عملیات وسیعی منطقه غرب را فرا گرفته بود و عراقیها برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایران منطقه را بمباران شیمیایی کرده بودند، بدون توجه به اینکه مردم بیدفاع کرد عراق قربانی این جاهطلبی خواهند شد.
محمد یک بیسیم روی کولش بود و باید میرفت جلو، برخی از دوستانش عقب ماندند تا سنگر بسازند. او درست روی یک تپه ایستاده و شاهد جنگی سخت بین نیروهای ایران و عراق بود.
هواپیماهای خودی به منطقه هجوم آوردند و خط و جاده مهم دشمن را بمباران کردند. محمد بسیار خوشحال شد و با دوستش زعیمزاده حسابی شادی کردند. آنها پشت سنگها سنگر گرفتند تا از دید دشمن محفوظ بمانند.
باز هم صدای هواپیما آمد. محمد و زعیمزاده نگاهی به هم کردند چون لحظاتی قبل هواپیماهای خودی رفته بودند. آرام سر را بلند کردند.
نگاه محمد روی روبانهای سفید بمبهای خوشهای متوقف شد، او میدانست که این بمبها چقدر خطرناک هستند.
بمب خوشهای به گونهای است که یک محفظه بزرگ تعداد صد یا دویست بمب کوچک که نوکش میلهای پلاستیکی و بدنهاش فلزی و داخلش مواد منفجره قرار دارد را رها میکند.
بمبها باز شدند و بمبهای کوچکتر که چتری پشت دمش داشت در هوا شروع به پرواز کردند.
محمد و زعیمزاده پشت سنگها پناه گرفتند. آنها میدانستند که هرچند خود را جمعوجورتر کنند احتمال صدمه دیدنشان کمتر است.
محمد در گوشهای خود را مچاله کرد، بیسیم هم روی پشتش بود. صداهای مهیب به گوش میرسید و آنها تازه فهمیدند که عراقیها چندین بمب خوشهای انداختهاند چون اصلاً صداها قطع نمیشد.
منطقه پر از دود و غبار شده و هرکس از هر سویی فریاد میزد. گاهی طلب کمک میکرد و گاهی با فریاد به کمک دیگری میرفت.
محمد نفهمید که چند ترکش خورد، ناگهان احساس کرد که یخ کرده، در دل اندیشید اگر به من چند ترکش خورده حتماً زعیمزاده تکه تکه شده!
محمد اینک به حالت درازکش روی زمین افتاده بود، بیسیم از شانهاش زمین افتاده بود.
ترکشها از درون کبد و نخاع و معده به سمت ریه رفته و آن را سوراخ کرده بود.
او فهمید که ریهاش آسیب دیده چون وقتی نفس میکشید هوا از ریه خارج میشد و به جایش خون میآمد. زعیمزاده با دیدن محمد کمک خواست، آقای همدانی به سوی آنها دوید و محمد را روی کول خود انداخت و به جای امنتری برد.
محمد فهمید که ترکش به نخاعش خورده چون نمیتوانست پاهایش را تکان دهد.
او را طاقباز خواباندند درون سنگر، بدون اینکه متوجه شوند پشت محمد سوراخ سوراخ شده.
محمد به سقف سنگر نگاه میکرد، هنوز بمباران ادامه داشت، او دستکشی را که در دست داشت درآورد، زیپ اورکتش را هم باز کرد، انگار کسی نشسته بود روی سینهاش، به همین خاطر میخواست از شر سنگینیها خلاص شود.
او وضعیت عجیبی پیدا کرده بود همین طور که به سقف سنگر خیره شده بود، گویا یک فضایی دیگر را میدید، رنگی خاص بین سبز چمنی یا سبز دریا… آرام آرام چهره شهدای همرزمش جلوی چشمش نمایان شدند، شهید گلمحمدی از بقیه نزدیکتر بود، به محمد گفت: «دستت رو بده بیا بالا.»
محمد آرام دستش را بلند کرد، دیگر او صدای توپ و بمب را نمیشنید، هیچ صدایی. او رمقی نداشت، دستش افتاد و تمام آن فضاها از جلوی چشمش محو شد و باز صدای بمب و انفجارها را میشنید.
تمام دوستانش به سوی سنگری که او بود دویدند، آنها میدانستند که در طول جنگ محمد بارها و بارها از مرگ و حتی مجروح شدن به اندازه یک خراش کوچک هم جهیده بود و اینک طوری مجروح شده بود که همه باید به او کمک میکردند.
یکی از سربازها به سوی او رفت تا او را به سمت نزدیکترین آمبولانس ببرد. باوجود جثه نه چندان درشتش، محمد را روی کول خود انداخت. ده قدمی بیشتر جلو نرفته بود که خسته شد.
سرباز فکر میکرد فقط پهلوهای محمد ترکش خورده، پس برای اینکه کمی استراحت کند، محمد را زمین گذاشت.
زانوان محمد خم شد و با صورت رفت روی سنگها و سپس روی زمین ولو شد. اینک دستهایش هم کار نمیکرد. او حرف هم نمیتوانست بزند، انگار کلمات را گم کرده بود. نمیتوانست بگوید ترکش کجایش خورده، به سختی هم نفس میکشید. شوک آن ترکشها نمیگذاشت او حرف بزند، ریهاش هم آسیب شدید دیده بود، از همه دردناکتر نخاعش بود که آن هم صدمه جدی دیده بود.
یکی از دوستانش به نام آردانه به سوی آنها دوید، برانکاردی آماده کردند، محمد را روی آن گذاشتند و چند نفری تا یک وانت تویوتا بردند. هلیکوپترهای امداد پایینتر از آنها بودند و میخواستند او را تا آنجا ببرند.
ادامه دارد.....