- ولی نداره، نمیتونی از دستور سرپیچی کنی. دو هفته میری مأموریت، شدیداً به این اطلاعات نیاز داریم. حالا برو وسایلتو بیار، خودم میبرمت فرودگاه، دوست ندارم یه بار دیگه سر از زندان دربیاری!
حمید با دقت به محمود نگاه میکرد. آنان به تازگی قرارهایشان را در جاهای خاص، مثل هتل و یا رستوران میگذاشتند تا اگر تحت نظر هستند متوجه شوند. هیچ تلفنی که مربوط به محمد بود را جواب نمیدادند و به جایش حضوری یکدیگر را میدیدند.
محمود یکی از دوستان آنان و رییس بخش حفاظت اط.ل.اع.ات زندان اوین بود.
او آخرین جرعه چایاش را نوشید و گفت: «اوضاع خیلی خرابه.»
حمید با کلافگی گفت: «یعنی چی؟ چرا؟»
- میدونی مدرک پیدا کردن.
- در چه زمینهای؟
- همه چی. اینا دخترا رو میبردن دبی.
حمید با حرص گفت: «آخه چرا بیربط میگی؟ من به محمد عین چشام اطمینان دارم. اگه بگی محمد تو خیابون خوابونده زیر گوش یه زن باور میکنم، اما در مورد این اتهام حاضرم قسم بخورم که دروغه.»
محمد با حالتی حق به جانب گفت: «درسته، ولی این اتهامات زده شده، باید صبر کنیم.»
- یعنی چه؟ ما دست رو دست بذاریم که چی بشه، آخه یه چیزی به ما بگن که ما خیالمون راحت بشه، یه مدرک قابل قبول، از اون روزی که این بیچارهها رو بازداشت کردن، ما فقط میشنویم مدرک علیهشون هست، ولی کسی چیزی نشونمون نمیده.
- بابا، چرا قبول نمیکنی حمید؟ اونا وضعیتشون خیلی پیچیدهس.
- پیچیدهس، یا میخوان پیچیدهش کنن؟
- نه، باور کن. قضیه ناموسیه، کلی آدم بر علیه...شهادت دادن.
- مثلاً چی؟
محمود کمی تُن صدایش را پایین آورد و گفت: «خبر نداری، اون با یه خانوم شوهردار رابطه نامشروع داشته!»
حمید چشمانش گرد شد.
- چی؟ ...؟
- آره.
- چطور این حرفو میزنین؟ این اتهام سنگینیه، اگه چنین چیزی باشه اونو سنگسار میکنن.
- همین دیگه، شماها خبر ندارین. من اونجام، همه چیز رو میبینم، ازشون عکس دارن، فیلم دارن، کلی شاهد دارن.
حمید که اصولاً مردی زیرک بود، گفت: «خب تو فیلم چی هست؟»
- چیزایی که نمیشه گفت.
- نمیشه فیلم رو بیاری ما ببینیم؟
- نه، خیلی حساسه. نمیشه. منم نباید این اطلاعات رو به شما بدم، چون دوستتون هستم میگم وگرنه خدا شاهده هیچ وقت طرف این پرونده نمیرفتم.
- در هر حال، محمد و ....دوستای ما هستن، مطمئن هستم این اتهامات هم بیخوده چون دوستامونو خوب میشناسم…
حمید مکثی کرد و ادامه داد:
- راستی این خانومه که میگی رابطه نامشروع باهاش داشته و شاکی پروندهس، میشه دیدش؟
محمود جا خورد و کمی سینهاش را صاف کرد.
- همین چند وقت پیش آورده بودنش واسه شهادت، از دادگاه فرار کرد!
حمید بهتزده گفت: «اون چرا فرار کرد، مگه متهم بود؟»
- نه خب، ولی نمیدونم چی شد، به من اینطوری گفتن.
- به نظرت منطقیه کسی که شاکی پروندهس و اومده شهادت بده، فرار کنه؟
محمود شانهای بالا انداخت و گفت: «چی بگم والّا.»
- هیچی.
حمید به فکر فرو رفت. این مرد نمیتوانست دلسوز باشد، اما چرا این دودوزه بازی را درمیآورد.
محمود برخاست و گفت: «حمید جان این حرفا رو از من نشنیده بگیر، خدا شاهده فقط میخوام کمک کرده باشم ولی اوضاع خیلی خرابه، یعنی هیچ جوری نمیشه نزدیک این پرونده شد.»
- باشه، ولی ما تلاشمونو میکنیم. به خدا هم امیدواریم کمکمون کنه.
محمود از آنجا رفت و دقایقی بعد برسام آمد. حمید کمی از او دلخور بود.
- هیچ معلومه کجایی؟
- من شرمندهام. یه مشکلی واسم پیش اومده بود مجبور شدم برم شهرستان. باور کن خیلی غیرمنتظره بود.
- نمیتونستی زنگی چیزی بزنی؟ رو موبایلتم که هرچی زنگ زدیم خاموش بود.
- ببخشید.
- خب، چی کار کردی؟
- شما چی کار کردین؟ این یارو چی میگفت؟
حمید تمام صحبتهای محمود را به او انتقال داد و هرچه بیشتر میگفت، برسام را بیشتر برآشفته میکرد.
- غلط کرده مردیکه، زر میزنه.
- چطور؟
- این فقط داره با ما بازی میکنه.
- که چی بشه؟
- این بشه که از ماها اطلاعات بگیره.
- آره خودمم داشتم به این قضیه فکر میکردم، بذار ما هم کمی باهاش بازی کنیم، بعد یه جا بدجور میزنم تو پرش.
حمید چنین هم کرد و چند روز بعد در یک میهمانی شروع کرد به غربتیبازی کردن و از محمود اطلاعات میخواست و او هم که اوضاع را وخیم میدید به سرعت آن جمع را ترک کرد و دیگر هرگز سراغ حمید و دوستانش نرفت.
محمد خیره شده بود به قاضی و منتظر بود تا سؤالاتش شروع شود. او تازه فهمیده بود که برخی از هیئت امنا را نیز بازداشت کردهاند، همچنین ...را، البته ... خودش برای ادای توضیحات به دادگاه آمده بود و از آنجا به اوین منتقل شده بود. اما هنوز نمیدانست گناهش برای سی روز ماندن در زندان چیست و چون میدانست بیگناه است و تمام این جریانات به نوعی گرفتن انتقام از ...است از دوستانش هم خواسته بود دیگر دخالت نکنند، چون نمیخواست آنها را نیز دچار دردسری کاذب کند.
ادامه دارد