نشاط تابستانی در رگهای همه جریان پیدا کرده و تکاپویی زیاد در مجتمع ایجاد شده بود که باعث به وجد آمدن همه پرسنل میشد.
جای آنها تغییر کرده بود و محمد مجبور نبود هر ماه اجاره ساختمان بدهد، بنیاد خودش آن خانه بزرگ را در اختیار آنها قرار داده و کمی از استرسهای محمد و آتنا را کاسته بود. آنجا یک ویلای جنوبی بزرگ و نسبتاً قدیمی بود که محمد با تلاش تبدیلش کرد به مکانی برای زندگی. چند آلاچیق هم در حیاط درست کرده بودند تا بچهها بتوانند در آن جا تفریح کنند و یا درس بخوانند.
محمد زیر یکی از آلاچیقها نشسته و چند برگه را مرور میکرد. او خوشحال بود و میشد آن را از لبخندی که بر لب داشت، فهمید.
آتنا هم که یک پایه مهم در مجتمع یاس بود به سوی او رفت تا در شادیاش شریک شود.
- چی کار میکنی محمد؟
- هیچی، دارم این برگهها رو مرور میکنم.
آتنا دو لیوان شربت به همراه داشت، یکی را برداشت و جرعهای نوشید. او هم برگهها را نگاه میکرد.
- آره. خیلی خوب شد سهام شرکت موسیقی رو خریدی، حالا کمی از نظر مالی بیشتر میتونیم به بچهها رسیدگی کنیم.
- منم نگران بودم.
نگاهی به آتنا کرد و ادامه داد:
- بفرما شربت!
آتنا خندهاش گرفت.
- فکر میکنی سود خوبی داشته باشه؟
- آره. تازه قراره خودمم برم یه ساز یاد بگیرم!
- جدی میگی؟
- آره. باید بدونم موسیقی چیه. هم تئوری، هم عملی
- حالا چه سازی میخوای کار کنی؟
- احتمالاً گیتار. چون همیشه دوست داشتم.
- این عالیه. از کی؟
- به زودی.
محمد اخیراً سهامدار شرکت موسیقی آوای مهر شده بود، او این سهام را بهخاطر دخترها خریداری کرد تا پشتوانه مالی بنیاد یاس را بالا ببرد چراکه به تازگی چند بازدیدکننده به آنجا سرک کشیده بودند و به آنها پیشنهاد دادند بروند و در نماز جمعه از مردم کمک بگیرند، این مسئله باعث تنش زیاد بین محمد و آتنا شده بود، آنها اعتقاد داشتند آنها و دخترانشان گدا نیستند، اما آتنا عکسالعملش تندتر و باعث پرخاشش به محمد شده بود.
آنها برای دخترانشان ارزش و شخصیت قایل بودند و مطرح شدنشان در جای بزرگی مثل نماز جمعه میتوانست پیامدهای بدی داشته باشد. محمد ادامه داد:
- راستی واسه چند روز دیگه یه ویلا گرفتم تو شمال، به بچهها بگو آماده باشن که میریم مسافرت.
آتنا خیلی خوشحال شد.
- وای چقدر خوب. واقعاً احتیاج داشتیم به این مسافرت. الان میرم بهشون میگم.
شنیدن چنین خبر بینظیری از سوی بچهها همراه بود با جیغ و فریادهای دخترانه!
محمد که هنوز در حیاط بود از صدای بچهها خندهاش گرفت و در دل ذوق کرد که میتواند تا این حد بچههایش را خوشحال کند.
ادامه دارد.......
دوست دارم
با اینکه نمیدونم کی هستی! منم دوست دارم