هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۹۳

وقتی محمد دستانش را به هم کوبید، آقای اکرمی به عقب پرید، خنده‌اش گرفت و گفت: «خدا خفه‌ات نکنه مَرد. من که کلی ترسیدم. فکر کردم جدی این اتفاق واست افتاده. حالا گردنت چی شده؟!»

-        این مدل اتفاق البته نه با این شدت یه بار واسم افتاد، گردنمم هیچی یه عمل تیروئید داشتم.

-        آهان.

آقای اکرمی هنوز می‌خندید و از شوخ‌طبعی جانبازان جنگ بسیار ابراز شادی می‌کرد. ادامه داد:

-        خوشم میاد وقتی می‌بینم بچه‌های زمان جنگ هنوز روحیه خوبی دارن. اونا باعث افتخار ما هستن.

محمد لبخندی زد و از آقای اکرمی تشکر کرد. حمید دوست داشت آن جمع شاد را حفظ کند، پس از مکثی گفت که محمد در زندان بود و آنها تلاش می‌کردند مثلاً نجاتش دهند اما دست از پا درازتر بازمی‌گشتند و پیش خود فکر می‌کردند زیر نظر هستند و هر روز صبح ساعت‌ها پای تلفن به آنهایی که تلفنشان را کنترل می‌کردند، فحش و ناسزا می‌گفتند و بعد می‌رفتند سر کار!

همه می‌خندیدند و خاطره‌ها یکی پس از دیگری گفته می‌شد، آنها از هر دری سخنی گفتند، گاهی جدی و گاهی شوخی. بار دیگر خنده‌ها و شوخی‌ها شکل گرفت، محمد می‌خندید، اما روی قلب پراحساس، شکننده و مهربانش چنان زخم عمیقی زده شده بود که هیچ چیز نمی‌توانست التیام‌بخش عمق آن باش

محمد فریاد زد: «آدم حسابی الان می‌افتی. بیا پایین!»

او با برسام حرف می‌زد که اینک مانند ندید بدیدهای تازه به میوه رسیده رفته بود بالای درخت و چون وحشی‌ها سیب می‌چید و همان جا گاز می‌زد و می‌خورد.

محمد گفت: «ندید بدیده بدبخت، اونا رو سم‌پاشی کردن، می‌خوری می‌میری.»

برسام می‌خندید و دائم نفس عمیق می‌کشید. بلند گفت: «باید اینجا نفس کشید. ریه‌هامو پر می‌کنم از هوای تازه.»

-          حالا نمی‌خواد اون بالا شعر نو واسه من بخونی، بیا پایین تعریف کن ببینم تو این دنیا چه غلطی داری می‌کنی.

برسام از درخت پایین پرید و به سوی محمد رفت. آنها راه افتادند. مدتی در سکوت در مسیری که دو طرفش درختکاری شده بود رفتند. آن‌جا بخشی از مزارع و باغ‌های محمد و پدرش بود. او با تلاش کار می‌کرد و وضعیت جسمی‌اش هیچ مانعی سر راهش نبود. آنها به سمت گاوداری می‌رفتند. محمد آن‌جا را راه‌اندازی کرده بود و کارش را با چهل رأس گاو شروع کرد تا آرام آرام آن را گسترش دهد و به این کار خود افتخار می‌کرد. رو به برسام گفت: «چه خبر برسام؟ چرا یه دفعه می‌ری ستارة سهیل می‌شی؟»

-          کار، زندگی. تو چی کار می‌کنی؟ می‌بینم حسابی این‌جا جا افتادی.

-     آره. اینجا رو دوست دارم. وقتی می‌بینی یه روباه از بیست قدمیت می‌دوه می‌ره، کیف می‌کنی، یا پرنده‌هایی رو می‌بینی که به عمرت هم ندیدی، میان از دستت غذا می‌گیرن، وای برسام تو خیلی خری که نمی‌یای اینجا زندگی کنی.

برسام بهت‌زده نگاهش کرد و گفت: «چرا چرند می‌گی، مگه اینجا جای زندگی منو و امثال منه دیوونه. هر کس باید جای خودش زندگی کنه.»

-          برو بینیم بابا، نمی‌خواد واسم فلسفی حرف بزنی.

برسام خنده‌اش گرفت، محمد ادامه داد:

-          اگه بیای اینجا، حداقل مثل وحشیا میوه‌های نشسته رو نمی‌بلعی. بدبخت دل درد می‌گیری می‌میری.

-          بی خیال، هر چند سال یه بار اشکال نداره! از گاوات چه خبر؟

-          خوبن. چند روز دیگه یکیشون می‌زاد.

-          جدی؟ کاش باشم ببینم.

-          خب بمون.

-          زیاد نمی‌تونم.

برسام سکوت کرد و گویا یاد چیزی افتاد، گفت: «راستی فوق لیسانستو چی کار کردی؟ زدی تو گوشش یا نه؟»

-          به! آره بابا. دو هفته پیش دفاع داشتم.

-          چقدر خوب. فوق چی گرفتی؟

-          مردم‌شناسی، بعدم اومدم اینجا دارم تاپاله جمع می‌کنم.

-          چه اشکال داره، خیلی بهت میاد!

محمد زیر خنده زد. برسام ادامه داد:

-          پس یه شیرینی بدهکاری.

-          نوکرتم. حتماً.

-          حالا کجا می‌ریم؟

-          بریم گاوای خوشگلمو نشونت بدم.

مسیر خیلی طولانی نبود، با این وجود محمد با ماشین این طرف و آن طرف می‌رفت، چون حرکت دادن ویلچیر در جاده‌های خاکی و ناهموار بسیار سخت بود.

دیدن گاوهای واقعی برای برسام بسیار جالب و غیرمنتظره بود. او لبخند می‌زد و ته دلش ذوق می‌کرد. وقتی آنها به نرده‌های محافظ نزدیک می‌شدند، آرام به سر و گوششان دست می‌کشید و گاوها دست او را با زبان زبرشان لیس می‌زدند. او چندشش می‌شد، اما مانع کارشان نمی‌شد، چون می‌دانست حیوانات با لیس زدن می‌خواهند محبت خود را نشان دهند. علی به سوی آنها رفت. او جوانی برومند و زیبا شده و در رشته دامپزشکی درس می‌خواند و همه حواسش به گاوهای پدرش بود. از دور برای محمد و برسام دست تکان داد و اعلام حضور کرد. به آنها رسید و با هر دو دست داد. رو به محمد گفت: «بابا، گاوارو معاینه کردم. واکسنشونم فردا می‌زنم. اگه شما کار دیگه‌ای با من ندارین، برم تا کلاسم دیر نشه.»

-          باشه، برو. مامانتم می‌بری؟

-          آره، می‌خواد بره کرج. اونو می‌رسونم، خودم می‌رم کلاس.

-          کی برمی‌گردی؟

-          شب میام. چون گاو می‌خواد بزاد باید پیشش باشم.

-          باشه. به بچه‌ها سفارش کردی چی کار کنن؟

-          آره، ولی شما حواستون بهشون باشه، اگه کم و کسری چیزی داشتن بهشون برسونین.

-          باشه. مواظب خودت باش.

برسام هنوز خیره بود به گاوها و متوجه گفتگوی پدر و پسر نشد. او طبیعت را دوست داشت و گرچه ته دلش آرزو می‌کرد چنین جای دنج و خوبی داشته باشد، اما نه شغلش

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد