هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴۵

مسیر سرسبز شمال برای همه دلچسب و مفرح بود. دخترها در اتوبوس ترانه می‌خواندند، شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. مینا و علی هم به درخواست محمد آمده بودند تا در تفریح آنها شریک شوند.

ویلای آنها کنار یک رودخانه بزرگ و زیبا بود. یک خانه بزرگ و دو طبقه. محمد گفت: «خب بچه‌ها، طبقه دوم واسه شماها که برین راحت باشین. طبقه اولم واسه من و مینا. حالا برین جابه‌جا شین.»

بچه‌ها با سروصدای زیاد رفتند تا مستقر شوند. آتنا و علی هم آنها را همراهی می‌کردند. مینا گوشه‌ای نشست.

-        جای قشنگیه.

محمد لبخندی زد.

-        آره. منم خوشم اومد. کاش می‌شد یه همچین جایی رو می‌خریدم. دیگه راحت بودیم.

مینا خوشش نیامد.

-        واسه چی راحت بودی؟

-    خب به‌خاطر تو و علی می‌گم، نمی‌شه که من همیشه بچه‌ها رو بیارم، دلم می‌خواد یه وقتایی با تو و علی تنها باشم.

مینا پوزخندی زد، برخاست و به سوی اتاقی رفت تا وسایلش را در آنها بگذارد. محمد کمی دلخور شد. هرگز دلیل موضع‌گیری‌های عجیب مینا را درک نمی‌کرد.

دخترها همان‌گونه که با سروصدا رفتند بالا، برگشتند پایین و همه با هم گفتند: «بابا بریم رودخونه.» محمد از انرژی آنها متعجب شد. 

-        بابا جان شما تازه رسیدین، یه کم استراحت کنید، بعد.

اما آنها کوچک‌ترین توجهی به حرف پدر نکردند و دویدند به سوی رودخانه. آتنا هم به دنبالشان می‌دوید تا کار خطرناکی نکنند. علی هم که پس از مدت‌ها خواهرخوانده‌هایش را دیده بود نمی‌توانست آرام بگیرد.

محمد بسیار خوشحال بود. به اتاق مینا رفت. او سرش را بسته بود و می‌خواست بخوابد. محمد ترسید.

-        چی شده مینا؟ حالت خوب نیست؟

-        نه. کمی سرم درد می‌کنه. استراحت کنم خوب می‌شم.

-        مطمئنی نیاز نداری ببرمت دکتر؟

-        نه.

محمد از اتاق او خارج شد و به سوی تراس ویلا رفت تا بچه‌ها را ببیند. آتنا او را دید و از این‌که تنها بود تعجب کرد، به سویش رفت.

-        مینا کجاست؟

محمد با دلخوری گفت: «مثل این‌که سرش درد می‌کنه، خوابیده.»

-        واسه چی؟ اون که حالش خوب بود.

-        نمی‌دونم.

-        من می‌رم پیشش.

محمد آه بلندی کشید، او در هیچ شرایطی حاضر نبود همسرش را جلوی زن‌های دیگر خراب کند، پس در مقابل واکنش‌های بچگانه همسرش فقط سکوت می‌کرد.

آتنا دستی به موهای خوش حالت و مشکی مینا کشید.

-        چی شده عزیزم؟ چرا سرت درد می‌کنه؟

مینا به سوی او چرخید. لبخندی زد.

-        کمی سرم درد می‌کنه. فقط همین.

-        مطمئن باشم؟

-        آره.

-    ولی تو حالت خوب بود. مینا تو با چی یا با کی داری لج می‌کنی دختر؟ چرا اینقدر به خودت سخت می‌گیری؟ نیگا کن به علی، نیگا چقدر با بچه‌ها خوب می‌جوشه. تو چرا خودتو عذاب می‌دی؟

مینا برخاست، کمی چشمش سرخ شد، اما سعی کرد گریه نکند.

-        من با بچه‌ها مشکل ندارم آتنا جون.

-        پس با کی مشکل داری؟ با پرسنل، با من؟

مینا او را صمیمانه دوست داشت و مثل یک خواهر به او نگاه می‌کرد، او به آتنا بسیار اعتماد داشت و برایش احترام قائل بود.

-        نه عزیزم، با تو چرا؟ تو که همیشه مراقب منی.

-        پس کی؟

مینا سر را به زیر انداخت. او خجالت می‌کشید حرف بزند. اما همه اعتماد به نفس خود را جمع کرد و گفت: «من شوهرمو می‌خوام.» آتنا بهت‌زده نگاهش کرد.

-    چی می‌گی مینا. شوهرت که پیشته، مال خودته، کسی اونو تصاحب نکرده، در ضمن اونم که هیچ وقت برای تو و علی کم نذاشته عزیزم. پس چرا فکر می‌کنی اونو از دست دادی؟

-        نمی‌دونم. دلم می‌خواد همش دور و بر خودم باشه.

آتنا خنده‌اش گرفت.

-        اون بدبخت که می‌خواست تو بیای مجتمع، با بچه‌ها باشی، کنار اون باشی، خودت قبول نکردی.

-    راستش راستش آتنا جون، وقتی می‌بینم اون با زن‌های دیگه راحته و اونا دوستش دارن، مورمورم می‌شه، احساس می‌کنم دوست ندارم دیگه اگه خودت جای من بودی چی کار می‌کردی؟

-    نمی‌دونم. حالا که جات نیستم. ولی اینو می‌دونم که دخترا تو رو دوست دارن، باهاشون بجوش، مطمئن باش ارتباط خوبی باهات برقرار می‌کنن.

مینا نفس عمیقی کشید.

-        اونا حتی به من مامانم نمی‌گن!

-    خب عزیزم تو خودت از روز اول جلوی این بیچاره‌ها موضع گرفتی، اونام از در احترام باهات وارد شدن، ولی من باهاشون رفیق شدم، باهاشون قاتی شدم، حالا هم به من می‌گن مامان.

-        محمد نظرش چیه؟

-        اون دوست داشت بچه‌ها به تو بگن مامان، چون خیلی دوست داره.

-        جدی می‌گی؟

-        دروغم چیه؟ آخه اون کجا می‌تونه زن صبور و خشگلی مثل تو پیدا کنه؟

مینا از تعریف آخر آتنا خوشش آمد و لبخند عمیقی زد. آتنا ادامه داد:

-        خب حالا نمی‌یای؟ بچه‌ها تو رودخونه دارن غوغا می‌کنن، پاشو بریم، خوش می‌گذره.

-        باشه بعداً. بذار کمی استراحت کنم.

آتنا هوای دهانش را محکم بیرون داد و برخاست. می‌دانست که اصرار بی‌فایده است و حتی حس می‌کرد مینا حسود نیست فقط کمی توجه بیشتر می‌توانست او را از این وضع خارج کند و همة این حرف‌ها که «شوهرمو می‌خوام» و از این جور حرف‌ها فقط بهانه است، وگرنه می‌توانست از روز اول مانع کار همسرش شود، اما این کار را نکرد چون خودش هم دلش به حال دختران می‌سوخت و دوست داشت کمکی باشد، اما روشش را بلد نبود. شاید هم همین آزارش می‌داد.

-        باشه. هر جور راحتی. استراحت کن.

آتنا به سوی محمد رفت از او گذشت و به بچه‌ها ملحق شد.محمد با دقت به شور و حرارت دختران نگاه می‌کرد، به یاد کودکی و جوانی خودش افتاد که با چه نشاطی لحظات را سپری می‌کردند، به مینا اندیشید، آیا ورود او در زندگی‌اش یک اشتباه بود؟!

ادامه دارد.....

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 21 مرداد 1388 ساعت 10:29 ق.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام دوست عزیزم. ممنون از لطفتون و مرسی که به وبلاگ من سر زدی.خوشحالم کردی.
داستان جالبیه.منتظر ادامش هستم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد