هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۸۰

هنوز دقایقی از پروازش نگذشته بود که احساس دلشوره کرد. دلیلش را نمی‌فهمید.

-        کاش تلفن داشتم!

حتی نمی‌دانست چرا چنین درخواستی دارد. هرچه به تهران نزدیک‌تر می‌شدند، استرسش بیشتر می‌شد. نمی‌توانست خود را آرام کند. بالاخره خوابش برد و آن برایش بهتر بود.

به محض رسیدن به تهران یک آژانس گرفت برای رفتن به مجتمع.

دیدن در باز خانه، آن هم آن وقت شب، کمی برایش عجیب بود، اما فکر کرد شاید راننده مجتمع در را باز گذاشته باشد. وارد خانه شد و برخی از وسایل را که همراه آورده بود را زمین گذاشت.

ناگهان دید ده بیست نفر مرد مسلسل و کلت به دست او را دوره کرده‌اند. با خشم به سویشان هجوم برد و گفت: «این چه وضعیه. شماها اینجا چی کار می‌کنید. دختر و ناموس مردم اینجا زندگی می‌کنن، واسه چی اومدین اینجا؟» محمد با شتاب رفت داخل خانه. متوجه شد عده زیادی مرد هم تمام فایل‌ها و پرونده‌ها را به هم ریختند و مشغول بازرسی هستند. محمد با داد و بیداد گفت: «شماها خجالت نمی‌کشید؟ واسه چی ریختید تو خونه مردم. شماها کی هستین؟»

مردی به سوی او رفت و حکمی را نشانش داد که در آن نوشته شده بود، قاضی محترم شماره فلان، بدین وسیله به صورت ویژه به شما دستور داده می‌شود که مسئله بنیاد حمایت و هدایت اسلامی کرج را پیگیری و نتیجه را سریعاً ابلاغ کنید.

محمد با حرص کاغذ را به سویی پرتاب کرد و گفت: «این که مهر نداره!»

او متوجه نبود که امضاء رییس قوه قضائیه نیازی به مهر ندارد و خودش سندیت قانونی دارد.

-        این مسخره بازیا چیه؟

مردان توجهی به داد و فریادهای محمد نمی‌کردند. از غروب هم کلی با آتنا جروبحث و در نهایت او را بازداشت کرده از آن‌جا برای بازجویی برده بودند.

محمد کمی فکر کرد و در دل گفت: «این باید کار پدر مرسده باشد. بالاخره کار خودش را کرده.» اما هرگز نمی‌دانست که چنین نیست و آنهایی که آن‌جا را اشغال کرده بودند هدف دیگری دارند و مشغول جمع‌آوری مدرک علیه.... هستند.

محمد سریع به خانه زنگ زد. مینا نگران گوشی را برداشت.

-        الو محمد، چطوری. از صبح ریختن خونه دارن همه چیز رو بازرسی می‌کنن. کلی سند و مدرک برداشتن.

-        یعنی چه؟ آخه اونا دنبال چی می‌گردن؟

سؤالی که محمد در آن لحظه نمی‌توانست پاسخی برایش پیدا کند.

مردان دستور داشتند و اینگونه توجیه شده بودند که باید به دنبال مدارکی باشند دال بر این‌که این گروه دختران را برای شیخ‌نشینان دبی می‌فرستاده، پس حکم داشتند تا منزل محمد، آتنا و کلیه پرسنل را در یک زمان بگردند.

محمد از همه جا بی‌خبر و مبهوت بود. به سوی مردی رفت که گویا آن مردان را رهبری می‌کرد.

-        آقا شما به ما بگین دنبال چی هستین، خودم در اختیارتون می‌ذارم.

-        اینجا غیرقانونیه!

-    چی؟ چی داری می‌گی، اینجا ثبت‌شده‌اس. ایناهاش مدارکشم الان زیر دست و پای آدمات داره از بین می‌ره. غیرقانونی چیه؟

-        به ما اینطور گفتن و وظیفه داریم شما رو برای دادن بعضی توضیحات به تهران ببریم.

-        باشه. میام. مشکلی نیس ولی آخه این چه وضعیه، این چه جور بازجویی کردنه؟

محمد با اشاره سر و دست دختران را نشان می‌داد که دوتا دوتا در گوشه‌ای توسط مردان، بازجویی می‌شدند و شدیداً از ترس می‌گریستند و نمی‌دانستند چه بگویند.

آنها محمد را قانع کردند که یکی دو ساعت در تهران به برخی سؤالات پاسخ دهد و برگردد. اما بیرون از آن‌جا محمد صحنه‌ای را دید که خشمش را برانگیخت. مردان مسلح برادر کوچک او، حمید را با دستبند همراه خود آورده بودند.

محمد اصلاً دوست نداشت خانواده‌اش درگیر ماجراهای او شوند. با خشم فریاد زد:

-    شماها با من کار دارین، با این چی کار دارین؟ شما‌ها غلط کردین به اون دستبند زدین. من نمی‌یام، چه غلطی می‌کنین؟

-        ما فقط می‌خواستیم

-    بیخود می‌خواستین، مگه می‌تونین همین جوری خانوادة منو جلوی چشم من بیارین. اصلاً منو همین جا بکشین، من با شما نمی‌یام.

پیرمردی به سوی حمید رفت و دستبند او را باز کرد.

-        ببخشید، خب ایشون یه کم تو خونه با ما تند برخورد کرد ما مجبور شدیم

حمید به سوی برادرش رفت، محمد به او گفت: «چرا بهت دستبند زدن، مگه باهاشون درگیر شدی؟»

-    نه. فقط گفتم، چرا ریختین تو خونه، اونم بی‌هوا. آخه اونا یهو ریختن، زن داداش اینا مهلت نداشتن خودشونو جمع‌وجور کنن.

-        مامان چی؟ اون کجاست؟

-        اونم شاکی بود. کلی بهشون فحش داد و نفرینشون کرد. چی شده داداش؟ چرا اینا اینجوری کردن؟

-    خودمم نمی‌دونم. دارن منو می‌برن تهران. گفتن یه سری سؤال باید جواب بدم. من همه چیزم قانونیه. برو خونه بگو منو کجا بردن. اگه تونستی به هیئت امنا هم زنگ بزن بگو بیان ببینیم چی کار باید بکنیم.

-        باشه، چشم.

حمید به خانه بازگشت تا دستورات برادر را انجام دهد و محمد را یک راست به زندان اوین منتقل کردند.

محمد وضع بدی را سپری می‌کرد. یکی دو ساعتی که مردان قوه قضائیه به اوگفته بودند، اینک تبدیل به یک هفته شده بود.

او که باید هر روز حمام می‌کرد، هنوز موفق به این کار نشده بود، مایعات کمی به بدنش می‌رسید، پس مثانه‌اش کارش را درست انجام نمی‌داد و محمد متوجه تحولات بدی در درون بدنش می‌شد و این اصلاً خوب نبود.

او هر روز بازجویی می‌شد. مرد روبه‌رویش نشست و گفت: «خب محمد بگو ببینم توی مجتمع چی کار می‌کردین؟»

-    قبلاً هم گفتم، اون جا یه جای ثبت‌شده بود، زیر نظر دادگستری اداره می‌شد، همه اسناد ما هست، می‌تونید به اونا مراجعه کنید

-        به موقعش این کار رو می‌کنیم. خب، توی تفتیش خونه‌تون اسلحه هم پیدا کردیم.

-        بله. براشون مجوز داشتم.

-        اون کلاش چی؟ برای اون ما چیزی پیدا نکردیم.

ادامه دارد.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد