دخترها دور محمد حلقه زده بودند. برخی گریه میکردند و برخی دیگر که شجاعت بیشتری داشتند او را صدا میزدند.
- بابا. بابا محمد. چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
آتنا با سرعت دخترها را کنار میزد تا بتواند آمپول ضدتشنج محمد را تزریق کند.
مینا کلافه بود و دستهایش را محکم به هم میمالید و با اضطراب میگفت: «آتنا جون، حالش چطوره؟»
- چیزی نیس، آمپولشو زدم. باید استراحت کنه.
سپس رو به بچهها گفت: «بیاین، بیاین عوض گریه زاری کردن کمک کنین بابا رو ببریم رو تخت بخوابونیم.»
همه از او اطاعت کردند و گرچه محمد برایشان سنگین بود اما با یکدلی و عشقی که به پدر داشتند او را روی تختش خواباندند.
سالومه با نگرانی گفت: «کاش یه مرد دیگه هم همرامون بود.»
آتنا چپ چپ نگاهش کرد.
- نیازی نیس، مگه خودمون نتونستیم؟ حالا برین لباسای خیستونو عوض کنید، بریم واسه شام درست کردن.
دخترها تازه حواسشان سر جایش آمد که لباسشان خیس است، چون وقتی مشغول بازی و شنا در رودخانه بودند متوجه محمد شدند که روی تراس دچار تشنج شد. همه به اتاقهایشان رفتند.
مینا کنار تخت محمد نشسته و غصه میخورد. آتنا دستی به شانهاش زد و گفت: «نگران نباش. خوب میشه.»
اشک از گوشه چشم مینا جاری شد، به آتنا نگاه کرد.
- بعضی وقتا از خودم بدم میاد که چرا با این مرد اینطوری رفتار میکنم. ولی چی کار کنم، منم دل دارم، احساس دارم.
- خودتو سرزنش نکن. رفتارت طبیعیه. تو بهتر از هر کس دیگه وضع محمد رو میدونی، پس این حساسیتها، هم تو رو اذیت میکنه، هم اونو.
مینا نفس عمیقی کشید.
- آره، میدونم.
دخترها آهسته و بدون سروصدا پایین آمدند. نگار به سوی اتاق محمد رفت و آرام گفت: «مامان آتنا، ما اومدیم پایین. واسه شام چی درست کنیم؟»
- ببینید گوشتی، مرغی تو یخچال هست. کارا رو تقسیم کنید، هر کدومتون مشغول بشین.
- چشم.
آتنا رو به مینا گفت: «پاشو، پاشو بریم پیش بچهها. اینجا غمبرک نزن، محمدم استراحت میکنه خوب میشه.»
مینا برخاست و همراه آتنا به سوی آشپزخانه رفتند. علی به دخترها کمک میکرد و اگر آنها ظرفی لازم داشتند به او میگفتند تا بیاورد.
آنها سرشار از انرژی جوانی بودند و از کار کردن لذت میبردند. سمیه گفت: «بچهها من با کلم یه جور گل بلدم درست کنم.»
سمیرا با خنده گفت: «جدی؟ چشم بسته زیرآبی رفتی! خب اگه برگای کلم رو برداری وسطش عین گله!»
سمیه آرام ضربهای به دست او زد و گفت: «نه خیر. الان درست میکنم.»
همه میخندیدند و سربهسر هم میگذاشتند. نگار بادقت مایة کتلتش را ورز میداد.
مینا گفت: «بچهها لوازم کیک و شیرینی داریم.»
همه با وجد به او نگاه کردند و با صدای بلند فریاد زدند: «آخ جون، کیک!»
مینا گوشه لبش را گاز گرفت.
- هیس. باباتون بیدار میشه!
آتنا خندهاش گرفت.
- آره مینا جون. همه چیز هست.
مینا دستپخت خوبی داشت و مخصوصاً کیک و شیرینی را با مهارتی خاص میپخت.
آنها مدتی طولانی در آشپزخانه ماندند، غذا درست کردند و دختران جوان گاهی به سروکله هم میزدند.
محمد آرام چشمانش را گشود. شنیدن شادی و سروصدای بچهها همیشه باعث خوشحالیاش میشد. اما یادآوری خاطرات گذشته تمام وجود او را به هم میریخت. او پس از مجروح شدنش بسیار حساستر و شکنندهتر شده بود و این هم از عوارض قطع نخاع میباشد.
علی آرام رفت روی تخت پدر.
- بیدار شدی بابا؟
- آره پسرم. کی منو گذاشت رو تخت؟
- آبجیام، مامان و خاله آتنا.
اشک در چشمان محمد حلقه زد. او دوست نداشت جسم سنگینش را خانمهای ظریف بلند کنند، چون دلیلی نمیدید بهخاطر او دچار کمردرد یا بیماری دیگری شوند.
ادامه دارد.....
سلام محمد جون .
ادامه ی داستانت خیلی زیبابود.
من آپیدم زودی بیا و نظرت رو بگو. مرسی.
قدرتمند و پیروزباشی.