هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۹۰

-     به این نتیجه که اون بی‌گناهه. چون همه چیز رو کنار هم گذاشتم دیدم اینا دارن دروغ می‌گن. بعد خیالم راحت شد. خواستم بخوابم

محمد سکوت کرد اما برسام تشنه شنیدن بود.

-          خب، خواستی بخوابی چی شد؟

-          هیچی بابا، بی‌وجدانا تازه چشمام گرم شده بود که یهو در سلول رو باز کردن گفتن بیا برو به خونتون زنگ بزن.

-          جدی؟ واسه چی؟

-          هیچی، یه جور شکنجه دیگه، قلبم داشت از کار می‌افتاد، فکر کردم یه اتفاقی تو خونه افتاده.

-          بعد چی شد؟

-          زنگ زدم، بابام گوشی رو برداشت. اون بنده خداها هم نصفه شبی کلی ترسیدن.

محمد با بغض ادامه داد:

-     خدا ازشون نگذره که اینطوری عذابمون کردن. هیچی دیگه گفتم بابا شماها خوبین چیزی شده؟ اونم گفت، نه بابا، شما زنگ زدی، ماهام همگی حالمون خوبه.

برسام با تأثر هوای دهانش را خارج کرد.

-          عجب.

اینک آنان به مقصد رسیدند. آنها نزد یکی از وکلای خوب رفته و امیدوار بودند او در این پرونده، دفاع از محمد را به عهده بگیرد.

او مردی ریزاندام، عینکی و نسبتاً کوتاه‌قد بود. الهامی نام داشت و مدعی دفاع از مظلومین بود.

محمد ریز پرونده‌اش را برای الهامی توضیح داد و او با دقت همه نکات را گوش داد، اما هیچ نکته‌ای را یادداشت نکرد.

پس از پایان صحبت‌های محمد، برسام با زیرکی گفت: «می‌بینم جناب دکتر هیچ یادداشتی هم برنداشتن، ذهن و هوش شما قابل تقدیره!

الهامی از متلک هوشمندانه برسام خوشش نیامد. لبخندی زد و گفت: «بله. پرونده متأثرکننده‌ایه و قطعاً حق با شماست، چون هیچ دلیل و مدرکی دال بر مجرم بودن شما وجود نداره، اما یه مشکلی وجود داره.»

محمد گفت: «پولش هرچی بشه پرداخت می‌کنم. نگران اون نباشین.»

-          نه، نه مسئله پول نیس.

-          پس چیه؟

-     راستش چطور بگم؟ به تازگی یه پیشنهاد خوب تو قوه قضائیه به من شده که نمی‌تونم طرف یه همچین پرونده‌ای برم که طرف حسابش قوه قضائیه‌س. می‌دونید که چی می‌گم؟ در هر حال اون شغل

محمد حرف او را قطع کرد و گفت: «شما حق دارین، چون شرایط منو نداشتین، شما خیلی راحت مردم رو به شغلتون می‌فروشین بهتون تبریک می‌گم.»

برسام با دهانی باز و متحیر به الهامی نگاه می‌کرد و حتی یک لحظه هم فکر نمی‌کرد آدم بتواند تا این حد پست فطرت باشد!

آنها ناراحت دفتر الهامی را ترک کردند. برسام گفت: «محمد اصلاً ناراحت نباش. بالاخره یه وکیل پیدا می‌کنیم.»

-          می‌دونم. ناراحتم نیستم. چون می‌دونم بی‌گناهم، خدا کمکم می‌کنه.

-          حتماً.

برسام اتومبیل را روشن کرد و آنها راه افتادند. حدس او درست بود، چون وکیلی خوب پیدا کردند که در دادگاه به خوبی از محمد دفاع کرد.

مینا با حرص و محکم ظرف‌ها را می‌سایید. لب‌ها را به دندان می‌گزید و سعی می‌کرد با مشغول کردن خود به محمد نیندیشد. اما نمی‌شد. همه فکرها و حرف‌ها به ذهنش خطور می‌کرد و تمام روح حساس و لطیف او را می‌سایید. «یعنی محمد واقعاً دخترا رو می‌برده اون ور آبنه باورم نمی‌شه اون این کاره نیس پس چرا گرفتنش اما آزادش کردن اگه گناهکار بود که نگهش می‌داشتن نکنه نه من شوهرمو می‌شناسم اون این کاره نیس اون غیرتیه اعتقادش اجازه نمی‌ده.»

ابروها را بالا می‌داد و ظرف‌های دیگر را در ظرفشویی می‌گذاشت. خود را آرام می‌کرد، اما افکار رهایش نمی‌کردند. «گفتن با آتنا رابطه داشته نه امکان نداره بعضیا گفتن زنش بوه باور نمی‌کنم، محمد این کاره نیس اون منو دوست داره خودش گفته پس چرا یعنی چه جوری می‌شه نکنه راست باشه اگه باشه، پس یعنی محمد منو دوست نداشته؟ من که این‌قدر دوستش دارم این همه همیشه منتظرش بودم»

بغض گلوی مینا را گرفت. این افکار برای هر زن دیگری غیر از مینا هم دردناک است که همسرش، زن دیگری را دوست بدارد، «اما نه اینجوری نیس خودم همیشه بودم محمد و آتنا فقط با هم همکار بودن خدایا کمکم کن دارم دیوونه می‌شم»

مینا با دو دست ظرفشویی را محکم گرفت تا از افتادن خود جلوگیری کند. او شدیداً غصه می‌خورد.

صدای زنگ در او را به خود آورد. چند مشت آب به صورت پاشید و رفت در را باز کرد.

-        سلام منیره.

-        سلام عزیزم. چرا گریه کردی؟

مینا آه بلندی کشید.

-        ناراحتم.

-        وا، چرا؟ محمد که دیگه اومده خونه. انشاءا چند وقت دیگه هم تبرئه می‌شه، خیال همتون راحت می‌شه.

-        واسه اون نه.

-        پس واسه چی؟

-        چه می‌دونم. از وقتی بازداشتش کردن و اون حرفا رو پشت سرش زدن، همش یه چیزی عین خوره منو نابود می‌کنه.

-        وا. یه کاره تازه یادت افتاده؟

-        نه.

-        ببین محمد پاکه، خودتم می‌دونی پس بیخودی با این فکرای بچه‌گونه خودتو خسته نکن.

-        یعنی اون با آتنا

-        مزخرف نگو مینا. تو که همیشه با اونا بودی کی دیدی اونا غیر از کار درباره چیز دیگه‌ای حرف بزنن یا پچ‌پچ بکنن؟

-        هیچ وقت.

-        پس این فکرای احمقانه چیه تو داری؟

-        محمد ازم خواست به مادر آتنا زنگ بزنم.

اینک منیره داشت یکی یکی بشقاب‌ها را با دستمال خشک می‌کرد.

-        واسه چی به اون؟

-        که بگم محمد بی‌گناهه.

-        خب زدی؟

-        نه.

ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد