نگاه کردن به ابرهای سفید و خوشحالت در آسمان آبی و زیبا میتوانست بسیار جذاب باشد، اما دو چشم درشت و غمگین طوری به حرکت آنها نگاه میکرد که گویی دلش همراه تمام آن زیباییها رهسپار جایی میشد که تپشش را مدیون آن بود.
محمد کمی با یغلبیاش بازی کرد و به سوی دیگ غذا رفت تا سهمیهاش را بگیرد. او این روزها اصلاً حوصله نداشت. او به جایی پرت حوالی ایذه منتقل شده بود، درست کنار تلمبهخانههای نفتی و در پدافند هوایی مشغول کار بود، جایی که هیچ خبری از جنگ نبود و او دلش میخواست به جبهه برود و کارهای مفیدتری انجام دهد.
گوشهای رفت و روی خاکها نشست. با بیمیلی غذا میخورد و فکر میکرد. سعی داشت برای مرخصی رفتنش برنامهریزی کند.
او گاهی سری به نامزدش مینا میزد و سریع برمیگشت، اما این بار دوست داشت کار بهتری انجام دهد.
یکی از دوستانش به نام اصغر به سوی او رفت و کنارش نشست.
- چه طوری محمد آقا؟
محمد لبخندی زد.
- خوبم.
- چرا تنها نشستی؟
- دارم فکر میکنم.
اصغر بهتزده نگاهش کرد.
- فکر میکنی؟ طوری شده محمد؟ اگه کمکی از دست ما برمیاد بگو.
- نوکرتم. نه بابا، مشکلی نیس، راستش داشتم فکر میکردم تو مرخصیام برم جبهه.
- جدی؟ چرا جبهه؟ تو مگه نامزد نداری، چرا پیش اون نمیری؟
- پیش اونم میرم. ولی خیلی دوست دارم برم جنگ، از سکوت و راکد بودن اینجا هیچ خوشم نمییاد.
محمد با اشاره سر و دست آن کوههای خشک را نشان داد. اصغر نفس عمیقی کشید.
- دلت واسه نامزدت تنگ نمیشه؟
- نه.
محمد آنقدر با صراحت و قدرت این کلمه را بیان کرد که باعث تعجب و خنده اصغر شد.
- ای بابا، چرا؟ هرکی نامزد داره لَه لَه میزنه تا بره اونو ببینه. اون وقت تو اینجوری میگی؟
- میدونی، من دلم واسه جبهه تنگ میشه، نه واسه نامزدم. روز اولم بهش گفتم همه کس من این تفنگه.
اصغر گازی به نانش زد و جرعهای از آب قمقمهاش را نوشید، شانهای بالا انداخت و به فکر فرو رفت. لحظهای بعد گفت: «حالا میخوای چی کار کنی؟»
محمد متفکرانه قلوه سنگ کوچکی را برداشت و مستقیم به جلو پرتاب کرد.
- میخوام این سری برم پیش داداشم تو جبهه.
- جدی؟ اون کجاست؟
- کامیاران.
- میخوای منم باهات بیام؟
- اگه دوست داری بیا.
آنها قرار مدارهایشان را برای دو روز آینده گذاشتند تا به جبهه بروند و در جنگ شرکت کنند.
ادامه دارد......
سلام
احسنت چه حوصله ای خیلی قشنگه
اون جمله بالا هم خیلی زیباست
موفق باشی