قاضی سؤالاتش را شروع کرد، چیزی شبیه سؤالات بازجو؛ با این تفاوت که گویشش را کمی تغییر داده بود و محمد فقط نگاهش میکرد، بدون اینکه بتواند یا بخواهد به اراجیف دروغ قاضی گوش دهد یا پاسخی به آنها.
- ببینید قاضی، من بیگناهم. شما هم میدونید، فقط نمیدونم دنبال چی هستین، اگه هدفتون این بود که وجهه منو خراب کنید، نمیدونم چقدر موفق بودید، اما هیچ کدوم از این اتهامات درست و راست نیست.
- جدی؟ پس در مورد این عکس چی میگین؟ شما با یه خانوم بیحجاب عکس دارین.
و سپس عکس را به محمد داد. محمد با خشم به قاضی نگاه کرد، او طوری عصبانی شده بود که نمیتوانست جلوی خود را بگیرد و چیزی نگوید. با صدای بلند و فریادگونه گفت: «مردیکه خجالت نمیکشی این خانم، زنمه! آخه آدم چی میتونه به شما بگه، مگه نمیبینید بقیه حجاب دارن؟»
عکس مربوط به تولد محمد بود که فقط مینا با موهای آراسته کنار محمد ایستاده بود و بقیه دخترها روسری به سر داشتند!
- خب عکسهای دیگه چی؟ ما از همه جا عکس داریم.
- میشه اونا رو هم ببینم؟
قاضی بقیه عکسها را به او داد. محمد غیر از ساختمان مجتمع چیز دیگری ندید.
- خب اینا که از بیرون ساختمونه، یه عکس نشون بدین که مربوط به اتهامات وارده به من باشه.
- اونا هم هست.
اما قاضی خوب میدانست که دروغ میگوید و هیچ مدرک یا عکس دیگری دال بر متهم بودن محمد ندارد.
- البته شما یه شاکی دیگه هم دارین.
محمد چشمانش گرد شد.
- چی؟ اون دیگه کیه؟
- مادر آتنا. ایشون مدعی هستن که شما رابطه نامشروع با دخترشون داشتین!
محمد طوری خشمگین شد که صورتش تا بناگوش کبود شد.
- چی؟ غلط کرده. اون زنیکه دیوونهس. من چه ارتباطی میتونم با دخترش داشته باشم، در حالی که اون کارمند ما بود، بعد هم که یکی از هیئت رییسة مؤسسه یاس، خانم من با ایشون دوسته، اصلاً اونا به خونه ما رفت و آمد داشتن، چطور تونستن چنین حرف احمقانهای بزنن؟
- ببینید.
محمد طرح شکایت را دید و دنیا روی سرش خراب شد.
- باورم نمیشه. من حاضرم هر آزمایشی که شما بگین بدم. باید چی کار کنم؟
- هم شما و هم آتنا باید برین پزشکی قانونی.
- میرم. هرجا که شما بگین میرم. چون دیگه نمیتونم این اتهامات احمقانه رو تحمل کنم.
محمد پریشان و ناراحت از اتاق بیرون رفت. دیدن چهرة مادر آتنا او را منقلب کرد. هرگز باور نمیکرد او بتواند چنین تهمتی را به او و مهمتر به دخترش بزند.
مادر آتنا با دیدن محمد شروع به دادن فحش و ناسزا کرد. اما محمد به احترام نان و نمکی که با هم خورده بودند، هیچی نگفت و رفت.
اینک به او اجازه ملاقات با خانوادهاش را دادند. همه آمده بودند، مادر وقتی حال نزار پسرش را دید به شدت گریست و فهمید که محمد لحظات بسیار سخت و دردناکی را سپری کرده، اما به روی خودش نمیآورد تا او نرنجد.
محمد از بین آنها مینا را دید که گوشهای ایستاده و فقط نگاهش میکند. دوست داشت همسرش میآمد جلو و به او دلداری میداد، اما چنین نشد و انگار مینا تحت تأثیر تهمتهایی که به همسرش زدهاند حالتی دلزده نسبت به محمد پیدا کرده بود.
محمد بسیار غصه خورد که چطور این آدمها توانستهاند چنین او را خلافکار نشان دهند.
زمان ملاقات پایان و محمد به سلولش انتقال یافت، روی زمین نشست و به صداهای بیرون گوش میداد.
حالا دیگر همه چیز برای نگهبانان و کسانی که او را بازداشت کرده بودند روشن میشد و متعجب بودند که چرا از بالاتر دستور داشتند منزل و محل کار یک تبهکار حرفهای را بازرسی و تفتیش کنند. در حالی که دیدن عکس یک شهید و کسی که پدرش در شورای شهر فعالیت میکند و مدارک حضور محمد در جبههها آنها را غافلگیر کرده بود.
محمد صبور بود و در محیط زندان برای خودش و آیندهاش برنامهریزی میکرد. گویا تمام فایلهای مغزش بر اثر آن تنهایی داشت مرتب چیده میشد. اما مشکل اساسیاش بدن ضعیفش بود که روز به روز ضعیفتر میشد و به مرور یکی از کلیههایش را از دست داد و به سختی زندگی را سپری میکرد.
در سلولش باز شد.
- محمد باید بری.
- آزاد شدم؟
- نمیدونم. خودت میفهمی. وسایلتم جمع کن.
برق شادی از چشمان محمد زده شد. همه وسایلش را جمع کرد و روی ویلچیرش نشست و همراه مرد رفت. بیرون کسانی انتظار او را میکشیدند. بدون اینکه چیزی بگویند او را سوار یک ماشین دیگر کردند، به جای خاصی که رسیدند، از او خواستند روی صندلی عقب دراز بکشد و سرش را بلند نکند. محمد مجبور بود اطاعت کند. ظرف این سی روز که در زندان بود تبدیل به موجودی شکننده شده و هرکس هرچه میگفت او انجام میداد، حتی بلند هم حرف نمیزد. او را به مرکز اطلاعات سپاه بردند.
آنجا بهتر بود، چون در سلولش بزرگتر بود و او مجبور نبود از روی ویلچیرش پایین برود و با همان میرفت داخل.
مسئول آنجا به سویش رفت.
- خب چطوری حاج محمد؟
- خوبم. واسه چی منو آوردین اینجا؟
- ما با هزار مصیبت تو رو از اونا گرفتیم. بالاخره اینجا پیش خودمون هستی، ما بهتر بهت رسیدگی میکنیم!
- چه جور رسیدگی؟ یه جور دیگه میخواین ازم بازجویی کنید؟
- نه. یعنی بازجویی که میشی، ولی ما میدونیم که بیگناهی.
- ممنون از لطفتون. محبت کنید منو برگردونین اوین!
مرد نفس عمیقی کشید.
- باشه. ولی یه روز پیش ما میمونی. ما باید پروندههامون در مورد شما تکمیل بشه. ما میخوایم کمکت کنیم.
محمد حالش از همه آنها به هم میخورد، چون میدانست اینها هم دروغ میگویند و معلوم نیست به دنبال چه هستند.
یک روزی که مرد از آن یاد کرده بود تبدیل به ده روز شد و محمد هر روز افسردهتر از روز قبل میشد. او در یک اتاق حبس بود که کوچکترین جزئیاتش به رنگ سفید
ادامه دارد.....
سلام
آخرین بار که دیدم انگشتان پات سوخته بود .امیدوارم در صحت وسلامت باشی .نوشتن خاطرات آنهم با این ادبیات ابتکار جالبی است .انصافا اعتراف می کنم علی رغم تمام کنجکاوی ها 10 در صد هم از وقایع مطلع نبودم .
پیش قدمی شما در بازخوانی واقعه بهترین دلیل شجاعت وشفافیت در رفتا ر و کلام شماست .به امید دیدار