هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴۷

فردای آن روز تمام خانواده در تکاپو بودند تا مراسمی خوب و در شأن خانواده‌ها برگزار کنند. هرکس به سویی می‌رفت و گاهی با شتاب وسایلی را جابه‌جا می‌کرد. همهمه‌ها نیز بالا می‌گرفت و گاهی آن‌قدر همه آرام و بی‌صدا کارهایشان را انجام می‌دادند که گویی هیچ کس در آن خانه بزرگ نیست.

محمد از صبح زود بیرون رفته بود تا برخی مایحتاج خانه را تهیه کند.

مراسم عقدکنان آرام آرام داشت شکل می‌گرفت، همه چیز محیا بود، از میوه و شیرینی گرفته تا غذا که در دیگ‌ها آماده می‌شد.

بیشتر فامیل آن‌جا حضور داشتند، حالا یا برای بخوربخور و یا برای کمک کردن به خانواده محمد که همیشه مشکلات فامیل را حل و فصل می‌کردند.

محمد چند سری کارتن را از روی موتور دوستش زمین گذاشت و یکی از اهالی خانه را صدا زد تا به کمکش برود. مادر با عجله به سوی او رفت و گفت: «کجایی مادر؟»

محمد متعجب نگاهش کرد.

-       خب رفته بودم اینا رو بیارم.

و با سر جعبه‌ها را نشان داد. مادر لبخندی زد.

-       باشه. حالا بیا تو. عاقد اومده.

محمد دستی به لباس‌ها و سپس موهای پرپشت و لَختش کشید که مثلاً آنها را مرتب کند. اما به محض این‌که دستش را از روی موهایش برداشت بار دیگر موها ریخت روی پیشانی‌اش. خنده‌اش گرفت و به آن اهمیت نداد.

به سوی اتاقی رفت که قرار بود عقد آن‌جا خوانده شود. به محض ورودش متوجه شش صندلی شد. به مادر نگاه کرد.

-       مامان چرا شیش تا صندلی گذاشتین؟

مادر با تعجب نگاهش کرد.

-       وا. یعنی چه؟ خب خواهر و برادرت با خودت دیگه!

محمد هاج و واج بود، با صحبت‌هایی که دیروز با مینا کرده بود، بعید می‌دانست توانسته باشد او را سر سفره عقد بکشاند. شاید این هم می‌توانست یک تنوع در زندگی او ایجاد کند و با همسرش به بسیاری از هیجانات دست یابد.

اما مینا آرام و احساساتی بود، دختری خجالتی و کم‌رو که حتی خجالت می‌کشید جلوی محمد روسری‌اش را بردارد و وقتی می‌خواستند پس از عقد، عکس بیندازند او طوری کز کرده بود که انگار بزرگ‌ترین گناه را مرتکب شده.

محمد هم علی‌رغم شیطنت‌های جوانی‌اش در این مورد به‌خصوص خجالت کشید، این‌که در کنار یک زن دیگر غیر از محارمش بایستد و عکس بیندازد. او دوست داشت سریع‌تر از این وضع خلاص شود وگرنه ممکن بود جور دیگری مجلس را ترک کند!

پس از اتمام مراسم عقد و عکس گرفتن، پذیرایی از میهمانان صورت گرفت.

بهرام، برادر کوچک‌تر محمد وارد خانه شد و با دیدن مراسم، بسیار به وجد آمد. او مدتی منزل نبود و مشغول آموزش دادن اسلحه به کسانی بود که می‌خواستند به جنگ بروند.

-       اینجا چه خبره؟

مادر با شادمانی به سویش رفت و گفت: «عروسیه خواهر و برادراته.»

-       جدی؟ کی با کی؟!

-       بیتا با آقا محسن، محمد و سعیدم با خواهرای آقا محسن!

بهرام از تعجب چشمانش گشاد شد.

-       نه! محمدم قاتی مرغا شد؟

اینک محمد کنار او بود و می‌خندید. رو به محمد ادامه داد:

-       تو چرا محمد؟

-       بالاخره دیگه!

-       باشه. در هر حال انشاءا خوشبخت بشین.

جشن ادامه پیدا کرد تا این‌که یواش یواش میهمانان برمی‌خاستند و با آرزوی خوشبختی برای سه عروس و داماد مجلس را ترک می‌کردند. آن‌چه باقی مانده بود دوستان و فامیل بسیار نزدیک و طراز اول خانواده بودند.

اینک جوانان فرصت داشتند تا خوشحالی‌شان را تکمیل کنند. در حیاط خانه محمد یک استخر بود، یکی یکی یکدیگر را هول می‌دادند داخل استخر و می‌خندیدند.

نوبت محمد شد، چند نفر به سوی او رفتند و محمد را با شتاب داخل استخر پرتاب کردند و او هرچه تلاش کرد نتوانست مانع کارشان شود. وقتی سر را بیرون آورد، با فریاد گفت: «صبر کنید الان به حسابتون می‌رسم!»

او با سرعت از آب خارج شد و دوید به دنبال کسانی که آن بلا را به سرش آورده بودند. سوزش آهک بسیار زیاد است، پس آنها را رها کرد و بار دیگر خود را به استخر رساند و پرید داخلش تا آهک‌ها شسته شوند.

زن‌ها از داخل خانه این کارها را نگاه می‌کردند. مینا از دیدن همسرش دلش قنج می‌رفت و آرام می‌خندید.

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام دوست عزیز.
خیلیی داستان جالبیه. منتظر ادامش هستم.
من آپم ممنون میشم سر بزنی.

قدرتمند و پیروز باشی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد