هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

تماشا

به تماشا سوگند 

وبه آغاز کلام  

وبه پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است . 

حرف هایم مثل یک تکه چمن روشن بود .  

من به آنان گفتم : 

آفتابی لب درگاه شماست  

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد . 

وبه آنان گفتم : 

سنگ آرایش کوهستان نیست  

همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ . 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند. 

پی گوهر باشید. 

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید. 

من به آنان گفتم : 

هر که در حافظه چوب ببیندباغی 

صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند . 

هر که با مرغ هوا دوست شود 

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهدبود.

سهراب

نظرات 3 + ارسال نظر
رضاپور دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 08:25 ب.ظ http:///safirealsabeghon.blogfa.com

جبهه رفته‌ها اهل چاپلوسی، تملق‌گویی، باندبازی، گذشتن از تخلفات گردن کلفتان و... نیستند، بلکه دوست مردم هستند؛ حرف برای گفتن دارند؛ نظر و عقیده ثابت دارند؛ اهل انتقاد هستند و زیر بار حرف زور نمی‌روند. تفاوت یک جبهه‌ای با غیر جبهه‌ای این است.
برای همین دوست دارم چون شما هم ازاین آدمها هستتید. حاج مخمد آقا

ای کاش من و تو را در این عالم، گوش شنوایی بود!!

شاسوسا پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.hobouterang.persianblog.ir/

به تماشا سوگند

وبه آغاز کلام

وبه پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است

خیلی زیبا بود.

احمد خیری شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 04:50 ب.ظ

باز در حجم زمستانی سردی دیگر
سایه گسترد و شبی دیگر و دردی دیگر
شبی آشفته ، شبی شوم ، شبی سرگشته
شبی از سردترین قطب زمین برگشته
امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم
از لگد مال ترین طرف چمن می آیم
گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت
سر این قصه دراز است ولی خواهم گفت
من فروپاشی ارکان صفا را دیدم
خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم
چه ظریفان که به پیران حبش بخشیدند
چه لطیفان که به مشتی تن لش بخشیدند
چه چمن ها که نروئیده پریشان کردند
چه خداها که فدای دو سه من نان کردند
همه را دیدم و در دفتر خون خوابیدم
این حکایت تو فقط می شنوی من دیدم
شهر را با دهن روزه به دریا بردند
کوزه در دوش به در یوزه به دریا بردند
آشنا، مردی و عصمت به اسارت رفته
خم نه، پیمانه نه، میخانه به غارت رلفته
کم بر این ورطه کشاندند و تحمل کردیم
که به ما آب ندادند ولی گل کردیم
کم پراکنده شدیم از در درهای بهشت
به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت
تشنه ای باش و بمیر و لب این کوزه نرو
کوزه بشکن، دهن روزه به دریوزه نرو
در شبی ننگ قلم گم شده، احساس که هست
در صف جنگ علم گم شده، عباس که هست
بر کن این ریشه که پا تا سرش در خون است
بشکن این شیشه که امثال هم القابون است
دردها سر به هم آورده خدایا چه کنیم
مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنیم
ای خدا کی شود این چوب سترون گل امید شود
این شب یائثه، آبستن خورشید شود

شعر: یافت آبادی

احمد جان،ای ول !!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد