دادگاه رأی به بازگشت دختران به مجتمع داد ولی قبل از آن باید دختران حد میخوردند.
شلاقها یکی پس از دیگری روی بدن دختران فرو میآمد. آتنا گریه میکرد، محمد وضعی بهتر از او نداشت و فکر میکرد خودش دارد شلاق میخورد. بالاخره او هم به گریه افتاد و دعا میکرد زودتر دخترها از آن وضع خلاص شوند.
با گرفتن تعهد از محمد و آتنا مسئله فیصله پیدا کرد، اما همان هم برای محمد و مجتمعش اصلاً خوب نبود. دخترها با وجود درد شدیدی که از ضربات شلاق بر تن داشتند، دائم از محمد و آتنا عذرخواهی میکردند و قسم میخوردند هیچ کار خلافی نکردند، اما محمد چند روزی با آنها قهر بود تا ادبشان کند. چون میدانست وقتی بچهها در این شرایط قرار میگیرند خوب ادب میشوند، آنها شدیداً پدرشان را دوست داشتند و دلشان نمیخواست او را برنجانند ولی گاهی شیطنتهای جوانی گریبانشان را میگرفت و به سویی دیگر سوق پیدا میکردند.
مرد ضمن اینکه بهتزده محمد را نگاه میکرد، فنجان چای را به لب نزدیک میکرد تا بنوشد.
محمد از حالت تعجب او خندهاش گرفته بود.
- چی شده بابا، چرا اینجوری نیگام میکنی؟
- دارم دیوونه میشم محمد، این چه وضعیه تو پیدا کردی؟
- اینقدرام تعجب نداره. خب تو جنگ مجروح شدم دیگه.
- آخه چرا؟ چرا زودتر به من نگفتین؟
- خب چه میدونستیم باید به شما گزارش میدادیم!
- حیف شد. ولی هنوز دیر نشده، من مطمئنم ببرمت امریکا خوب میشی.
- نه بابا، ولش کن.
- چی؟ ولش کن؟ چرا؟ تو باید راحت زندگی کنی. این حقته.
این مرد پسرعمه محمد بود که پس از سالها به ایران آمده بود تا بتواند فامیلش را ببیند. او درست قبل از انقلاب رفته بود.
- آخه چه جوری مصطفی؟ پول میخواد.
- خب یه جوری، جورش کن. منم اونجا هستم، کمکت میکنم.
- آخه میدونی، بابا اون وقت تو دردسر میافته، این بیچاره چه گناهی کرده همش باید جور منو بکشه.
- مگه خودت ملک و املاک نداری؟
- چرا، دارم، ولی اینقدر نمیشه که بتونم روش حساب کنم راه بیفتم برم اون سر دنیا. از کجا معلوم چقدر طول میکشه، چه مدت باید امریکا بمونم، تو تضمین میدی؟
- محمد، من تمام عکسها و آزمایشات تو رو با خودم میبرم، به چند تا دکتر نشون میدم، ببینم میشه کاری کرد یا نه. چطوره؟
پدر وارد اتاق شد و با خواهرزادهاش احوالپرسی کرد. مصطفی رو به داییاش گفت: «دایی، من اشتباه میگم؟»
- چی میگی دایی جون؟
- اینکه محمد رو ببرم امریکا واسه مداوا.
برق شادی از چشمان پدر زده شد.
- فکر میکنی خوب بشه؟
- آره. باور کنید اگه زودتر به من میگفتین، همون موقع میبردمش خوبش میکردم. بابا الان علم پیشرفت کرده، این پسره، با این قد بلند و هیکل قشنگش نباید رو ویلچیر بشینه.
- دایی جون ما از خدامونه. حاضرم همه زمینامو بفروشم تا محمدم خوب بشه.
مصطفی به محمد گفت: «بیا، اینم از دایی، این بنده خدا که حرفی نداره. تو چرا همکاری نمیکنی؟»
- باشه بابا. من که حرفی ندارم. حالا باید چی کار کنم؟
محمد ضمن اینکه میخندید این حرفها را میزد.
- من همه پرونده پزشکی تو رو میبرم، دکتر هرچی بگه باهات تماس میگیرم، اگه میشه، واست دعوتنامه میفرستم، اگرم نمیشه که هیچی دیگه.
- با دعوتنامهات چی کار کنم؟
- میری دبی، سفارت امریکا ویزا میگیری و میای اونجا.
محمد مردد بود که آیا کارش درست است یا نه، کمی ته دلش چرکین بود، او خیلی تمایل نداشت برود امریکا. شاید هم وجود دخترانش در مجتمع باعث میشد نتواند رفتن را بپذیرد.
دو ماه بعد محمد یک دعوتنامه از مصطفی دریافت کرد و باید میرفت دبی برای تقاضای ویزا.
او باید برای چند روز غیبتش تمام کارکنان را توجیه میکرد.
- خب آتنا، چند روزی من نیستم. میخوام همه حواست به بچهها باشه.
- مطمئن باش. هیچ مشکلی پیش نمییاد.
- اگه مشکلی پیش اومد با آقای ... تماس بگیر، اون همه جوره هوای بچهها رو داره.
- باشه. چند روز میمونی؟
- احتمالاً سه چهار روز.
- خوبه.
- حالا به پرسنل بگو بیان، یه سری سفارشم به اونا بکنم، بگم که از تو حرفشنوی داشته باشن.
آتنا لبخندی زد و رفت تا کارکنان را صدا بزند.
ادامه دارد....
سلام من دانشجوی دانشگاه ازادم بخدا پول ندارم انتخاب واحد کنم خواهش میکنم بیا روی تبلیغاتم کلیک کن شاید خداوند کمکی کرد. منتظرم