هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴۸

نگاه کردن به ابرهای سفید و خوش‌حالت در آسمان آبی و زیبا می‌توانست بسیار جذاب باشد، اما دو چشم درشت و غمگین طوری به حرکت آنها نگاه می‌کرد که گویی دلش همراه تمام آن زیبایی‌ها رهسپار جایی می‌شد که تپشش را مدیون آن بود.

محمد کمی با یغلبی‌اش بازی کرد و به سوی دیگ غذا رفت تا سهمیه‌اش را بگیرد. او این روزها اصلاً حوصله نداشت. او به جایی پرت حوالی ایذه منتقل شده بود، درست کنار تلمبه‌خانه‌های نفتی و در پدافند هوایی مشغول کار بود، جایی که هیچ خبری از جنگ نبود و او دلش می‌خواست به جبهه برود و کارهای مفیدتری انجام دهد.

گوشه‌ای رفت و روی خاک‌ها نشست. با بی‌میلی غذا می‌خورد و فکر می‌کرد. سعی داشت برای مرخصی رفتنش برنامه‌ریزی کند.

او گاهی سری به نامزدش مینا می‌زد و سریع برمی‌گشت، اما این بار دوست داشت کار بهتری انجام دهد.

یکی از دوستانش به نام اصغر به سوی او رفت و کنارش نشست.

-       چه طوری محمد آقا؟

محمد لبخندی زد.

-       خوبم.

-       چرا تنها نشستی؟

-       دارم فکر می‌کنم.

اصغر بهت‌زده نگاهش کرد.

-       فکر می‌کنی؟ طوری شده محمد؟ اگه کمکی از دست ما برمیاد بگو.

-       نوکرتم. نه بابا، مشکلی نیس، راستش داشتم فکر می‌کردم تو مرخصیام برم جبهه.

-       جدی؟ چرا جبهه؟ تو مگه نامزد نداری، چرا پیش اون نمی‌ری؟

-       پیش اونم می‌رم. ولی خیلی دوست دارم برم جنگ، از سکوت و راکد بودن اینجا هیچ خوشم نمی‌یاد.

محمد با اشاره سر و دست آن کوه‌های خشک را نشان داد. اصغر نفس عمیقی کشید.

-       دلت واسه نامزدت تنگ نمی‌شه؟

-       نه.

محمد آن‌قدر با صراحت و قدرت این کلمه را بیان کرد که باعث تعجب و خنده اصغر شد.

-       ای بابا، چرا؟ هرکی نامزد داره لَه لَه می‌زنه تا بره اونو ببینه. اون وقت تو اینجوری می‌گی؟

-       می‌دونی، من دلم واسه جبهه تنگ می‌شه، نه واسه نامزدم. روز اولم بهش گفتم همه کس من این تفنگه.

اصغر گازی به نانش زد و جرعه‌ای از آب قمقمه‌اش را نوشید، شانه‌ای بالا انداخت و به فکر فرو رفت. لحظه‌ای بعد گفت: «حالا می‌خوای چی کار کنی؟»

محمد متفکرانه قلوه سنگ کوچکی را برداشت و مستقیم به جلو پرتاب کرد.

-       می‌خوام این سری برم پیش داداشم تو جبهه.

-       جدی؟ اون کجاست؟

-       کامیاران.

-       می‌خوای منم باهات بیام؟

-       اگه دوست داری بیا.

آنها قرار مدارهایشان را برای دو روز آینده گذاشتند تا به جبهه بروند و در جنگ شرکت کنند.

ادامه دارد......

نظرات 1 + ارسال نظر
سعیده یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 07:36 ق.ظ http://rohham.blogsky.com

سلام
احسنت چه حوصله ای خیلی قشنگه
اون جمله بالا هم خیلی زیباست
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد