حمام گرفتن جزو موارد ضروری زندگی محمد بود و او باید هر روز یک، یا دو بار این کار را انجام میداد. او لباسهایش را میپوشید تا برود کمی استراحت کند که صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد.
- الو، سلام.
صدای ناراحت و مضطرب آتنا برایش خوشایند نبود.
- سلام محمد، خوبی؟
- مرسی، چی شده؟ چرا نگرانی؟
- سپیده و سالومه فرار کردن.
- چی؟ یعنی چه، کی؟
- چند ساعتیه که از اومدنشون گذشته.
دستان محمد سست شد. اما میدانست که باید خود را کنترل و با آرامش دربارهاش فکر کند.
- باشه. آروم بگیر تا من بیام اونجا.
محمد با عجله به سوی مجتمع رفت. در تمام طول مسیر فکر میکرد، نمیتوانست دلیل قانع کنندهای برای فرار بچهها پیدا کند.
به آنجا رسید. اوضاع از آنی که فکر میکرد بدتر بود. همه نگران و سردرگم سعی میکردند کاری انجام دهند.
- خب آتنا جریان چیه؟
- نمیدونم، هنوز نیومدن. نباید اینقدر دیر میکردن.
- فکر میکنی کجا باشن؟
- نمیدونم.
- تو که با سپیده خیلی خوب بودی، یعنی هیچی بهت نگفت؟
- نه.
- پول؛ پول از کجا آوردن؟
- انگار پول تو جیبیاشونو جمع کردن.
- عجب. بچهها چی، اونا چیزی نمیدونن؟
- فرخ میگه پولای اونو خواهرشو دزدیدن.
- خیلی خب، به جاهایی که حدس میزنیم ممکنه رفته باشن سر میزنیم. به پرسنل هم بگو اگر میتونن یه جوری از بچهها بپرسن، حتماً اون دو تا اینجا به کسی گفتن، یا یه آدرسی، چیزی دادن.
- باشه. تو چی کار میکنی؟
- باید با یه سری بچهها صحبت کنم که میتونن کمک کنن.
همه نگران و دلواپس بودند. محمد از خواب و خوراک افتاده بود و دائم میگفت: «یعنی این بچهها کجان؟ گیر آدمای ناتو نیفتاده باشن، بلایی سرشون نیومده باشه، خدایا کمکم کن دخترامو پیدا کنم…»
سه روز و سه شب پرالتهاب برای محمد و پرسنلش گذشت و بالاخره روز چهارم صدای زنگ تلفن محمد خبرهای خوشی داشت.
- الو. ما از کلانتری تماس میگیریم. اینجا دو تا خانم هستن که شماره شما رو دادن و گفتن پدرشون هستین.
محمد با شتاب گفت: «بله. آدرس بدین!»
مرد آدرس کلانتری را داد و محمد و آتنا به آنجا رفتند. رییس کلانتری، احوالپرسی گرمی با محمد کرد و خواست تا تنها با او حرف بزند.
- خوشحالم میبینمتون حاج محمد. البته شما بنده رو نمیشناسین، ولی یه دوست مشترکی قبلاً از رشادتهای شما در جبهه برامون تعریف کرده. وقتی اسم شما رو از بچهها شنیدم شک داشتم خودتون باشین ولی الان… بگذریم. جریان چیه حاج آقا؟
- جریان چی؟
- اینا واقعاً دخترای شما هستن؟
- بله. یعنی یه جورایی، ما تحت حمایت قانون سرپرستی این دخترا رو به عهده گرفتیم.
- عجب، پس اینجا چی کار میکنن؟
- ببینید، اینا زندانی نیستن، مثل بقیه زندگی میکنن، یعنی ما شرایط رو براشون فراهم کردیم تا بتونن برگردن به خانوادههاشون.
- عالیه. ولی انگار زیادی بهشون بها دادین.
- چطور؟ مگه چی کار کردن؟
- خب، ما در شرایط خوبی پیداشون نکردیم.
قلب محمد فرو ریخت.
- یعنی چی، بیشتر بگین.
- حاج آقا اینا ظرف این چند روز، البته به گفته خودشون، تو یه خونه پیش دو تا پسر زندگی کردن.
محمد چشمانش گرد شد.
- باورم نمیشه. پسرا کیان؟
- البته مدعی هستن که کاری با دخترا نداشتن، چون دوست قدیمی یکی از اونا به اسم… به اسم سالومه هستن و چون دخترا بهشون مراجعه کردن، اونام به اینا پناه دادن.
دیگر رنگ به چهره محمد نمانده بود و این نوعی حساسیت و وحشت و غیرت بود که داشت او را نابود میکرد.
- شما چه جوری پیداشون کردین؟
- همسایهها اعلام کردن رفت و آمد مشکوک توی اون خونه هست. ما هم بهشون مراجعه کردیم و دیدیم بله این خانوما اونجا بودن.
- مقاومت هم کردن؟
- کی؟ پسرا یا دخترا؟
- خب همشون.
- پسرا که نه، سریع جریان رو گفتن، انگار یه جورایی میخواستن از شر این دخترا خلاص بشن.
رییس کلانتری لبخند معنیداری زد که شاید از نظر محمد از صد تا فحش بدتر بود!
- خب دخترا چی؟
- اونا که گریه و زاری راه انداختن. آوردیمشون اینجا و ادامه ماجرا که خودتون میدونین.
محمد سر را به زیر انداخت. همه دردها یکجا به بدنش هجوم آورد. دلش میخواست همانجا میمرد اما این حرفها را نمیشنید.
- حاج محمد حالتون خوبه؟
- بله، خوبم. حالا باید چی کار کنم؟
- خب ارجاع میشه به دادگاه، تا ببینیم اونا چه تصمیمی واسه دخترا میگیرن.
- ولی این خوب نیس.
- این روند قانونیشه.
محمد چارهای جز پذیرش نداشت. حالا دخترها بار دیگر باید در بازداشت بهسر میبردند و این تمام روح و احساس محمد را خراش میداد.
ادامه دارد....
سلام محمد جان.مرس از حضور گرمت عزیزم.
عزیزم من چند سالی هست بحث های تکنولوژی فکری انجام میدم. و کتاب تو این زمینه مطالعه کردم.
من شمارو لینک کردم.
قدرتمند و پیروز باشی.