- چرا؟
- نمیدونم. یه جوریام.
- تو دیوونهای مینا. این فکرای چرند رو از خودت دور کن. البته به خودت مربوطه میخوای زنگ بزنی یا نه، ولی محمد فقط عاشق کارش بود. دلش میخواست دختراشو به یه جایی برسونه. یادته هر وقت جشنی چیزی بود، بچهها رو میآورد. چقدر مراقبشون بود، تب میکردن اونم باهاشون تب میکرد. واقعاً دلت میاد درباره شوهرت فکر ناجور بکنی؟
- نه.
- خیلی خب، پس دیگه اینقدر لوسبازی درنیار. خوشحال باش که شوهرت اومده خونه. یادته وقتی نامزد بودین چه جوری دلت تاپ تاپ میکرد تا محمد بیاد ببینیش.
مینا صورتش سرخ شد و سر را به زیر انداخت.
- آره.
- حالا هم این محمد همون محمده، الکی بهش وصله ناجور نچسبون. اگه تو زنشی دربارهاش فکر بد کنی، دیگه نباید از مردم توقع داشته باشیم.
مینا آرام گرفت. حتماً حق با منیره است و او بیخود ناراحت است.
محمد هر روز در خانه آتنا میرفت و با خودرویی که تازه خریده بود، میایستاد، تا آتنا را ببیند و از اوضاع او باخبر شود و یا حداقل از او عذرخواهی کند، چون خود را در مورد گرفتار شدن آتنا مسئول میدانست.
به تازگی در دادگاه از آنها رفع اتهام شده بود و فقط به علت داشتن اسلحه در خانه ملزم به پرداخت جریمه و چند ماه زندان تعلیقی شده بود.
آتنا هم باید مبلغی را پرداخت میکرد. اما وضع .... بسیار بدتر بود، چون این گوشمالی برای او بود، نه دیگران.
محمد شنیده بود که ... را به زندانی فرستادهاند که خودش حکم بازداشت بیشتر زندانیانش را صادر کرده بود. البته هرگز اتفاقی برای ... نیفتاد و برعکس زندانیان خیلی هم برای او دل سوزانده بودند و حتی هوایش را داشتند و اگر چیزی نیاز داشت برایش فراهم میکردند!
اما این چلهنشینی بالاخره ثمر داد و یک روز موفق شد آتنا را ببیند.
- آتنا، سوار شو.
آتنا با وحشت به اطراف نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار میکنی؟
- میخوام ببینم وضعت چه جوریه.
آتنا با ترس سوار ماشین شد. او دائم این طرف و آن طرف را نگاه میکرد.
- نباید میاومدی اینجا. چرا هر روز دم خونه میای؟
- میخواستم ازت عذرخواهی کنم، بهخاطر من، تو هم گرفتار شدی.
- ولش کن. پیش اومده دیگه.
- ولی کار مادرت درست نبود، ازم شکایت کرد.
- میدونم. متأسفم. نتونستم جلوشو بگیرم. منو حبس کرده بودن. اجازه هیچ کاری بهم نمیدادن. راستی دادگاهت چی شد؟
- هیچی، تبرئه شدم. البته در مورد شکایت مادر تو داشتم میرفتم پزشکی قانونی که قاضی زنگ زد گفت بیخیال شم.
- خب.
- اما رفتم. جواب آزمایشمم گرفتم. ولی قاضی قبول نکرد، اونو یادگاری نگه میدارم.
- متأسفم. منم وضع بهتری نداشتم. همش گریه و ناراحتی. کل خونه به هم ریخته بود. راستی از بچهها خبر داری؟
- آره. یه سریشون که رفتن دوباره خیابونی شدن، یه سری هم رفتن سر خونه و زندگیشون. گاهی بهم زنگ میزنن.
- اون دو تا چی، که علیه تو شهادت دادن.
- بعداً ازم عذرخواهی کردن، گفتن ترسوندنشون. عیب نداره، گذاشتم رو حساب بچگیشون. بخشیدمشون.
- تو خیلی بزرگواری محمد.
- حالا میخوای چی کار کنی آتنا؟
- فعلاً که دارم میرم سر کار. احتمالاً چند وقت دیگه میرم سویس پیش خواهر بزرگم.
- خوبه. لااقل کمی استراحت میکنی.
- آره. تو چی؟
- هیچی. میخوام برم فوق شرکت کنم.
- خیلی خوبه.
به محل کار آتنا رسیدند. او رو به محمد گفت: «میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟»
- البته.
- ببین ما یه کاری رو شروع کردیم، که نافرجام موند، یعنی نذاشتن پیشرفت کنیم. بالاخره اتفاقی بوده که افتاده، حالا به ناحق. بهتره هر کدوممون بریم سر کار خودمون و دیگه… دیگه…
- دیگه چی؟
- بهتره فقط گاهی تماسی داشته باشیم و از احوال هم باخبر بشیم.
- باشه. خیلی خوبه. ولی منم میتونم یه خواهشی بکنم؟
- چی؟
- این که به مینا زنگ بزنی و بگی که من بیگناهم؟
آتنا فقط او را نگاه کرد. نمیتوانست چنین کند و هرگز نیز با مینا تماس نگرفت تا خیال او را راحت کند و محمد همیشه در تعجب بود که چرا زنها در حساسترین لحظات آدم را تنها میگذارند!
فضایی باز و باشکوه، نهری پرآب و زمینهای کشت شده حال و هوای هر بینندهای را دگرگون میکرد.
محمد سر اسلحه را زیر گلویش گذاشت و دوست داشت همه شهامت خود را جمع کند و ماشه را بکشد.
صدای زنگ موبایلش باعث شد چند لحظه دیگر مکث کند.
- الو. سلام اردلان.
- سلام. چطوری؟ کجایی؟
- مزرعه هستم.
- چی کار میکنی؟
- اسلحه رو گذاشتم زیر گلوم میخوام شلیک کنم!
- محمد خر نشی. ببین صبر کن بذار من بیام با هم حرف بزنیم. جان اردلان صبر میکنی؟!
ادامه دارد