هر سال ،یاد آور خاطره حاضر و جاوید،



از بزرگانی است که مردانه از حریم آزادگی،



دفاع کردند و صد البته،




اجرشان را هم دریافت کردند...




یاد شهید بهرام و دوستانش در طلیعه صبح ۲۴ اردیبهشت،



در تپه های،فریدی،دلاوری،سیلواری و جبهه های



چپ قصر شیرین، گرامی باد...

چنگوله !

...تقدیم به شهیدان،اصغر امینی،جمشید اصل دهقان(روح الله)،احمد گلزاری و....




...در شورشیرین و تنگه بیجار و آن منطقه،هر چه می زدند به در بسته می خوردند و کمی روحیه

بچه ها تحلیل رفته بود ،لذا شجاعیان،تصمیم گرفت تا با عزیز،ملاقات کرده و منطقه جدیدی را برای

کا ر شناسایی،در نظر بگیرند،برای همین وقتی به قرارگاه نجف رفت،متوجه شده بود که عزیز و دیگرفرماندهان،در جنوب و در حاشیه هورالهویزه،قرارگاه تاکتیکی زده اند و غلام،به صورت محرمانه بااحمد گلزاری،به سمت جنوب رفت و هنگام رفتن به محمد گفت: میرود تا منطقه جدید را ببیند واز

محمد خواست تا بچه ها متوجه نشوند،که آنها به سمت هور رفته اند...

صبح زود از شور شیرین در جبهه های میانی،حرکت و به سمت جنوب راه افتادند،شهید

احمد گلزاری، در عین سن کمی که داشت،قبلا در قرار گاه بود و منطقه هور را خوب می شناخت و برای همین باغلام شجاعیان،رفت تا عزیز را پیدا کنند،فردای آن روز غلام برگشت و به محمد گفت،عزیز در قرارگاه نبود و برای شناسایی منطقه رفته بود خط و نتوانسته بود برادر عزیز را ببیند،...

روز بعد غلام،محسن،عباس قریشی،به سمت جنوب راه افتادند،غلام عباس را برده بود تا اگر خودشان ماندند،عباس به شور شیرین برگردد و چون محل را بلد شده بود، محمد و بقیه بچه ها را به آنجا ببرد،غلام و احمدومحسن مانده بودند،ولی در بین راه در محل دیگری قرار شد تا محمد و بچه ها به دوکوهه بروند،...

جریان از این قرار بود که مقدمات عملیات خیبر انجام شده و آخرین اطلاعات و اخبار برای عملیات

تحلیل می شد و منطقه نقاط رهایی نیروها کاملا محرمانه بود و نمی خواستند بیشتر از یک

اتومبیل در منطقه تردد کند ،بچه ها به دو کوهه رسیدند و اول قرار شد نیروهای شناسایی در

بین گردانهای لشکر ۲۷ (محمد رسولالله)پخش بشوند که شهید همت به دلیل ترتیبی که برای

سرنشینان قایقها،در نظر گرفته بود ،اجازه نداد! وهمین باعث شد تا همه گردانها کامل شده و این نیروها مانده بودند که کجا بروند ؟؟؟

غلام هم نبود و در قرارگاه مانده و اجازه خروج به دلیل مسایل حفاظتی به او نمی دادند،....


از طرف دیگر،قبل از آمدن به دوکوهه،بچه ها متوجه شده بودند در منطقه چنگوله،تیپ های،

نبی اکرم ، امیرالمومنین و انصارالحسین،در حال شناسایی و قصد عملیات دارند ولی، برای

شرکت در عملیات بزرگتر که معمولا در جنوب انجام می شد،به دوکوهه رفته بودند،حال که آنها

را به گردانها راه نداده بودند،محمد بایستی کاری می کرد تا از پتانسیل نیروهای واحد خودشان

در یکی از این عملیات،استفاده می شد،ولذا با بچه ها صحبت کرد تا از ماندن در دوکوهه،منصرف

شوند تا زمان را برای شرکت در عملیات چنگوله(والفجر۵)،از ذست ندهند،بچه ها قبول کردند و

همان شب سوار اتومبیلها شدند و چون با تمام وسایلشان آمده بودند،باز همه را بار کردند و به

سمت مهران حرکت کردند...

به دلیل اینکه نیروهای واحد،همه مناطق را رفته و کاملا می شناختند،خیلی زود به چنگوله رسیدند و با هماهنگی با برادر ناصح،فرمانده تیپ نبی اکرم که اکثرا از نیروهای غرب و کرمانشاه استفاده میکردند،به گردان خیبر معرفی شدند،فرمانده گردان خیبربرادر روح الله که از همرزمان محسن و محمد و بهرام و بقیه بچه ها در محور قصرشیرین بود،با اشتیاق از آنها استقبال کرد،

بلافاصله همه با تجهیزات کامل آماده شرکت در عملیات شدند..............


شب قبل از عملیات بود،گردانها بر حسب عادت رزمندگان اسلام،باید با خدای خود راز ونیاز

می کردند تا با قدرت بیشتر به دشمن می زدند،شب مراسم دعا و راز و نیاز عجیبی حاکم شد

 سینه زنی،تا آخر شب ادامه داشت، بچه ها همدیگر را بغل می کردند و از هم حلالیت

می خواستند و .... گریه های از ته دل تا روستای چنگوله و مقر بچه ها ادامه پیدا کرده بود...

محمد هر چه سعی میکرد به عنوان کسی که از نظر سنی یکی دو سال از بقیه بزرگتر بود،تا

آنها را ساکت کند،موفق نمی شد،حنیف سر در گریبان عباس بخشی داشت و از او تقاضای

شفاعت می کرد و محسن سر در آغوش رضا و همینطور همه از هم حلالیت میطلبیدند و گریه

می کردند،اصلا نمی شد باور کرد اینها همان آدمهای خشن روزهای قبل بودند که با صلابت تا

چند قدمی و حتی تا دل دشمن می رفتند و بر می گشتند،مین گذاری می کردند و لحظه ای

در مقابل خصم،کم نمی آوردند....

بالاخره نیمه های شب همه آرام شدند واحساس سبکی  کرده برای نماز صبح آماده شدند،روز

بعد هم آخرین اقدامات لازم نظامی را برای عملیات والفجر ۵ انجام دادند،شب همه آماده و با

گردان خیبر تیپ نبی اکرم(ص) به سمت دشمن حرکت کردن و قرار بود ارتفاعات؛ تقی مرده:را مورد حمله قرار بدهند،راه طولانی و حدود۱۷ کیلومتر باید پیاده راه می رفتند وآنجا تازه عملیات شروع می شد،حرکت کردند و با هم در قسمت اول ستون گردان قرار گرفتند ،حالا غلام هم به نیروهایش

پیوسته بود و بعد از اینکه بچه ها وارد هور نشده بودند،غلام هم برای بودن در جمع نیروهایش،

به چنگوله آمده بود و این کار محمد را آسانتر می کرد......


ادامه دارد...


دیدار در باران...

امروز، روز دیدار در باران ،باسروهای روان بود و جای همه خالی...

بزرگوارانی از قزوین،کرج و تهران آمده بودند و گرچه تعداد اندک،ولی ارواحی بزرگ.....


به عنوان کوچک شما، از تون،ممنونم...........

تنگه بیجار ۲

تقدیم به :شهید غلام رزلانسری،شهید ابراهیم ناطقی،شهید عباس پناهدار،شهید حنیف جزایری،شهید ناصر زگلکی،شهید علی اعرابی،و شهید هاشم مدنی،شهید حسن حیدری و ..........




...تا شب، همه بچه ها گیج و منگ بودند و بلا فاصله بعد از آمدن، به محل استقرار،غلام و چند نفر دیگه به بالای دیدگاه رفتند،راه دیدگاه زیاد، با شیب بسیار تندی بود،بچه ها هم خسته از فرار چند ساعته...

هر چه نگاه کردند،اثری از هاشم نبود و چون وقت فرار ،هر کسی به یک طرف رفته بود ،لذا جای دقیقی را هم نمی شد برای دیدن،تعیین کرد !...

شب سه تا از بچه ها(عباس پناهدار و غلام رزلانسری و حسن بصائری) با تویوتا،خودشونو به شور شیرین رسوندن،و جریان را برای محمد و محسن توضیح دادند،و محمد ، محسن،ابراهیم و اعرابی ،همان موقع سوار شدند و به سمت محلی که برادر شجاعیان مستقر بود،براه افتادند...

صبح شده بود و بچه ها نگران از وضعیت هاشم،هنوز با غلام،در مورد رفتن دنبال هاشم یا نرفتن بحث

می کردند،غلام شجاعیان،به عنوان مسئول واحد شناسایی رزمی،باید از جان نیروهایش،حفاظت می کرد،

و از طرف دیگر،محمد ، محسن و ابراهیم ،به خاطر دوستی صمیمانه با هاشم و منحصر به فرد بودن این بچه،تلاش می کردند تا غلام را راضی کنند ،اجازه بده برن دنبال هاشم...

غلام نتونست بچه ها رو راضی کنه که بمونن تا شرایط را بررسی کنه،محمد و محسن با قهر ! از غلام خداحافظی کردند و به سمت شور شیرین حرکت کرده و در بین راه،با غلام رزلانسری و علی اعرابی و...

دیدار کردند تا آخرین وضعیت منطقه و رفتن دنبال هاشم را مرور کنند...

بعد از ظهر راه افتادند و با اتومبیل تویوتا یشان،بچه های تیمها را برداشتند و رفتند به تنگه بیجار،در بین

راه با برادران ارتش هم هماهنگی کردند که وقت رفتن یا برگشتن،نیروهای ارتش،به آنها شلیک نکنند،

چون آنها دستوری برای کمک نداشتند!

شب در سنگر بچه های واحد،شور و هیجانی توام با نگرانی برای هاشم،حاکم بود و هیچکدوم از بچه ها نخوابیدند،تا قبل از اذان صبح همه آماده شدند و بعد از نماز،راه افتادند،هنگام حرکت،صدای جیپ ارتش از پیچ و تاب جاده به گوش رسید،سرگرد فرمانده خط خودش با راننده اش رسید و نیروهای ارتش را به

خط کرد و سریع آنها را با محمد و محسن و حنیف،که هر کدوم تیمی از بچه ها را به همراه داشتند،به

سمت منطقه فرستاد.....

محمد از قسمت جنوبی مسیر و از بالای شیار بیجار،محسن از قسمت شمال تنگه،و حنیف،هم با بچه هایی که در عملیات شناسایی نا فرجام !شرکت داشتند،از کف شیار شروع به کاوش کردند،لحظات

نفس گیری بود،دشمن کاملا آماده و این گروه هم بایستی در روز این کار را می کردند،و تما م گودی ها

 و عوارض را یکی یکی  می گشتند،در بین راه کیسه های خواب،مهمات و تفنگهایی که بچه ها انداخته بودند را پیدا می کردند،حتی تیرباری که عباس پناهدار در یک شیار کوچک انداخته بود را هم پیدا کردند،

ولی اثری از هاشم نبود که نبود.....................

همه چیز غیر از هاشم و تجهیزاتش،پیدا شد و برگردانده شد ،اما دست خالی از داشتن دوست عزیزشان،به تنگه بیجار برگشتند و هر کدام از بچه ها یک طرف رفته بود و گریه می کرد ،محمد هم

یکی یکی اونا رو بغل می کرد تا آرومشون  کنه ولی نمی شد،چند لحظه بعد هیچکس نبود تا محمد رو آروم کنه....................

...به قرارگاه هم اطلاع داده شده بود تا به واسطه شنود بیسیم و رادیوی عراق،شاید خبری از هاشم بدست بیاد،البته این را هم می دونستند که نیروهای اطلاعات و عملیات و شناسایی،اگر اسیر بشن،

عراقیها خبری منتشر نمی کردند تا کاملا تخلیه اطلاعات کنند ! آنهم با انواع و اقسام شکنجه هایی که در فرصت دیگری ،باید به آن پرداخته بشه.................


به این ترتیب،کار راهکار تنگه بیجار به پایان رسید،و دیگر ماندن در آنجا لازم نبود،محمد بچه ها را به دستور غلام،به سمت شور شیرین قدیم،حرکت داد و حالا تیمهای مستقر در این محل زیاد شده بود.

عبداله،زگلکی،رزلانسری،حیدری،و... همه روی مسیر تازه کار می کردند و هر چه جلوتر می رفتند،

به استحکامات و سختی عبور از خط عراق،بیشتر واقف می شدند،روزها و شبها تلاش تیمها انجام

می شد ولی نتیجه ای حاصل نمی شد،تا اینکه غلام با احمد گلزاری ،یک سفر به جنوب کردند،ودر

قرارگاهی که کنار هور در پاسگاه برزگر،با برادر،؛ عزیز؛ دیدن کردند و مخفیانه از قرارگاه برگشتند............




ادامه دارد...

اطلاعیه:

بوینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند ،برنامه بازید از آسایشگاه جانبازان،از روز جمعه،

به روز دوشنبه 5 اردیبهشت،سا عت 10 الی 12 ،تغییر یافته،و خواهشمندم به دو ستان دیگر هم

اطلاع دهید.آدرس:تهران ،سه راه زعفرانیه ،خیابان مقدس اردبیلی،خیابان ثاراله،آسایشگاه جانبازان ثارالله،

منتظر حضورتان هستیم.

ضمنا عرض کنم که چون روز های جمعه دوستان جانباز،به منازلشان می روند و در آسایشگاهها نیستند،این برنامه ،تغییر یافته است.متشکر از همه دوستان و به امید دیدار.محمد.

تنگه بیجار

...یکی از تیمهای شناسایی، به تنگه بیجار در شمال منطقه میمیک رفت و پس از

هماهنگی با ارتش،به عنوان تخریبچی !در همان جا و کنار سنگرهای برادران ارتش،که از خط پدافند(دفاع)می کردند،چادر زدند و از دیدگاه مشغول مشاهده وضعیت دشمن و خطوط پدافندی آنها شدند،همیشه این تیمهای شناسایی که به مناطق ارتش یا ژاندارمری و یا مناطق پدافندی سپاه هم که می رفتند،باید هویت خود را مخفی نگه می داشتند که کار بسیار سختی بود و لازمه اش نداشتن و یاکم کردن ارتباط با برادران مستقر در خط بود،این هم یکی از محرومیتهای آنان بود!! تا مبادا در اثر بی احتیاطی یکی از آنها،اطلاعات مهم نظامی لو برود!!!


هاشم مدنی ،عباس پناهدار،غلام رزلانسری و ... در خط تنگه بیجار،مستقر شدند و نحوه ارتباط تیمها با هم،به این صورت بود که برادر غلام یا محمد ،با تویوتا،یا جیپی که داشتند این مسافتها را برای سرکشی میرفتند و آخرین خبرها هم توسط برادر غلام به قرارگاه نجف داده می شد و تصمیم مقتضی

را آنها می گرفتند.


یکی از روزها که کار دیده بانی انجام شده بود و تمام راهها برای رد شدن از خط عراقیها در نظر گرفته شده بود،عملیات ورود به خاک دشمن،آغاز و بچه ها

صبح خیلی زود راه افتادند،بطوریکه نماز صبح را در انتهای تنگه خواندند،و به طرف مقصد که ادامه شیار بزرگ و پهنی بود که میبایست تا چند کیلومتر به پیش میرفتند و پس از آن در تاریکی شب از شیار بیرون می آمدند و به راه خود تا جاده آسفالته ادامه می دادند و پس از شناسایی استعداد دشمن  و خطوط مواصلاتی، میبایست با گذاشتن مین بر سر راه دشمن امنیت منطقه را برای آنها صفر می کردند...


... ظهر متوقف شدند و پس از نماز ظهر که در خفا و با استتار خواندند،و قدری استراحت به راه خود ادامه دادند ،هنوز چند صد متری نرفته بودند که،دچار کمین

یک گروه از شبه نظامیان(که از عشایر مرزی و از طایفه چمن بولی بودند) شدند،دشمن که قصد اسیر گرفتن داشت از بالای شیار بزرگ محل تردد

بچه ها آتش میریخت تا اینها را متوقف کند ولی با آموزشهایی که دیده بودند، نمی بایست در یک جا بایستند و پا به فرار گذاشتند.....


حالا دیگر مشخص بود که تمام حرکات بچه ها را از صبح زیر نظر گرفته اند تا در یک زمان مناسب،آنها را به دام بیندازند،غلام و بچه ها فقط میدویدند،عباس صدای له له و هن هن دشمن را تا پشت سرش حس میکرد،هر کدام تا جایی که توانستند تجهیزات خودشان را در دست داشتند و وقتی که امکان حمل را نداشتند آنها را انداختند،عباس تیربار گرینف خود را کیسه خواب و موشکهای آرپی جی را انداخت،بقیه هم همینطور ،فقط کلاش در دست با تیر اندازی به پشت سر فرار می کردند،هیچیک از دیگری خبر نداشت و فقط میدویدند.......


تا نزدیک خط خودی دویدند که دیگر نای دویدن نداشتند و دشمن هم که خطر

تیر اندازی خط خودی را می دید،از تعقیب دست برداشت........


..............و در این میان،هاشم مدنی،بود که جا مانده بود و به علت مشکلی که در پاهایش داشت نمی توانست مثل بقیه بدود،غلام بچه ها را از اینطرف و آنطرف جمع کرد و با امن شدن محل سراغ هاشم را گرفتند ولی اثری از هاشم نبود.............................





ادامه دارد......................



پی نوشت:

میدونید که انسان برای تخلیه روانی در هر شرایط ،نیاز به ساز وکاری مناسب دارد،مثلا برخی افراد به ورزش علاقه دارند و به باشگاههای ورزشی میروند و برخی دیگر به پاتوق های مشابه !چیزی که امروز در زندگی ما جایی ندارد!برای مثال؛

استادی داشتیم در دوران دانشگاه که می گفت: همیشه اساتید خودم را در ، کافه ای ،  در شهر پاریس می دیدم و بزرگترین مسائل من در همان پاتوقها،حل شد:. این امر،لزوم  وجود محلی را برای تخلیه بعد از کار نشان میدهد،که متاسفانه در شرایط فعلی امکانش برای همه نیست.ولی شمایی که این امکان را دارید،حتما استفاده کنید و بهر ه اش را هم ببرید.مثلا در یک کافی شاپ با نوشیدن یک فنجان قهوه،و گپ نیم ساعته با دوستان،این امر محقق می شود.

در زمان جنگ این امکان بطور نا محسوس فراهم بود و افراد همگن با سنین مشابه و وابستگی های مشابه دور هم بودند و این

توان تحمل آنها را بالا می برد و مشکلات و سختی ها را با هم تحمل می کردند و انسانها ،جزیره ای نبودند!

شاید این هم یکی از دلایلی باشد که اون روزها ظرفیت آدمها را بالا می برده !!!

باز هم منتظر نظرات شما عزیزان،هستم....


هجرت ۲

...یکی یکی بچه ها پیداشون می شد،باید بگم که همه اینا از بچه های شناسایی غرب بودند،و هر

کدومشون بارها و بارها به شناسایی در منطقه قصر شیرین و دشت ذهاب و سلمانه و... رفته بودند

و بعد از شهادت چند تن از افراد کلیدی در تک عراق در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۶۲، به جبهه های چپ

قصر شیرین،و شهادتهای ۴۰ روز به ۴۰ روز تک تک آنها،و بعد هم انفجار ساختمان واحد گشتی در

پادگان  ابوذر،حالا دوباره همدیگر را پیدا می کردند تا دور هم جمع شده و کار جنگ را ادامه بدهند...


....یک روز ابراهیم، به محمد گفت: که شخصی به نام علی خمپاره !داره میاد تو واحد:،محمد فکر کرد که واحد خمپاره انداز ۶۰ میلیمتری هم راه اندازی میشه و با قبضه های کماندوئی که داشتند راحت تر به تک

دشمن میرن ! ظهر اون روز یک نوجوان لاغر ،با موهای لخت بلند،با دندانهای زیبای خرگوشی! با یک

ساک آمد و محسن معرفی کرد که این علی اعرابی،معروف به علی خمپاره است و متخصص هدف

گیری و شلیک خمپاره است!!!!


حالا علی هم با محسن و تو تیم محسن در منطقه شور شیرین بود و دیگران هم همینطور،.....


شناسایی منطقه انجیرک،تا شور شیرین جدید آغاز شد و به علت وجود تپه های کوتاه و یک شکل، شناسایی با مشکلات فراوان روبرو بود،راستی اینو بگم که تو ارتشهای دنیا این کار شناسایی با ابزار و وسائل خاصی انجام می شد که در جنگ ما این کار را نفر، با دیدن مستقیم

منطقه و تحلیل داده هایش،انجام میداد !! عراقیها رادار رازیت و چه و چه داشتند واز هوا هم آواکسهای آمریکایی حمایت اطلاعاتی بهشون میدادن ولی محمد و دوستانش باید با گونی که پشت بامها را با آن قیر گونی میکردند،روی تجهیزات و صورت و حتی روی پوتینهایشان را استتار میکردند تا دشمن از روی انعکاس نور، متوجه آنها نشود !


سیروس و محمد و حنیف با تیمهای تامینی خودشون از یک سو و محسن و رضا و صادق و...

هم از سوی دیگر هر روز و شب کار را ادامه میدادند و هر روز یکی از اونا میان آن تپه هاتی مشابه

گم میشد و با پیدا کردن او هوا تاریک و باز روز دیگ و شب دیگه و...


آخه اون منطقه نزدیک شهر های بدره و زرباطیه ،که سکوهای موشکی صدام د رآن منطقه قرار

داشتند،و ماموریت اینها رد شدن از مرز به صورت مطمئن،و انفجار سکوهای فوق بود و باید برای

برگشت هم راه تامین میشد،که البته تلاشهای فراوان صورت گرفت،حتی یک شب،براد غلام،

محسن،رضا، صادق،محمد،علی چگینی،احمد گلزاری وچند تن دیگر برای رد شدن از خط اقدام

کردند،ولی با گروه شناسایی عراقیها رودررو شده و پا به فرار گذاشتند و عراقیها هم به دنبال آنها که با رفتن داخل یک شیار باریک تپه، و پخش شدن بچه ها عراقیها را فریب داده و باز عبور از خط

میسر نشد.متعاقبا یک شب دیگر عبا س قریشی و غلام و رضا و صادق و محسن رفتند باز نشد که نشد!

جاله که در مسیر برگشت این آخرین بار، عباس قریشی نزدیکیهای صبح بلند بلند صدای خروس در میاره،و وقتی بچه ها اعتراض میکنن که چرا این کار و کردی الان دشمن ما رو پیدا میکنه،میگه اصلا ناراحت نشین الان صدای روباه در میارم تا اونا فکر کنن ،خروس رو روباهه خورده!!!!!!




ادامه دارد...



پی نوشت«(منم یا دگرفتم پی نوشت بزنم !!)راستی میدونید چراوچگونه، بچه های دوران دفاع، اونهمه مشکلات رو تحمل میکردند؟

هجرت۱

...زمستان ۶۲ بود محمد که در بهار اون سال،بهرام رو از دست داده و در تابستانش ازدواج کرده بود

دیگر تاب و تحمل شهر را نداشت،و روزها خیلی سخت برایش می گذشت،با حنیف ،ابراهیم،رضا

احمد،حسین،محسن،حسن،وحید و....با یک مینی بوس،از تهران و کرج به سمت پادگان ابوذر رفتند.

  نزدیکیهای ظهر بود که به پادگان ابوذر رسیدند و با بچه هایی که اونجا منتظرشون بودند،دیده بوسی

کردند و رفتند داخل ساختمانی که قبلا در نظر گرفته شده بود تا واحد شناسایی رزمی،روزهای اولیه

کارش را آغاز کند،قرار بود با این هسته مرکزی و الحاق دوستان دیگر،این واحد در سرتاسر جبهه غرب

شروع بکار کند و با شناسایی مناطق حساس دشمن و حمله محدود به آن مناطق،آسایش وامنیت

منطقه تحت نفوذ دشمن به هم زده شود...

    اون روزها علی و محمدتقی و احمد گلزاری وچند نفر دیگه به اونها اضافه شدند،و باز چند روز بعد،

ناصر زگلکی و حسن حیدری و... فرماندهی این واحد را برادر غلام به عهده داشت که مستقیما با

عزیز،در قرارگاه نجف،در ارتباط بود...

   کار آموزش و تیم بندی آغاز و به سرعت همه چیز جور می شد و کم کم تیمها به مناطق خودشون

اعزام شدند،محمد و محسن با تیمهاشون به شور و شیرین،و رضا و ابراهیم با تیمهاشون به تنگه

بیجار در شمال میمک رفتند و کار استقرار و دیده بانی شروع و در آینده بقیه ماجراها را خواهم نوشت...........امیدوارم به درد تان بخورد!



پی نوشت: شاید برخی از اسامی را فراموش کرده باشم ولی آنهایی که نوشته می شوند

مستند هستند که برخی هنوز در بین ما هستند و گمنام با روزگار دست وپنجه نرم می کنند.





بوارین ۳

محمد یاد ابراهیم افتاد که در پشت تویوتا آرمیده وهمه این خاطرات چند روز گذشته مثل برق از ذهنش رد می شدند...

...نسیم خنک و شاید کمی سرد از سوی غرب به صورت محمد می خورد،او رو به منطقه ایستاده بود و به حرفهای رد و بدل شده بین ابوذر و ناصح فکر می کرد،به همه دوستانش که یا برای همیشه از پیشش رفته یا مجروح و حتی به فکر ابراهیم که به مرخصی رفته بود افتاد،:"ای کاش ابراهیم اینجا بود تا این لحظات سخت و گنگ را با هم می گذراندیم:".. هیچ صدایی جز صدای قورباغه های نهرهای اطراف قرارگاه به گوش نمی رسید....

...صدای اولین درگیریها از آنسوی منطقه آب گرفتگی به گوش رسید،لشکرهای۱۰ و۱۷و۳۱و۲۵ اولین یورش را به سمت دشمن میبردند و بقیه تیپ ها و لشکرها،باید آنها را حمایت می کردند،تیپ نبی اکرم(ص) هم احتیاط لشکر ۱۰ و یا ۵ نصر شده بود...

تا صبح بیقراری ! در قرارگاه حاکم بود و هیچکس نخوابیده و همه منتظر اعلام سقوط خط دشمن در پنج ضلعی بودند که نیمه های شب این خبر در چند نقطه به گوش می رسید که حد لشکر ۱۰و ۲۵ و قسمتی از حد لشکر۱۷ به دست رزمندگان اسلام درآمده...

محمد و ناصح و ابوذر و بچه های اطلاعات وعملیات و چند نفر دیگه به خط مقدم درگیری برای دیدن منطقه و توجیه محل، جهت بردن نیروها،رفتند و با قایقهای لشکر ۱۰ به سمت پنج ضلعی که مثل یک جزیره شده بود،حرکت کردند،آتش دشمن زیاد بودو در بین راه محمد می دید که دوستان همشهری اش در لشکر۱۰ پیکرهای شهدای غواص را از آب راکد و از بین سیمهای خاردار و میادین مین در می آورند...

با خود فکر کرد دیشب وقتی به یاد دوستانش افتاده بود،اینها بدون سر وصدا داشتند از بین این سیمهای خار دار  عبور می کردند...ای کاش ابراهیم اینجا بود تا با هم بقیه این راه را به سمت سرنوشت ،می رفتند...

...خلاصه هر طور بود قایق به ساحل آنطرف رسید،بلافاصله، گروه به محل درگیری یعنی خاکریزهای نونی شکل،رفتند...

محمد مواظب بچه ها بود تا برای شب،سالم بمانند،از جمله ابوذر که تازه بعد از اصابت موشک کاتیوشا در عملیات والفجر۸،حالش خوب شده بود،در همین دویدنها به خاطر خمپاره ها،یک باره موج خمپاره باز ابوذر را گرفت و در یک لحظه ابوذر به زمین افتاد و از درد به خودش می پیچید،با دو دست سرش را گرفته بود و فریاد می زد و محمد راهی جز بغل کردن او وگرفتن گوشهای ابوذر نداشت تا قدری از صدای انفجارها کم شود با زحمت زیاد و هر طور که بود ابوذر را با علی فرستاد عقب،و خودش ماند و ناصح و چند تن از بچه های اطلاعات،...

صدای خمپاره  و موشک، لحظه ای قطع نمی شد و دو طرف تمام نیروی خود را برای از دست ندادن مواضع خود بسیج کرده بودند،تقی از مسئولین لشکر ۱۰ محمد و ناصح و ابوذر و بقیه را توجیه کرد و روند عملیات را توضیح داد و اینها به عقب برگشتند تا نیروهایشان را سازماندهی و برای شب آماده کنند...

غروب کامیونها از قسمت بالای پنج ضلعی آماده شدند که وارد صحنه بشوند ،محمد و چند نفر از نیروهای رضا در اطلاعات،منتظر نیروها بودند که با بیسیم خبردادند که یکی از کامیونها مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفته و چندین نفر شهید و زخمی شده اند... تا فرماندهان  آنها را مجددا سازماندهی کنند، محمد و دوستانش در کانال منتظر آنها بودند،که آن شب نیروهای نبی اکرم(ص)به پای کار نرسیدند و خود لشکرهای درگیر شب را به صبح رساندند و پاتکها را جواب دادند... روز بعد نیروهای تیپ وارد جزیره ! شدند و قرار شده بود تا به کمک لشکر ۵نصر قسمت انتهای جزیره بوارین را مورد حمله قرار دهند و لازم بود لشکر نصر اول کارش را تمام کند و بعد تیپ وارد عمل بشود،چون فقط یک کانال باریک برای حرکت بود و عملا امکان ورود چند یگان وجود نداشت.آن شب ۵نصر نتوانست به طور کامل کانال غربی ـ شرقی کنار نهر خین را پاکسازی کند دشمن بسیار شدید مقاومت می کرد...

حالا چند روز است محمد و بچه ها نخوابیده اند و باز شب فرا رسید و اینبار تیپ به دشمن حمله ور شد حد اجرای عملیات تیپ،ضلع قاعده جزیره بوارین بود،چون این جزیره که از شمال و شرق، به نهر خین و از غرب و جنوب به اروند رود،محدود شده بود و مانند یک مثلث بود که طول ضلع قاعده آن،حدود ۳۰۰ـ۴۰۰ متر بود که از چند طرف دشمن روی آن آتش میریخت و حرکت اصلا امکان پذیر نبود و با هر حرکت چند نفر زخمی و یا شهید میشدند...

آن شب تا صبح بخشی از این کانال به صورت متر به متر چند بار دست به دست شد،و صبح نیروهای تازه نفس از تیپ۱۱۰ خاتم هم به این نیروها اضافه شدند و شب دوباره قرار شد تا تیپ نبی اکرم و ۱۱۰ خاتم با هم عمل کنند،...

...بعد از ظهر که محمد درون سنگری کنار قرارگاه استراحت می کرد،انگار صدای ابراهیم را شنید که با بچه ها به شوخی می گفت :چرا بدون من و بدون اجازه من عملیات کردید!! و باز سر و صدای ابراهیم در محل پیچید و شور و شوق تازه ای در بین بچه ها بوجود آمد...

شب ابراهیم با محمد بودند که نیروها را به سمت دشمن حرکت می دادند البته نیروهای رضا(اطلاعات و عملیات) هم کا راصلی هدایت  به سمت مواضع را به عهده داشتند،محمد و ابراهیم و فرهنگیان و رحمتی و ابوذر وارد کانال شدند ولی تراکم نیروها به حدی بود که نوبت به عمل کردن همه نیروها نمی رسید...

شب دیگری آغاز می شد ،وباز هم بوارین،...غروب که نماز خواندند محمد از فرط خستگی بعد ازچند روز، داخل سنگر تکیه داد به دیوار سنگر و خوابش برد،خواست تا لحظه ای استراحت کند و باز به خط برود،لحظاتی بعد ابراهیم آمد و او را صدا زد و گفت اورکت بهرام رو در آر، ( همیشه ابراهیم می خواست اونو از محمد بگیره !ابراهیم قبل از شهادت بهرام،با او در منطقه قصر شیرین به شناسایی مشغول بود،و داستان این اورکت از این قرار بود که وقتی بهرام در کردستان بود،پدر برای بهرام این اورکت کره ای را خریده وبرده بود،وبهرام اونو خیلی دوست داشت،چون یادگار پدر بود،از طرف دیگر ابراهیم هم همیشه می خواست اونو از محمد بگیره که موفق نمی شد و ...)

محمد که در خواب سنگین فرو رفته بود،بیدار شد و پرسید میخوای چکار اورکتو؟!ابراهیم گفت بیرون سرده می خوام بپوشم برم بیرون،محمد فکر کرد حالا هنوز غروبه وتا شروع مرحله بعدی چند ساعت وقت هست! غافل از اینکه ابراهیم به بچه ها گفته که او را بیدار نکنند تا قدری بخوابه!آنشب ابراهیم تنها با بچه ها ی رضا نیروها را به جلو بردند...نیمه های شب بر اثر سروصدای زیاد شلیک توپ و خمپاره،محمد بیدار شد و به ساعت بهرام که در دستش بود نگاه کرد و از جا پرید!حیران و نگران وارد سنگر پهلویی که ناصح آنجا بود رفت و وضعیت را پرسید،گفتند بچه ها به خط زدند و چون تو خواب بودی،صدات نکردیم و ابراهیم خودش اونا رو برده...محمد براه افتاد و با تویوتای خودش به سمت ۵ ضلعی رفت ماشین را جایی گذاشت و پیاده به سمت خط میرفت تا به نیروهای تیپ رسید،نماز صبح شده بود و از بچه ها وضعیت جلو را پرسید گفتند،ابراهیم آن جلو است،باز با سرعت به سمت جلو می دوید و در بین راه و داخل کانال زخمی و شهید و جنازه های عراقیها روی هم ریخته شده بودند!مثل گلهایی که در خار وخاشاک تنیده شده باشند،شهدا لابلای اجساد عراقیها و حتی برای رد شدن باید بعضی جاها از کانال بیرون میآمد چون نمیتوانست رو ی گلهای معطر و سرخ،پا بگذارد...

آفتاب داشت کم کم از بین آتش و دود و خاک بیرون می آمد ،محمد از رحمتی پرسید که پس ابراهیم کجاست؟! گفت آن جلو است،محمد به حاج

محمد طالبی رسید از او پرسید او هم همان را گفت و همچنین گفت:اومدی ببریش عقب ؟! محمد جا خورد و پرسید چطور مگه ؟تازه طالبی فهمید که محمد چیزی نمی دونه،طالبی و رحمتی محمد را نگه داشتند تا به جلو نرود،و نشاندنش پهلوی خاکریز،و ماجرای شهادت ابراهیم را بهش گفتند !همه ارتباط این دو را می دانستند که ابراهیم حتی  پدر و مادر محمد راهم ،با عنوان بابا و مامان  صدا میکنه،یعنی این دومثل برادر بودند..

عرق سرد تمام وجود محمد را گرفته و او فقط به زینب تنها دختر ابراهیم فکر می کرد،اگر جنازه آن جلو بمونه ؟اگر امشب هم عقب نشینی بشه و جنازه ها رو منهد م کنند و .....

محمد و طالبی و رحمتی به سمت محل شهادت ابراهیم رفتند...

همه این افکار خیلی زود با رسیدن به قرارگاه تیپ پایان یافت،جایی که محمد و بچه ها باید برای همیشه با ابراهیم،خداحافظی می کردند...

حالا کی جواب زینبو می ده ؟؟؟؟

 

تمام شد....