حالا دیگر میشد محمد و آن جمع دختران را یک خانواده بزرگ به حساب آورد. محمد وابستگی عاطفی شدیدی نسبت به بچهها پیدا کرده بود و تمام همّ و غم خود را صرف رسیدگی به امور آنان میکرد. به درخواست آتنا و سایر بچهها او را «بابا» صدا زدند، چون نمیخواستند او برایشان حاج آقا، رییس و یا چیز دیگری باشد. آنها نیاز به پدر داشتند، پس چه کسی بهتر از محمد که بابا باشد و آتنا که از مادر دلسوزتر بود، مادر؟!
همین باعث پیوندی عمیقتر بین پدر و دخترانش شده و او مسئولیتش را صدچندان حس میکرد.
او بچهها را به مسافرت میبرد و اگر در خانواده جشنی بود، حتماً دخترها را میبرد تا در اجتماع باشند و احساس کنند جامعه آنها را طرد نکرده.
اما همیشه از چیزی رنج میبرد و آن حرف و حدیثهایی بود که یا روبهرویش و یا پشت سرش میگفتند و خبرش به او میرسید. چراکه او تعداد زیادی دختر داشت که ممکن بود گوش خیلیها در موردشان تیز شود.
محمد با قاطعیت در مقابل همه میایستاد و اگر لازم بود با آنها درگیری فیزیکی پیدا میکرد و گاهی با آنها قطع رابطه میکرد تا به آنها بفهماند چقدر در اشتباه هستند.
آن روز او بنا به درخواست مدیر کل به آنجا رفته بود تا در مورد یک مسئله مهم با او مشورت کنند.
- به به. چطوری حاج محمد؟
محمد که سخت در خودش بود متوجه یکی از همکارانش شد، لبخندی زد و با او دست داد.
- شما چطوری؟
- خبری ازت نیست، کجاهایی حاجی؟
- همین دور و برا، زیاد دور نیستیم.
- میدونم. میدونم. بالاخره سرت شلوغ شده، کمتر میای اینجا.
- مجتمع وقت منو زیاد میگیره. همه تلاشمو میکنم تا دخترام به یه جایی برسن.
مرد لبخند معنیداری زد و گفت: «خلاصه حاج آقا اگه کم آوردی ما هستیم!»
محمد به دور از تمام افکار موذیانه گفت: «ممنون. دستت درد نکنه، کمکهای مردمی میرسه بهمون، ولی اگه دوست داشتی یه شماره حساب…»
مرد خندید و حرف محمد را قطع کرد.
- نه حاج آقا. شنیدم بچهها رو به جاهایی میفرستی. میدونی که چی میگم؟
محمد طوری از این حرف خشمگین شد که نفهمید با چه قدرت و شتابی زیر گوش مرد خواباند و شروع کرد به گفتن بد و بیراه، طوری که خیلی از کارمندان دور آنها حلقه زده بودند و سعی میکردند محمد را آرام کنند.
- مردیکه بیشعور خجالت نمیکشی؟ تو مَردی؟ تو یه رذل کثیفی، کثافت هوسباز. فکر کردی همه مثل خودتن…
مرد که هنوز از کشیدهای که خورده بود گیج میزد برای اینکه آبرویش پیش همکارانش نرود، خود را به محمد رساند و عذرخواهی کرد.
- حاج آقا چرا ناراحت شدی. معذرت میخوام. آقا جان غلط کردم. باور بفرمایید منظور بدی نداشتم.
- مسلمه که غلط کردی، این کشیده رو زدم، این حرفارم گفتم که دیگه از این غلطا نکنی.
مرد میخواست صورت محمد را ببوسد، اما او صورتش را کنار کشید.
- برو کنار به من دست نزن.
محمد این را گفت و به سرعت از او فاصله گرفت تا به دفتر مدیر کل برسد. او بد به هم ریخته بود، بغض گلویش را گرفته و دلش میخواست همه کسانی که در مورد او و دخترانش حرف بیربط میزنند خفه کند.
به دفتر مدیر کل رسید. کمی سرو وضعش را مرتب کرد و وارد اتاق شد. پس از احوالپرسی با همه که شامل رییس ...مدیر کل ... و معاونینش و رییس دادگستری بودند، به سوی میز رفت تا بتواند در بهترین وضعیت قرار گیرد و به حرفهای همه گوش دهد.
رییس ... که مردی شوخطبع بود، گفت: «چرا ناراحتی حاج محمد؟ چی شده؟ بدخواه مدخواه اگه داری فقط عکسشو بده!»
محمد گفت: «چیزی نیس، با یکی از بچهها درگیر شدم.» همه گوششان تیز شد و پرسیدند: «چرا و چه کسی؟»
- اسمش مهم نیس، حرفش آتیشم زد.
او حرفهای آن مرد را گفت و همه متأثر شدند. مدیر کل گفت: «فقط اسمشو بگو تا مؤاخذهش کنم.»
- نمیخواد. خودم آدمش کردم، فقط دلم میسوزه که چطور میتونه در مورد یه مشت بچه مدرسهای چنین فکر احمقانهای داشته باشه. راستی کی جرأت داره به بچه مدرسهای چنین حرفی بزنه یا چنین فکری داشته باشه؟
همه حرفهای او را تأیید کردند و تأسف خوردند.به حال کسانی که اینقدر نگاهشان کم حجم و بیجنبهاند.
مدیر کل گفت: «حالا بعداً بیشتر به این مسئله میرسیم، فعلاً مشکل یه چیز دیگهس که خواستم شما هم بیاین.»
ادامه دارد......
مرد با عینک تهاستکانیاش نگاهی عمیق به زنی انداخت که با گوشه چادرش اشکها
و بینیاش را پاک میکرد و گاهی دستی به سروگوش دو بچه قد و نیم قد میکشیدکه
با چشمان معصوم و کودکانه خود محیط سرد دادگاه را برانداز میکردند.
مدتی قبل حکم اعدام شوهر زن به خاطر قتل صادر شده و او هرچه تلاش کرده بود رضایت اولیاء دم را جلب کند نتوانست و حالا دست به دامان رییس دادگاهها شده بود.
آقای..... با ناراحتی حرفهای تکاندهنده زن را میشنید و امیدوار بود بتواند کاری برای آنها انجام دهد.
زن با بغض ادامه داد:
- آقای رییس به خدا بیچارهام، شوهرم نمیخواست اون پسره رو بکشه، به خدا حاضرم… تا آخر عمر کلفتی اون خونواده رو بکنم، ولی سایة سرم اعدام نشه… و باز هق هق گریه.
آقای.... گلویی صاف کرد و گفت: «من با اولیاء دم صحبت میکنم، امیدوارم بتونم رضایتشونو بگیرم.
شما با این بچهها کجا زندگی میکنین؟»
- تو یه خونة مستأجری.
- خورد و خوراک چی؟ خرجتونو کی میده؟
بار دیگر اشک از گوشه چشم زن جاری شد.
- خونههای مردم کار میکنم. رخت میشورم، … یه نون بخور و نمیری درمیارم تا بچههام از گشنگی نمیرن.
- خانوادة خودت یا شوهرت چی؟ زن آه بلندی کشید.
- ای بابا، اونا هر کدوم گرفتاری خودشونو دارن، اگرم گرفتار نباشن به ماها نیگا هم نمیکنن، تو خیابون روشونو برمیگردونن که یه وقت ازشون هزار تومن دستی نخوایم. آقای...عینکش را کمی جابهجا کرد. او همیشه از شنیدن اینگونه ناراحتیها متأثر میشد و دنبال راهکار میگشت تا بتواند به طرف مقابل کمکی ولو ناچیز کند.
- بسیار خب، آدرستونو بدین به رییس دفتر من، ببینم چی کار میتونم براتون بکنم. چشمان غمگین زن با حالتی از خوشحالی و غم خیره شد به آقای...گویا هزار بار از او تشکر میکرد، طوری که آقای... نتوانست زیاد به زن نگاه کند، چون دلش برای آنها سوخت.
زن دو کودکش را از آنجا برد و با امید آدرسش را به رییس دفتر آقای... داد و از آنجا رفت.
رییس دفتر وارد شد و گفت: «حاج آقا بابت چی آدرس دادن؟»
- محبت کنید یه تحقیق کنید ببینید وضع زندگی این خانواده چه جوریه، تا دستور بدم یه سری مایحتاج زندگی واسشون بفرستین.
- مثل بقیه؟!
آقای... لبخندی زد:
- انگار سابقهام بدجور خراب شده. انگار باید بازنشسته بشیم تو کمک به مردم! مرد خندهای کرد.
- اختیار دارین حاج آقا. چشم امید این مردم بعد از خدا به شماست،
بازنشسته چیه؟
- نه. ما فقط وسیلهایم، فقط خدا خدا کنیم این توفیق ازمون سلب نشه. حالا برو، برو اینقدر با من چونه نزن که کلی پرونده دارم واسه بررسی.
- چشم.
آقای...مردی بسیار خونگرم و بجوش بود و هرگز در مقابل مردم از در مقام و منسب برنمیآمد و خود را برتر از آنها نمیدانست، درست برعکس، خود را فقط برای مردم میدانست. او چهرهای معمولی با قدی متوسط داشت و سعی میکرد پوششی درخور و ساده داشته باشد و هرگز ادا و ادفار نداشت. او ضمن اینکه قاضی بود و رأی صادر میکرد، حکم تمام شعبههای دادگستری را نیز باید امضا میکرد. کاری سخت، طاقتفرسا و بسیار دقیق.
صدای زنگ تلفن به صدا درآمد، او ضمن اینکه انگشتش را روی مطلبی که میخواند میگذاشت تا خط را گم نکند با دست دیگر گوشی را برداشت.
- بله
- سلام حاج آقا، خسته نباشی.
صدای همسرش از آن سوی خط شنیده میشد.
- به به، حاج خانم، حال شما چطوره؟ علیک سلام. چطور شده این طرفا؟
- راستش زنگ زدم بهتون اطلاع بدم، من با مینا خانم و بچهها داریم میریم مجتمع، یه مقدار هدیه واسه بچهها جمع کردم، ببرم واسشون. حاج محمد هم هستن، خواستم ببینم شما هم تشریف میارین اون جا؟
- به به، به به، چه کار خوبی میکنین، ولی من…
آقای... نگاهی به انبوهی از پروندهها کرد و ادامه داد:
- من هم سعی میکنم بیام، ولی قول نمیدم.
بچهها رو هم میبرین؟
- آره. اونا که لحظهشماری میکنن. نمیدونی چقدر بچههای مجتمع رو دوست دارن. - خدا اجرتون بده. ولی خیلی منتظر من نباشین.
- چشم.
شما امری ندارین؟
- نه خانم. مراقب خودتون باشین.
- چشم. خداحافظ
- خداحافظ
طبع لوطیگری آقای... به شکلی ریشهدار در خانوادهاش تنیده شده و همسر و سه فرزندش هم با لذت به مردم کمک میکردند.
آنها زیاد به مجتمع میرفتند و دختران را بخشی از خانواده خود میدانستند و اگر میهمانی به مناسبتی در آنجا برقرار بود خانواده آقای... سنگ تمام میگذاشتند.
رییس دفتر وارد اتاق شد، او چند بسته در دست داشت.
- حاج آقا، یه سری بسته اومده.
- تشکر، بدین ببینم چیه.
رییس دفتر همه را روی میز گذاشت و از اتاق رفت.
آقای... یکی یکی بازشان کرد.
چند کمک مالی به شکل چک بود که چند کارخانهدار برای مجتمع فرستاده بودندآقای... بسیار خوشحال شد و زیر لب گفت: «به به. عالی شد. پس واجب شد امشب حتماً برم یه سری پیش محمد این هدایا رو بدم بهش.» او با انرژی بیشتر مشغول کار شد تا بتواند بخشی از کارها را به اتمام رساند و چکها را به محمد برساند.
ادامه دارد....
از وقتی آتنا به جمع آنان پیوسته بود، کارها برای محمد راحتتر و کمی از استرسهایش کم شده بود. آتنا دختری خونگرم و اجتماعی بود، طوری که حتی مینا هم او را به شدت دوست داشت و بیشتر اوقات همراه او به خرید میرفت!
راستی محمد برای تولدت بچهها میخوان جشن بگیرن.
- البته اینو داخل پرانتز بهت گفتم، ولی در جریان باش.
محمد بسیار خوشحال شد. نه بهخاطر اینکه برای او جشن میگیرند، بلکه فهمیده بود بچهها آنجا را خانه واقعی خود میدانند و در جواب محبتهایش عکسالعمل نشان میدهند.
- ممنون. لابد کادو هم میخوان بخرن.
آتنا با تعجب گفت: «توقع داری نخرن؟ همشون پول تو جیبیاشونو جمع کردن، قراره با من یا یکی از پرسنل یه روز بریم خرید.»
محمد ناراحت شد.
- ولی این درست نیست، من بهشون پول میدادم که تو مدرسه استفاده کنن.
- بذار راحت باشن. اونا این کار رو دوست دارن.
محمد آه بلندی کشید. او بهطور هفتگی به همه دخترها مناسب سنشان پول توجیبی میداد تا بچهها دچار مشکل نشوند، آنها هم به تناسب نیازشان پولشان را خرج و یا پسانداز میکردند.
- باشه، میذارم راحت باشن، ولی بهشون بگو خیلی ولخرجی…
حرف محمد تمام نشده بود که یکی دو تا از دخترها سراسیمه به سویشان دویدند.
- آتنا…آتنا… حاج آقا… بدویید… سالومه… سالومه…
آتنا به سرعت به سوی خانه دوید، محمد هم درنگ نکرد و دستانش با قدرت چرخهای ویلچیر را به حرکت درآورد. در اتاق را گشودند. سالومه غرق در خون گوشهای نشسته بود. محمد حالش بد شد و فریاد زد: «چی کار کردی دختر. زود باشین حاضرش کنید ببرمش بیمارستان.»
آتنا او را به آرامش دعوت کرد.
- آروم باش محمد. آروم باش. چیزی نیس.
- چی میگی… رگ دستشو زده، میمیره…
- نه. اون چیزیش نمیشه. بیا بیرون.
محمد رفت بیرون. آتنا هم پشت سرش و در را بست. محمد نگران گفت: «طوریش نشه.»
- نترس. عمیق نبریده. هر اتفاقی که میافته ما نباید زیاد بزرگش کنیم، اون وقت فکر میکنن میتونن با این کارا حرفشونو پیش ببرن. به موقع بهت میگم کی ببریش دکتر. بذار بفهمه اشتباه کرده.
- ولی…
- ولی نداره. من با این جور دخترا تو بهزیستی زیاد برخورد داشتم، پس کارم درسته.
محمد دل تو دلش نبود. از طرفی حرفهای آتنا را قبول داشت از طرفی نگران سلامت سالومه بود. دقایقی به همین منوال گذشت. سالومه در اتاق را گشود و با چشمانی اشکآلود، خود را در آغوش آتنا انداخت.
- ببخشید. من حالم خوب نیست. منو ببرین دکتر.
به پدر نگاه کرد که بسیار نگران رفتار او را دنبال میکرد. رفت و سر را روی پای او گذاشت.
- معذرت میخوام بابا. منو ببخش. اشتباه کردم.
محمد با وجود اینکه خیلی ناراحت او بود با جدیت گفت: «لباساتو بپوش ببرمت بیمارستان.»
ادامه دارد.......
کاغذی را که تمیز تا خورده بود جلویش گذاشت و آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید و راه افتاد به سمت بیرون.
مقصد برای او مشخص بود. او میرفت پی کسی که به واسطه تجربههایش میتوانست کمک بزرگی در اداره مجتمع برای او باشد. ساعاتی بعد او روبهروی منزل آتنا بود. زنگ در خانه آنها را زد و آتنا را خواست. او با اکراه بیرون آمد.
- اومدم ببرمت مجتمع.
آتنا نمیدانست چه باید بکند، از جهتی دوست نداشت به آنجا برود، از جهتی شاید تجربه جالبی باشد.
- صبر کن حاضر شم!
محمد در ماشین منتظر او بود. دقایقی بعد آتنا به او ملحق شد و آنها راه افتادند.
بین راه بیشتر محمد حرف میزد و سعی میکرد اطلاعاتی در مورد مجتمع به او بدهد. او نیز با دقت گوش میداد و اگر لازم بود چند جملهای هم حرف میزد.
رسیدن به آن جا همان و دلنشین و جذاب بودنش برای آتنا همان. او حتی به مخیلهاش هم خطور نمیکرد، محمد توانسته باشد چنین جای عالی و بینظیری را برای تربیت و زندگی دختران فراری فراهم کرده باشد.
آتنا آنجا را یک خانه واقعی قلمداد کرد و احساس آرامشی که در کنار دختران و پرسنل خوشبرخورد مجتمع به او دست داد آنقدر برایش دلچسب بود که دلش نمیآمد آنجا را ترک کند!
در بدو ورودش ارتباط عاطفی عمیقی با بچهها برقرار کرد و دختران جوان حضور او را بسیار دوست داشتند و هر کدام به نوعی سعی میکرد خود را به آتنا نزدیک کند.
آتنا تا غروب نزد بچهها ماند و با آنها حرف میزد، گاهی نیز به دفاتر مرتب بخش اداری سرک میکشید و از نظم آنجا لذت میبرد.
محمد نیز به کارهایش رسیدگی میکرد، اما حواسش به رفتار آتنا با بچهها هم بود و میدید که آنان چه اشتیاقی برای ماندن او دارند.
غروب هنگام، همان گونه که محمد قول داده بود باید آتنا را به منزلش برمیگرداند. پس او را صدا زد.
- خب. نظرت چیه؟ اینجا چه جوری بود؟
آتنا با شوق گفت: «عالی بود. اصلاً فکرشم نمیکردم اینطوری باشه، فکر میکردم یه جای بیخود و بسته مثل بهزیستی باشه. اما شما خیلی خوب از پسش براومدین، بهتون تبریک میگم.»
- خب، اینجا میاین. البته سعی میکنم برای حقوقتون یه چیزی در نظر بگیرم.
آتنا نفس عمیقی کشید.
- باشه، حالا بعداً راجع بهش حرف میزنیم. ولی اینکه میام اینجا، بله، میام. از محیطش و دخترا خوشم اومده.
- خیلی خوشحالم و ممنون. حالا اگه اجازه بدین برسونمتون منزل.
محمد از پشت میز خارج شد و به سوی در رفت. آتنا با حسرت گفت: «نمیشه بیشتر بمونم؟!»
محمد بهتزده نگاهش کرد. لبخندی زد.
- نه. باید شما رو برسونم، خودمم برگردم خونه. خیلی کار دارم.
آتنا میلی به بازگشت نداشت و دلش میخواست بیشتر در آن فضای آرامبخش بماند، ولی علیرغم میل باطنیاش کیفش را برداشت و با بچهها خداحافظی کرد تا برود، اما دختران از او قول گرفتند که برگردد و او هم قول داد.
روزها از پی یکدیگر میگذشتند و ارتباطات عاطفی بچهها با هم و با پرسنل بیشتر در هم تنیده میشد. دخترها محمد را خیلی دوست داشتند و برای تصاحب مهربانی و توجه او هر کاری میکردند. گاهی خود را به مریضی میزدند تا محمد آنها را به بیمارستان ببرد و تا صبح بالای سرشان بماند. آنها هرگز درک نمیکردند چقدر این کار برای محمد سخت و طاقتفرسات آن هم با شرایط خاصی که او داشت.
محمد به بچهها بسیار بها میداد و همین باعث لوس شدنشان میشد. بعضی وقتها هم آنها را تنبیه میکرد. مثلاً نمیگذاشت هیچ کدامشان تلویزیون نگاه کنند تا پی به اشتباهشان ببرند و از آتنا و محمد عذرخواهی کنند. اما محمد خودش اولین کسی بود که پس از تنبیه بچهها به گوشهای میخزید و گریه میکرد! او اصلاً دوست نداشت به بچهها سخت بگیرد ولی وقتی مجبور میشد، آنچنان متأثر میشد که گویا پارههای تن خود را تنبیه میکرد.
آن روز، روز زیبایی نبود. سالومه با یکی از پرسنل حرفش شد. با حرص مشغول گشتن در خرت و پرتهای انبار بود. یکی از دختران کم سن و سال به او ملحق شد.
- دنبال چی میگردی سالومه؟
او با خشم دخترک را نگاه کرد.
- بدو برو بالا، حوصلهتو ندارم.
دخترک کمی دلخور شد و با قهر او را ترک کرد. بالاخره آنچه را سالومه میخواست یافت. آن را برداشت و به سوی اتاق رفت که تخت خودش هم آنجا بود. محمد و آتنا در حیاط داشتند در مورد کاشتن چمن در فضای حیاط حرف میزدند.
- میدونی محمد فکر کنم اگه چند تا درخت هم بکاریم بد نباشه.
- من موافقم. میگم بچهها بیان حسابی زمین اینجا رو تقویت کنن. دوست دارم بچهها از فضای سبز حیاط لذت ببرن.
- مطمئنم بچهها هم دوست دارن کمک کنن. اصلاً بذاریم هر جور اونا میخوان اینجا رو چمنکاری کنن.
- این عالیه. فکرشون تقویت میشه.
ادامه دارد.....
دخترها دور زهرا جمع شده بودند و گاهی چیزی از وسایل او را جابهجا میکردند. گرچه سعی میکردند لبخند بزنند، اما در اعماق نگاهشان غمی موج میزد.
سمیه گفت: «بهمون نامه بده یا تلفن بزن، باشه؟»
زهرا یک ماهی بود که در مجتمع مستقر شده بود، با مددکاریهای فشرده و حسابشده، خانواده او را برای پذیرش مجددش آماده کرده بودند و او مشغول جمعآوری وسایلش بود تا بار دیگر به آغوش گرم خانوادهاش بازگردد.
نگاهی محبتآمیز به سمیه کرد.
- حتماً.
سولماز به او نزدیک شد، او دختری سیزده ساله و کمی خجالتی بود. عروسک کوچکی را جلوی زهرا گرفت و گفت: «خودم واست دوختمش. قابل نداره. حالا هر وقت اینو ببینی یاد ما میافتی.»
او این را گفت و آرام زهرا را به آغوش کشید و بوسید. اشک در چشمان زهرا حلقه زد. بغض گلویش را گرفت، دلش نمیخواست به این زودی آنجا را ترک کند و دوستانی که با او بسیار مهربان بودند، مخصوصاً بابا محمد را که بسیار دوستش داشت و او را ناجی خود از شر گرگهای خیابانی میدانست.
سولماز را بغل کرد و آرام گریست. دیگر بچهها تاب نیاوردند و هر کدام به اندازه عاطفی بودنشان اشک ریختند. یکی از پرسنل به سوی بچهها رفت و آنها را دلداری داد و گفت: «بسه بچهها. گریه نکنید. تازه باید خوشحال باشید که زهرا برمیگرده خونه. بهش تبریک بگید.»
دخترها به خود آمدند، سعی کردند با شوخیهای دخترانه فضای غمبار را تغییر دهند. موفق هم بودند.
محمد تازه به مجتمع رسیده بود. ماشینش را بیرون حیاط پارک و ویلچیرش را آماده کرد تا به داخل برود. متوجه کیسه زبالهها شد. به سوی آنها رفت. در یکی را باز کرد. دیدن دورریز غذاهایی که هنوز میشد از آنها استفاده کرد به شدت او را ناراحت کرد.
زنگ آیفون را زد، خانمی جواب داد: «بله.»
- خانم تشریف بیارین دم در.
- چشم.
یکی از پرسنل با شتاب خود را دم در رساند.
- بله حاج آقا.
- خانم اصلانی این زبالهها مال خونه ماست؟
زن نگاهی به کیسهها کرد و با کمی نگرانی گفت: «بله حاج آقا، چیزی شده؟»
- دیگه میخواستین چی بشه. چرا این برکتای خدا رو دور ریختین؟ چرا اسراف میکنید خانوم؟
اینک همه دخترها در حیاط بودند و صدای محمد را میشنیدند و گاهی با هم پچپچ میکردند.
زن که از رفتار محمد جا خورده بود، لبهایش را با زبان کمی مرطوب کرد.
- ببخشید حاج آقا. دیگه تکرار نمیشه.
- نبایدم بشه، به مدت سه روز فقط عدسی میخورین تا یاد بگیرین اسراف نکنید.
- چشم.
محمد وارد ساختمان شد و به همراهش خانم اصلانی. بچهها کنار رفتند تا او رد شود، همگی به محمد سلام کردند. و از اینکه او را ناراحت کرده بودند احساس شرمساری میکردند.
محمد جواب سلام آنها را داد، کمی با قهر!
به اتاق خود رسید. زهرا و مددکارش آنجا بودند تا او برود و برگه ترخیصش را امضا کند. محمد با آنها احوالپرسی کرد، کار زهرا را سریع راه انداخت و با او خداحافظی کرد.
- امیدوارم روزهای خوبی داشته باشی دخترم. سعی کن درس بخونی و دیگه از خونه فرار نکنی.
زهرا گونهاش سرخ شد.
- چشم، قول میدم.
- گاهی به ما سر بزن، خوشحال میشم از وضعت باخبر باشم.
- چشم.
رو به مددکار گفت: «شماره منم بهشون بده.»
مددکار که زنی جوان و مهربان بود با لبخند و تواضع گفت: «چشم حاج آقا.»
- حالا برین که من کلی کار دارم.
محمد به فکر فرو رفت، باید کاری انجام میداد، او میدانست در آن لحظه هیچ کس غیر از خودش نمیتواند به خودش کمک کند. دستی به موهایش کشید و خیره شد به نقطهای نامعلوم.
ادامه دارد.....
آتنا چند مشت آب به صورتش زد و در آینه خیره شد به چهره خود. صحبتهای آن مرد در مورد مجتمع حسابی فکر او را مشغول کرده بود. با چشمان جستجوگرش همه چیز را به خوبی میپایید. او دختری باهوش و آیندهنگر بود که دوست داشت در زندگیاش پیشرفتهای خوبی داشته باشد. آتنا نزد خانوادهاش زندگی میکرد و همه تلاشش این بود که دستش در جیب خودش باشد. وارد اتاق خوابش شد و همچنان مشغول فکر کردن. لبی برچید، کمی از وسایل اتاقش را جابهجا کرد، روی تختش نشست و پاهایش را دراز کرد تا خستگیاش رفع شود.
در نیمه باز قریچی صدا کرد و او برگشت ببیند کیست. لبخندی زد و گفت: «مامان شمایین؟»
- بله دخترم. حالت خوبه. چه خبرا؟
- راستش معرفی شدم واسه کار.
- جدی؟ چه خوب. چه کاری؟
- مربوط به بهزیستی میشه. ولی خیلی پول و پله توش نیست.
- خب مادر یواش یواش. تو که اینقدر پولکی نبودی!
آتنا لبخندی زد، مادر درست میگفت. او وقتی میخواست جنسی گران قیمت تهیه کند به تکاپوی پول درآوردن میافتاد. گفت: «بله مادر، شما درست میگین. راستش یه جورایی دوست دارم برم اون جا رو ببینم، البته راهش کمی دوره.»
- کجاست؟
- کرج.
مادر متفکرانه گفت: «وسیله هم که نداری مادر. میخوای چی کار کنی؟»
- ممکنه در اختیارم بذارن. البته مترو هم هست. راستش خودم دلم میخواد برم اون جا، فقط ببینم چه خبره. یه جور حس فضولی!
او این را گفت و زیر خنده زد. مادر هم خندهاش گرفت.
- ای دختر شیطون. امتحانش که ضرر نداره. برو یه سری بزن.
- دارم فکر میکنم مامان.
- در هر حال، خود دانی. نیم ساعته دیگه شام حاضره.
- باشه. مرسی.
مادر رفت و آتنا یک بار دیگر تنها شد. نمیدانست چرا پیشنهاد این کار تا این حد فکر او را مشغول کرده. «خودمم میدونم پولش واسم مهم نیست. بهتره یه بار امتحانی برم ببینم چی میشه. حالا دیگه خودتو اذیت نکن دختره!»
لبخندی زد و خود را مشغول فکرهای دیگر کرد. اصلاً بهتر بود میرفت و به مادر کمک میکرد، اینطوری فکرش را راحت میگذاشت. پیش از این که پایش را در آشپزخانه بگذارد صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. به سوی آن رفت و گوشی را برداشت.
- الو. سلام. وای حالت چطوره بهناز؟ چه خبر؟
مادر بلند گفت: «کیه مادر؟»
- بهنازه، از سوییس زنگ زده.
آتنا این را گفت و با خواهر بزرگترش که چند سالی بود از ایران رفته و ساکن اتریش بود شروع به صحبت کرد. کلی با او حرف زد. مادر به سرعت خود را به تلفن رساند و با اشاره چشم و ابرو از آتنا خواست تا گوشی را بگیرد. آتنا با خنده گفت: «بهناز گوشی، مامان داره خودشو میکشه.»
مادر هم با گرمی خوش و بشی با دخترش کرد. آتنا به آشپزخانه رفت و ظرف سالاد را برداشت تا کاهوها را در آن خرد کند. او روابط گرم خانوادگی را بسیار دوست داشت و اگر چه گاهی با خواهرها و برادرش دعوایش میشد و با آنها قهر میکرد، اما آنها را دوست داشت و اگر اتفاقی برایشان میافتاد از همه بیشتر نگرانیاش را نشان میداد و خود را به آب و آتش میزد تا آن مشکل را حل کند. با این خونگرمیهای خاص که در ضمیر او وجود داشت به نوعی همه به او احترام میگذاشتند، گرچه او آنقدر اعتماد به نفس داشت که نیاز به احترام دیگران را در خود حس نمیکرد، اما در مورد اینگونه رفتارها همیشه با غرور حرف میزد و شایستگیاش را نشان میداد.
پس از شام آتنا به اتاقش رفت. دوست داشت کمی مطالعه کند. چند مجله برداشت و با دقت ورق میزد. لحظاتی به همین منوال گذشت، لبخندی زد و تازه فهمید فقط دارد مجلهها را ورق میزند و هیچ از آنها نخوانده. باید خود را با یک سری مطلب سرگرم میکرد. پس مصاحبه با یک خواننده پاپ را انتخاب و شروع به خواندنش کرد. اینک لحظات سریعتر میگذشت و خواب آرام آرام چشمان خسته او را درمینوردید.
هنوز به مجتمع میاندیشید و دلش میخواست یک بار به آنجا میرفت و پس از شکایت از اوضاع آنجا آنها را ترک میکرد و خیالش راحت میشد که این پیشنهاد را نپذیرفته. نگاهش روی کلمة «حتماً» متوقف مانده بود و علاقهای به خواندن ادامه مطلبش نداشت. «تازگی خیلی لوس شدم، خب این که این همه فکر کردن نداره، چند روزه دیگه یادم میره. اصلاً مهم نیست. چرا خودمو اذیت میکنم؟ ولش کن. بذار خودشون تماس بگیرن، من خودم حسابی گرفتارم. باید دنبال یه کار خوب باشم تا بتونم حسابی پسانداز کنم. آره. این بهتره.»
او مجلهاش را کنار گذاشت، رفت مسواک بزند و بخوابد، چون حس میکرد در آن لحظه به آن خیلی نیاز دارد.
ادامه دارد.....
محمد احساس خستگی میکرد، سروکله زدن با آدمهای جور و واجور گاهی او را کلافه میکرد. نیاز به آرامش و یک همصحبت خوب داشت. ماشینش را کناری پارک کرد تا بتواند کمی استراحت کند. او همیشه با تجهیزات خوراکی کامل این طرف و آن طرف میرفت. برای خود یک لیوان چای ریخت و ضمن اینکه منتظر شد تا آن خنک شود به فکر فرو رفت.
به ملاقات بعدیاش فکر کرد. این خانم سفارش شده یکی از دوستانش بود، پس به یک بار دیدنش میارزید.
به دختران مجتمع فکر کرد که چقدر بامحبت به او دلبستهاند و نیاز دارند حتماً کمکشان کند و بعد به همسرش که کمی بدغلغی میکند. آه بلندی کشید و جرعهای از چایاش را نوشید. باید تدبیری برای این احساسات زنانه مییافت، «زنها آدمای عجیبیان!» میدانست که مینا خیلی به او تمایل ندارد، اما در مقابل زنهای دیگر میایستد و او را شوهر خود میداند و نمیخواهد از دست بدهدش! و آن دختران که مانند پدر او را دوست داشتند و برای دیدار او و حرفهای شیرین و شوخیهای بانمکش لحظهشماری میکردند. باید همه را تعدیل میکرد چون ممکن بود لای چرخدندههای فشارهای عصبی که از هر طرف به سویش هجوم میآورد له شود. به یاد آورد که چگونه نزد این و آن میرود تا پول جمع کند، حرصش درآمد و محکم آخرین جرعه چایاش را سر کشید.
دوباره راه افتاد و دوباره هجوم فکرهای عجیب و غریب!
به مقصد رسید. او با یکی از دوستانش قرار داشت تا محمد را نزد خانم معرفیشده ببرد.
محمد با دقت دخترک را برانداز کرد. او کاملاً مجتمع را برای دختر توضیح داد و شرایط خاص آن را تعریف کرد. او دختری لاغراندام و نسبتاً قدبلند بود. محمد گلویش را صاف کرد و گفت: «ببخشید خانم شما سابقه هم دارین؟»
دختر آتنا نام داشت و چشمانی جستجوگر. او هم با دقت محمد را بررسی میکرد!
- بله. دو سه سال توی بهزیستی کار کردم، یکی دو سال هم توی خانه سالمندان.
- پس تجربه کار با این جور دخترا رو دارین.
- بله. خوب میشناسمشون.
- حاضری این مسیر طولانی رو طی کنی بیای مجتمع ما و به ما کمک کنی؟
- نمیدونم. دودلم. شاید چند روز امتحانی بیام. فقط بگین چقدر حقوق میدین؟!
محمد لبی برچید.
- خب اگه کارتون خوب باشه، حقوق خوب هم دریافت میکنید.
- مثلاً چقدر؟
محمد نمیتوانست پاسخ او را بدهد، چون نمیدانست در ماه چقدر میتواند روی کمک مالی خیّرین حساب باز کند.
- راستش نمیدونم، چون مجتمع ما رو کمکهای مردمی میچرخونه، نمیتونم چیزی بگم که بعداً از عهدهاش برنیام.
آتنا خوشش نیامد، چون دوست داشت یک جواب صریح و واضح بشنود نه حرفهایی که با شاید و اما شروع و تمام میشود.
شانهای بالا انداخت.
- نمیدونم. حالا شما آدرستونو بدین یه فکری میکنم بهتون جواب میدم.
محمد با ناامیدی آدرس و شماره تماس خودش را روی یک تکه کاغذ نوشت و به او داد. آتنا رفت و محمد رو به دوستش گفت: «بعید میدونم بیاد.»
- چرا محمد؟
- پولکیه.
- خودش به نظرت چه جوری بود؟
- دختر خوبیه، اون طوری هم که حرف میزد و سابقهشو میگفت به درد کار ما میخوره. ولی… بماند.
- میخوای باهاش حرف بزنم؟
- نمیدونم. احتمالاً مشکلش فقط پوله. کاش میتونستم یه حقوق ثابت براش در نظر بگیرم.
- انگار بدت نمییاد بیاد اونجا؟
- نه. بدم نمییاد. چون جسوره و از پس دخترا برمییاد. خانمهای کارکشته به درد کارمون میخوره.
- آره. سعی میکنم باهاش حرف بزنم.
- نه. الان این کار رو نکن. بذار یکی دو روز بگذره، بذار خودش فکر کنه و تصمیم بگیره.
- باشه محمد، هر جور شما راحتین.
محمد با دوستش خداحافظی کرد و راه خانه را در پیش گرفت. به نظرش روز خوبی را شروع نکرده بود. چک آقای رفیقزاده را از جیب پیراهنش درآورد، نگاهی به آن انداخت و سر را به علامت تأسف تکان داد. دوباره آن را سر جایش گذاشت. صدای زنگ موبایلش او را از آن وضع خارج کرد.
- سلام حاج آقا، کجایی؟
آن مرد آقای .... رییس وقت دادستان بود. او مردی زیرک و بسیار رک بود که در پیشبرد کارها با تمام قوا به محمد کمک میکرد. او نیز یکی از اعضاء مهم هیئت امنا بود.
- علیک سلام. چی شده.
- زنگ زدم حالتو بپرسم، همینم که فردا دو تا دختر خانم رو میارن اونجا، شما تشریف دارین؟
- بله.
- در ضمن تونستم کمی هم کمک مالی برات جور کنم. فردا خودمم میام که هم چکها رو بهت بدم، هم ببینمت، چون دلم خیلی واست تنگ شده، هم اینکه همین. انگار دمقی.
- نه. فقط کمی خستهام.
آقای.... از آن سو تچ تچی کرد و آه بلندی کشید. محمد خندهاش گرفت و گفت: «نه بابا، اینقدرام حالم بد نیست، شما خودتو ناراحت نکن!»
آقای .... هم خندید و از او خداحافظی کرد. اینک محمد بیشتر از قبل نیاز به پشتوانه فکری و احساسی داشت و آن را در همه جستجو میکرد تا کمی از بار مسئولیتش تقلیل پیدا کند. او دوست داشت در این راه خیری که گام برداشته همه کمکش کنند، اما کمی آن را خودخواهانه میدانست، پس به خود نهیب زد.
- خودت باید بتونی، باید. پس الکی نه نه من غریبم درنیار!
از حرف خودش خندهاش گرفت.
ادامه دارد.....
اینک دو ماهی بود که مجتمع حمایت از دختران بیسرپرست و فراری راهاندازی شده بود و حدود ده دوازده دختر قد و نیم قد آنجا مستقر بودند.
آنها با برنامه به آنجا میآمدند، مدرسه میرفتند، مددکاری میشدند و اگر لازم بود به خانههایشان بازگردانده میشدند. محمد که در استخدام پرسنل بسیار وسواس نشان میداد، اگر موردی پیش میآمد که دختران شکایت میکردند، بلافاصله آن نیرو را اخراج میکرد.
او اینک با خشم برگههای روبهرویش را جابهجا میکرد و گاهی نگاه تندی به زنی میانداخت که روبهرویش ایستاده بود. با متانت، اما کمی دلخور گفت: «خانم محترم، آخه این چه رفتاریه شما دارین؟»
زن مکثی کوتاه کرد.
- راستش حاج آقا گفتم این بچهها باید تربیت بشن!
- و شما فکر کردین بهترین روشش همینه؟
- بله. اونا منو میبینن، الگوی خودشون میکنن، بعدم اصلاح میشن دیگه!
محمد با حرص گفت: «نه خانوم محترم، چنین چیزی نیس، شما خبر ندارین که بچهها چه جوری مسخرهتون میکنن.»
زن چشمانش گرد شد.
- وا! شوخی میکنین!
- نه خانوم. کاملاً جدی میگم. اگه به احترام اون کسی که سفارش شما رو کرده نبود، مطمئن باشید…
محمد حرفش را تمام نکرد، نمیخواست به زن بیادبی کرده باشد. زن از خجالت سرخ شد.
- من که کار بدی نکردم حاج آقا.
- چرا. کار شما بد بود. این معنی نداره شما از صبح علیالطلوع میای اینجا جانمازتو پهن میکنی، وقتی شیفتت تموم میشه جمعش میکنی میذاری میری، اینجا شما میای کار کنی، اگه میخوای دائم نماز بخونی، بشین تو خونهات، هم راحتتری، هم بالاسر خونه و زندگیتی.
زن با ناراحتی گفت: «مگه شما مخالف نماز هستین؟!»
خون محمد به جوش آمد.
- چرا بیربط میگین خانوم. کی مخالف نماز و خدا و پیغمبره؟! من میگم هرچی جای خودش. با این رفتاری که شما دارین نه تنها این بچهها درست نمیشن، بلکه بدترم میشن. بهتره کمی سطح مطالعتونو بالا ببرین، چهار تا کتاب روانشناسی مربوط به این بچهها رو بخونین بعد این حرفا رو بزنین، اینا اوضاع روحی و روانی مناسبی ندارن، همشون صدمه خوردهان، و شما فکر میکنید اونا شما رو الگوی خودشون میکنن؟ واقعاً این فکر رو کردین؟»
زن پاسخی نداد و فقط خیره شده بود به نقطهای نامعلوم. محمد ادامه داد:
- محبت کنید از فردا نیاین. من دنبال یه نیروی دیگه دارم میگردم.
رفتار زن از نظر محمد بسیار ناهماهنگ با محیطی مثل آنجا بود، چراکه دلیلی نمیدید زن وقتی به آنجا میرود از صبح تا شب فقط سجادهاش باز باشد و او نماز بخواند و بچهها او را مسخره کنند و بخندند.
زن با ناراحتی گفت: «باشه. هرچی شما بگین. پس با اجازهتون بنده مرخص میشم.»
- به سلامت.
پس از رفتن او محمد به فکر فرو رفت به لیستی که یکی از دوستانش به او داده بود خیره شد. دور یکی از نامها خط کشید.
- باید برم سراغش.
او این را گفت و از اتاق و سپس ساختمان خارج شد. اما قبل از آن باید سری به آقای رفیقزاده میزد تا از او کمک مالی بگیرد. این کار برایش بسیار دشوار بود تا جلوی کسی دست دراز کند. ولی مجبور بود چون باید برای بچهها آذوقه و پوشاک تهیه میکرد تا آنها حداقل سختی را هم متحمل نشوند.
تمام مدت در فکر بود و اصلاً نفهمید چطور به دفتر آقای رفیقزاده رسید.
آقای رفیقزاده با رویی گشاده از او استقبال کرد.
- بهبه، چطوری محمد؟
- خوبم. انگار شما بهترین!
رفیقزاده خنده بلندی کرد.
- این روحیة شما به آدم انرژی میده.
محمد لبخندی زد.
- ممنون، شما لطف دارین.
- خواهش میکنم محمد. خب از مجتمع چه خبر؟
- خوبه. راستش اومدم… کمی کمک مالی ازتون بگیرم.
رفیقزاده کمی دمق شد و طوری وانمود کرد که انگار دارد فکر میکند، اما طوری جملات را کنار هم میگذاشت که گویی قبلاً همه را با دقت تمرین کرده!
- راستش چی بگم محمد. اوضاع زیاد خوب نیست. میدونید که. البته سعی میکنیم به زودی پول به حسابتون بریزیم. شما خودتون یه منبع خوب برای تأمین مایحتاج بچهها پیدا نکردین؟
محمد از اینگونه برخوردها متنفر و بارها از خدا خواسته بود آنقدر پول در اختیارش بگذارد تا مجبور نشود نزد این و آن دست دراز کند.
- چرا، هیئت امنا که تلاششو میکنه. کمی هم تونستن پول جمع کنن، ولی با این مقدار بخشی از مشکلمون حل میشه، بقیشم من سعی میکنم از جیب خودم بذارم، توانم بیشتر از این نیست، پس شما هم محبت کنید کمی بیشتر به ما توجه کنید.
رفیقزاده کمی فکر کرد، دسته چکش را درآورد و مبلغی برای محمد نوشت و به او داد.
محمد چندشش میشد. احساس میکرد یک گدای عاجز است که هیچ توانی جز گدایی ندارد! او چک را با اکراه گرفت و از آنجا رفت.
ادامه دارد....
برسام از ماشین پیاده شد، میخواست به محمد کمک کند تا ویلچیرش را سر هم کند،
اما قبل از اینکه به آن سمت ماشین برسد، محمد خودش نیمی از کار را انجام داده بود.
برسام لبخندی زد، آرام پرسید: «چرا اینجوری شدی؟»
محمد نفس عمیقی کشید و خیره به برسام نگاه کرد.
- خودت چی فکر میکنی؟
برسام کمی فکر کرد.
- راستش نمیدونم. ولی هر چی شده باشه، روحیهات قابل ستایشه.
آنها وارد فروشگاه شدند. محمد لیست خریدش را درآورد، بخشی از اجناس را برسام و
بخشی دیگر را خودش جمعآوری کردند. برسام از این کار لذت میبرد. گاهی به هم
برخورد میکردند و محمد با جملات شیرین او را میخنداند.
دقایقی بعد، کوهی از اجناس روبهروی صندوقدار انباشته شد. برسام و محمد هر دو خندهشان گرفت.
صندوقدار با سرعت قیمتها را وارد میکرد و آنها لیست خود را چک میکردند که چیزی از قلم نیفتاده باشد.
دستی به پشت برسام خورد. او برگشت و با خوشحالی گفت: «به به، چطوری شایان؟ اینجا اینجا چی کار میکنی؟»
مرد اگرچه جوان بود اما متانت و وقار از تمام وجودش به چشم میخورد.
- تو چطوری برسام جون؟ من یکی از سهامداران این فروشگاه هستم.
برسام با خوشحالی چشمانش گرد شد.
- جدی میگی؟ خیلی خوشحالم. تبریک میگم.
- چه خبر؟ از پدربزرگت چه خبر؟
- متأسفانه فوت کرد.
شایان با تأسف سرش را تکان داد.
- متأسفم. خدا رحمتش کنه.
- ممنون.
- حالا اینجا چی کار میکنی؟
شایان اجناس را نشان داد و گفت: «همشو تو خریدی؟
برسام خندید و محمد مختصری از تاریخچه و عملکرد مجتمع را برای دوستش توضیح
داد. شایان با خوشحالی به محمد دست داد و گفت: «قربان بهتون تبریک میگم.
امیدوارم موفق باشین. در هر حال یه نفر پیدا شد که به فکر این دخترای بیچاره باشه.»
سپس رو به صندوقدار ادامه داد:
- خانم کل فاکتور که صادر شد ازش بیست درصد کم کنید
رو به محمد چشمکی زد و گفت: «اینم کمک این فروشگاه به دختر خانوماتون.»
برسام و محمد هر دو خوشحال شدند و از او تشکر کردند. اجناس را بار ماشین کردند.
دیگر جایی برای نشستن برسام نبود. محمد ناراحت شد و گفت: «حالا تو رو چه جوری برسونم؟»
برسام خندهاش گرفت.
- نیازی نیس رفیق، من کمی این طرفا پرسه میزنم، بعد میرم خونه.
- اینجوری که خیلی بد میشه.
- نه. شما برو، ولی با من در تماس باش. اگه کمکی چیزی فکر میکنی ازم برمیاد
بگو برات انجام میدم. هر وقتم اومدی تهران خوشحال میشم ببینمت.
محمد لبخندی زد، ماشین را روشن کرد و از او دور شد. همه وجود برسام سرشار از
شادی بود.
ادامه دارد....
لوازم صوتی و تصویری همیشه جزو علایق خاص برسام بود و او با ولع مشغول تماشای آنها از پشت ویترین بود. با لبخند به یک سیستم صوتی جدید خیره شده بود. قیمتش کمی بالا به نظر میرسید. برسام کمی اخم کرد، گویا در ذهنش حساب کتاب میکرد که آیا میتواند آن را بخرد یا نه. نفس عمیقی کشید، به این معنی که نمیتواند!
قدمزنان از آنجا دور شد، خواست برود آن سوی خیابان که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
محمد شیشه را پایین کشید و گفت: «چطوری برسام؟!»
برسام از دیدن محمد خیلی خوشحال شد.
- نوکرتم. شما چطوری؟
با چابکی سوار ماشین شد و ادامه داد:
- عجبی ما شما رو دیدیم. چه خبر؟
محمد با او دست داد و گفت: «ببینم تو کار و زندگی نداری، تو این خیابونا یللی تللی میکنی؟»
برسام با تعجب نگاهش کرد.
- نه خب، ندارم!
- جدی؟ از کجا میاری مخارج زندگیتو تأمین میکنی؟
- خب کمی زمین زراعتی و اینجور چیزا دارم. یعنی نداشتم، پدربزرگم برام ارث گذاشت.
محمد اینک راه افتاده بود.
- به به، چه پدربزرگ خوبی. وارث دیگهای نداشت؟
- نه.
برسام با اشاره سر ماشین را نشان داد و گفت: «حالا کجا داری میری؟»
- میرسم واسه مجتمع لوازم تهیه کنم.
برسام کمی فکر کرد، انگار میخواست چیزی را به خاطر آورد.
- آهان، همون کانون هدایت که تأسیس کردین؟
- آره.
- چه جوری پیش میره؟
- خوبه. کمی داره اذیتم میکنه.
- جدی؟ چرا؟ بچهها ناسازگارن؟
- از طرفی اونا، از طرفی مسائل مالی، از طرفی پرسنل. همه و همه دارن منو له میکنن.
- من چند تا کارخونهدار میشناسم، میتونم ازشون پول بگیرم.
- عالیه. دستت درد نکنه.
- بچهها رو روانکاوی هم میکنن؟
- آره بابا. کلی روشون کار میشه، تا بتونن برگردن به جامعه. اونم بدون کمترین مشکل.
- برخورد جامعه چه جوریه؟
محمد به فکر فرو رفت. او نمیدانست که جامعه در شکل کلانش چطور با اینگونه معضلات برخورد میکند و آیا اصولاً کار آدمهایی مانند محمد که بسیار خیرخواهانه و دلسوزانه به فکر این قشر آسیبپذیر از جامعه هستند چقدر میتواند پسندیده و درست باشد.
- راستش نمیدونم. اونایی میان شرایط رو میبینن، به به و چه چه میکنن، گاهی هم کمک مالی چیزی، بعضیها هم که میگن این طور بچهها رو باید ولشون کنیم به امان خدا.
- نظر خودت چیه؟
- میدونی، من از اولم دنبال این قضیه بودم که به این بچهها که از همه چیز محروم شده بودن و خودشونو تو این جامعه بیدر و پیکر ول کرده بودن باید کمک بشه، چه آسیبشناسی اجتماعی، چه روانشناسی، چه جامعهشناسی، همه و همه. حالا هم که خدا کمک کرده تونستم بخشی از کار رو دست بگیرم.
- نظر خودشون چیه؟ این شرایط رو دوست دارن؟
- آره، خیلی. چون حداقل بهتر از شرایط سخت زندانه. البته اینجا هم تکالیفی دارن که باید انجامش بدن، اگه خلافش عمل کنن قطعاً تنبیه میشن، چون قراره یه کار بهتر انجام بشه، نه اینکه بدتر بشن.
برسام به فکر فرو رفت. همیشه دیدن دخترانی با سنین پایین، آواره در خیابانها برایش ناراحتکننده و دردناک بود، اما محمد با جسارت پای این قضیه ایستاده بود تا به این آدمها کمک کند.
- میدونی محمد، از طرفی بهت حسودیم میشه، از طرفی بهت افتخار میکنم که یه همچین دوست جسور و باحالی پیدا کردم.
- ممنون. رسیدیم به فروشگاه. کمکم میکنی وسایل رو بخرم بذارم تو ماشین؟
- با کمال میل.