هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

تنگه بیجار ۲

تقدیم به :شهید غلام رزلانسری،شهید ابراهیم ناطقی،شهید عباس پناهدار،شهید حنیف جزایری،شهید ناصر زگلکی،شهید علی اعرابی،و شهید هاشم مدنی،شهید حسن حیدری و ..........




...تا شب، همه بچه ها گیج و منگ بودند و بلا فاصله بعد از آمدن، به محل استقرار،غلام و چند نفر دیگه به بالای دیدگاه رفتند،راه دیدگاه زیاد، با شیب بسیار تندی بود،بچه ها هم خسته از فرار چند ساعته...

هر چه نگاه کردند،اثری از هاشم نبود و چون وقت فرار ،هر کسی به یک طرف رفته بود ،لذا جای دقیقی را هم نمی شد برای دیدن،تعیین کرد !...

شب سه تا از بچه ها(عباس پناهدار و غلام رزلانسری و حسن بصائری) با تویوتا،خودشونو به شور شیرین رسوندن،و جریان را برای محمد و محسن توضیح دادند،و محمد ، محسن،ابراهیم و اعرابی ،همان موقع سوار شدند و به سمت محلی که برادر شجاعیان مستقر بود،براه افتادند...

صبح شده بود و بچه ها نگران از وضعیت هاشم،هنوز با غلام،در مورد رفتن دنبال هاشم یا نرفتن بحث

می کردند،غلام شجاعیان،به عنوان مسئول واحد شناسایی رزمی،باید از جان نیروهایش،حفاظت می کرد،

و از طرف دیگر،محمد ، محسن و ابراهیم ،به خاطر دوستی صمیمانه با هاشم و منحصر به فرد بودن این بچه،تلاش می کردند تا غلام را راضی کنند ،اجازه بده برن دنبال هاشم...

غلام نتونست بچه ها رو راضی کنه که بمونن تا شرایط را بررسی کنه،محمد و محسن با قهر ! از غلام خداحافظی کردند و به سمت شور شیرین حرکت کرده و در بین راه،با غلام رزلانسری و علی اعرابی و...

دیدار کردند تا آخرین وضعیت منطقه و رفتن دنبال هاشم را مرور کنند...

بعد از ظهر راه افتادند و با اتومبیل تویوتا یشان،بچه های تیمها را برداشتند و رفتند به تنگه بیجار،در بین

راه با برادران ارتش هم هماهنگی کردند که وقت رفتن یا برگشتن،نیروهای ارتش،به آنها شلیک نکنند،

چون آنها دستوری برای کمک نداشتند!

شب در سنگر بچه های واحد،شور و هیجانی توام با نگرانی برای هاشم،حاکم بود و هیچکدوم از بچه ها نخوابیدند،تا قبل از اذان صبح همه آماده شدند و بعد از نماز،راه افتادند،هنگام حرکت،صدای جیپ ارتش از پیچ و تاب جاده به گوش رسید،سرگرد فرمانده خط خودش با راننده اش رسید و نیروهای ارتش را به

خط کرد و سریع آنها را با محمد و محسن و حنیف،که هر کدوم تیمی از بچه ها را به همراه داشتند،به

سمت منطقه فرستاد.....

محمد از قسمت جنوبی مسیر و از بالای شیار بیجار،محسن از قسمت شمال تنگه،و حنیف،هم با بچه هایی که در عملیات شناسایی نا فرجام !شرکت داشتند،از کف شیار شروع به کاوش کردند،لحظات

نفس گیری بود،دشمن کاملا آماده و این گروه هم بایستی در روز این کار را می کردند،و تما م گودی ها

 و عوارض را یکی یکی  می گشتند،در بین راه کیسه های خواب،مهمات و تفنگهایی که بچه ها انداخته بودند را پیدا می کردند،حتی تیرباری که عباس پناهدار در یک شیار کوچک انداخته بود را هم پیدا کردند،

ولی اثری از هاشم نبود که نبود.....................

همه چیز غیر از هاشم و تجهیزاتش،پیدا شد و برگردانده شد ،اما دست خالی از داشتن دوست عزیزشان،به تنگه بیجار برگشتند و هر کدام از بچه ها یک طرف رفته بود و گریه می کرد ،محمد هم

یکی یکی اونا رو بغل می کرد تا آرومشون  کنه ولی نمی شد،چند لحظه بعد هیچکس نبود تا محمد رو آروم کنه....................

...به قرارگاه هم اطلاع داده شده بود تا به واسطه شنود بیسیم و رادیوی عراق،شاید خبری از هاشم بدست بیاد،البته این را هم می دونستند که نیروهای اطلاعات و عملیات و شناسایی،اگر اسیر بشن،

عراقیها خبری منتشر نمی کردند تا کاملا تخلیه اطلاعات کنند ! آنهم با انواع و اقسام شکنجه هایی که در فرصت دیگری ،باید به آن پرداخته بشه.................


به این ترتیب،کار راهکار تنگه بیجار به پایان رسید،و دیگر ماندن در آنجا لازم نبود،محمد بچه ها را به دستور غلام،به سمت شور شیرین قدیم،حرکت داد و حالا تیمهای مستقر در این محل زیاد شده بود.

عبداله،زگلکی،رزلانسری،حیدری،و... همه روی مسیر تازه کار می کردند و هر چه جلوتر می رفتند،

به استحکامات و سختی عبور از خط عراق،بیشتر واقف می شدند،روزها و شبها تلاش تیمها انجام

می شد ولی نتیجه ای حاصل نمی شد،تا اینکه غلام با احمد گلزاری ،یک سفر به جنوب کردند،ودر

قرارگاهی که کنار هور در پاسگاه برزگر،با برادر،؛ عزیز؛ دیدن کردند و مخفیانه از قرارگاه برگشتند............




ادامه دارد...

نظرات 11 + ارسال نظر
سحر شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 05:46 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

سلام ..
هاشم چی شد ..؟ ببخشید من زیادی کنجکاوم !
میگم از اون حال و هوای شبهای عملیات میگید ؟ خیلی قشنگه ..اون وصیت نامه نوشتن ها ..اون زیارت عاشوراها ..

سلام:
اول:مدتی کم پیدا بودید !
دوم:امروز نوشتم که از هاشم تا حالا هیچ خبری نیست و ما از او به عنوان شهید،یاد می کنیم.
سوم:کنجکاوی شما که خیلی خوبه و ستودنی !

نیک بخت شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 10:50 ب.ظ

حال ما بد نیست غم کم میخویرم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
××××
آدمو زجر کش میکنی هاشم بگو
خیلی خوب فقط بی خیال نشو لطفاً

سلام:
بابا جان،من که نوشتم هاشم چه شد !چرا زجرکش می شی؟
دوشنبه یادت نره !

سهبا یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 08:19 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام .
بغض امروزم ، باعث شد به این فکر کنم - متاسفانه برای اولین بار - که چقدر سخته برای شما بیان این خاطرات ، وقتی که اکثر دوستانتان در بین شما نیستند ! بغض و حسرتی را که بر دلتان می نشیند تازه امروز به درستی دریافتم .
ممنون که با همه اینها ما را شریک می کنید در لحظات زیبایی که بر جمع آسمانیتان گذشته .

سلام:
از اینکه شما درک می کنید مرا،خیلی خوشحالم،و البته خوشحالتر اینکه،
شرایطی بوجود آمد، تا من با آسمانیان همنشین باشم،گرچه لیاقت نداشتم،ولی کرامت آنها زیاد بود.....................

مامان امیر عباس دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 11:13 ق.ظ http://www.pesaremaman.parsiblog.com

سلام.چه خوبه که شما حال و هوای جنگ رو برای ما بازگو میکنید چون ما در دوران جنگ بچه بودیم و زیاد حال و هوای اون روزها رو نمی فهمیدیم.

سلام:
ممنوننم از شما که به من لطف دارید...

نیک بخت دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 05:52 ب.ظ

آیا از گذشته خودتان پشیمان هستید؟!
این سوال چه وزنی دارد؟
وزن - اعدام یا ابقاء یا چیزهای دیگر...
آیا رزمندگان در راس آنها جانبازان خصوصاً آنهایی که لطمه های سنگین خورده اند،حق ندارند از گذشته خودشان پشیمان باشند؟
آیا کسی حق دارد یا خیر؟
این نوع سوالات شخصی است.(من و شما) حق نداریم در مسائل شخصی دخالت کنیم.یا بهتر بگویم حق نداریم مسئله شخصی کسی را مرز بندی کنیم.
حوزه شخصی یک حوزه کاملا خصوصی است.یک موهبت الهی به حساب میآید.حال من وشما با نوع سوالاتمان آن ها را مرز بندی میکنیم
چه حقی داریم شخصی را با این احوالات؛ درگیر حوزه های شخصی کنیم. آیا این درست است؟
آن روز ها که من وهم نسلی های من نبودند اینها از جانشان مایه گذاشتند.حالا چه بر اساس مذهب یا ملیت یا هر چیزدیگر...
اگر خواست و خودش بیان کرد به دیده منت.ولی وقتی ما مطرح میکنیم.ایجاد شبهه میشود.غالباً هم لطف میکنند طوری پاسخ میدهند که به ذائقه من وتوی بازدید کننده برنخورد.
آیا این انصاف است که بعد از 20چند سال یه دفعه پیدایمان شده با این تیپ سوالات با آنها پرسش وپاسخ میکنیم!
ودر آنجا یک الف بچه برای بزرگ استادهای اخلاق درس کلاس ولایت بگذارد.چرا یک کاری میکنیم که آن بچه ها(جانباز) نه شیر شتر بخواهند ونه دیدارعرب؟!!
کلا بعد از مدت ها ما 3 ساعت وقتمان را صرف این دیدار کردیم(البته با تخفیف).چه حقی داریم از آدم هایی که در گلِ جوانیشان برای ما وقت گذاشتند ودچار تغییرهای حاد در نحوه زندگی شدند(تا آخر).از این دست سوالات بپرسیم؟!!!
آیا در بین هم نسلی های من کسی هست بداند چند سال،چند ماه،چندهفته وچند روزسر پا نایستادند و برای امور روزانه محتاج کسی بودن یعنی چه؟
خواهر و برادرم بحث ها ،چالشها و دغدغه هایت مبارک خودت باشد.این جا جایش نبود ونیست.(از سمت ما)
با توجه به زمان ومکانی که در آن بودیم.(داخل آسایشگاه)هم محمدی،آبیاری،فدایی و سلامت همه درست میگفتند.مثل منی خطا میکرد که با خط کش های ذهنی خودم آنها را اندازه گیری میکرد.
پیروز باشید 5/2/90

سلام:

اول از دوستان عزیزی که از راههای دور،تشریف آوردند و ما را شرمنده اخلاق خود کردند،تشکر می کنم و هیچوقت لطافت طبع و روحیه زیبایتان را فراموش نخواهم کرد............................

علی جان:
حساسیتی را که دارید دوست دارم،و در تایید فرمایش شما ،می خوام بگم
کسانی که این نوع سوالات را می کنند،شاید دو گروه باشند،اول گروهی که
نمی دانند نحوه برخورد با اینگونه افراد،چگونه است ! که لازم است قبل از برخورد ،آموزش لازم جهت برخورد اولیه،به ایشان داده شود،که امروز ما اینکار را نکردیم و شاید مقصر اصلی من باشم که به یاد این مسئله نبودم و با آمدن نصفه و نیمه دوستان،* اصلا امکانش بود یا نه ؟ نمی دانم !!!
گروه دوم هم کسانی هستند که حرفی برای گفتن ندارند و اصلا شاید اعتقادی به این آدمها ندارند ! و برای اثبات خود به این آدمهای بزرگ وصل می شوند،جای آنها حرف می زنند،جای آنها نتیجه گیری می کنند،و جای
آنها شعار می دهند ! که اصلا کسی که روی ویلچیر نشسته نیازی به شعار ندارد،
اصولا، جانبازی که در شرایط جوانی ،از تمام
خواسته هایش و آرزوهایش گذشته و در راه اعتقادش جان خود را در طبق اخلاص گذاشته و ... و الان بسیار از تو و من جلوتر بسوی آرمانش می رود،
خود نماد گویای استواری است و این شعار نیست،کما اینکه از هر کدام پرسیده شد ،پشیمان هستید،خنده تلخی کردند و به حال ما تاسف
خوردند و .......................
شاید دانشجوی محققی که در جمع ما بود و سوالات تخصصی می کرد و از نظر روانشناسی با قضیه برخورد کرده بود،و ما اجازه حضور را به ایشان میدادیم !جوابهای کاربردی تری هم می گرفتیم ،که البته ایشان به من اس ام اس زد که،:ترسیدم حضور من باعث سیاسی شدن بازدید تان!بشود ولذا محل را ترک کردم:این در شان ما و میزبانان ما نبود که برادر دیگری بیاید و کل گروه را از لطافت خاص اینگونه دیدارها،برهاند..............
امیدوارم در دیدارهای بعدی،با دید باز تری با بهره برداری بیشتر،از
آسمانی های مان،بهره مند شویم

سهبا سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 07:44 ق.ظ

سلام . نمی دانم منظور آقای نیکبخت ، سئوال من بود یا نه ؟ اما من اگر پرسیدم فقط حال را نشانه گرفتم و نه گذشته را ! اعتقادات شما عزیزان برای من بسیار ارزشمند است . می خواستم به نوعی درددلهایتان را بشنوم .
با توضیحات شما متوجه خطایم شدم . که اگر پرسش من باعث رنجش شماعزیزان شده ، عذرخواهی میکنم از شما و سعی میکنم باز هم به دیدار آن تکه بهشت بروم و دل بی قرار خودم را هم آرامش ببخشم .
ممنون از محبت بی اندازه تان آقای مهین خاکی . دیروز را برایم جاودانه کردید .

سلام:
ته خواهر عزیز:
منظور آقای نیکبخت که با هم صحبت کردیم،جناب ستیزه جو! بودند که به
جای کمک به ما در ارائه مقصودمان،(ایشان قبلا به آسایشگاه رفته و ادعای
نزدیکی با عزیزان جانباز را داشتند)،همان حرفهای تکراری را مطرح و خود
جواب می دادند که نقطه اوج مشارکت ایشان،! در خدمت برادر،آبیاری بود.
تازه من از دیروز خوشحالتر شدم که جناب تنفس،دستش درد نکنه که مرا
وارد دنیای آدمهای پاکی مثل شما،کرده و هر روز انسانهای پاک اندیشی را
ملاقات می کنم.الهی الحمدلله.

ثنائی فر شنبه 17 اردیبهشت 1390 ساعت 06:17 ب.ظ http://www.sanae.blogfa.com

دلیل درک نزدیک این حس نمی دانم مرا چه بود واقعا نمی دانم اما هر چه بود دلیلش عالی بود اثرش و البته آشنا بود
منتظر ادامه مطلب هستم بسیار زیاد

بزرگوار تا شما آخرین پست کلبه ام را نخوانده و نمره ام ندهید آپ نمی کنم

سلام مرغ دل برای آرام گرفتن در صحن با صفای عرشیان تنگ است و بیقرار

سلام:
نمی دانم چرا نمی شه برای ادامه،کمکم می کنید تا بهتر فکر کنم...
در ضمن خوانده ام و با اصرار شما اندکی حروف را بدون فهم! فقط تایپ
کردم...ببخشید که دانشم اندک است،مخصوصا در وادی شناخت!...

ثنائی فر یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 12:27 ق.ظ http://www.sanae.blogfa.com

سلام
از کوچکی چون من چه کمکی بر می آید؟ در خدمت هستم شما امر بفرمائید
حال اینکه شناختید و رفتید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

منتظر بودم شما بخوانید بعد پست جدید بگذارم کامنت زیبایتان را دیدم متشکر

و بازهم برای هر خدمتی اعلام آمادگی می کنم

یا حق

سلام:
کوچک نیستی ، که، از بزرگانی...
تمام افتخارم،خادم بودن است....

احسان زگلکی یکشنبه 22 خرداد 1390 ساعت 10:31 ق.ظ

با سلام ممنون از مطالب قشنگتون
آیا شما در خصوص نحوه شهادت عموی بنده اطلاعاتی دارید. اگر در جریان بگذارید خوشحال میشم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام ودرود بر روان پاک شهیدان ما منتظر ادامه خاطرات شیرین شما یادگاران هشت سال حماسه هستیم لطفا از شهید غلام رزلانسری هم بنویس

سلام:
در عملیات میمک(عاشورا)غلام و گروهی از بچه ها در محاصره بودند
که به ما در شیخ صله(جوانرود)خبر دادند و ما با دو اتومبیل،شبانه به
سمت میمک براه افتادیم،علیرغم خطر کمین و ضد انقلاب و...
نزدیکیهای ظهر روز بعد ما در میمک بودیم،که برادران(ناصح و ناطقی)
را دیدیم که از دیدگاه ، پایین میآمدند...
...دیگه بچه ها زنده نیستند ...محاصره با شهادت همه آنها پایان یافته
بود....

[ بدون نام ] دوشنبه 22 اسفند 1390 ساعت 05:38 ب.ظ

چرا ادامه نمیدید چرا عکس شهدا را نمیزاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد