هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۱۵

محمد کمی مضطرب بود. در واقع داشت فکر می‌کرد که چگونه با دختران ارتباط برقرار کند تا فیلمشان تأثیرگذارتر شود.

به این علت محمد برای سؤال و جواب از دختران انتخاب شده بود که زندانیان جواب درستی به بازجوها نمی‌دادند، پس بهتر بود شخصی بیرون از زندان و با تیپی معمولی با دختران وارد مصاحبه شود تا آنان احساس امنیت کنند و با ایجاد نوعی رابطه دوستانه و عاطفی مشکل آنها را راحت‌تر حل کنند و به تصویر بکشند. محمد با دقت سؤالات را حفظ می‌کرد تا زیاد نیاز نداشته باشد به برگه‌هایش مراجعه کند. او لباسی معمولی بر تن کرده بود، یک تی‌شرت سفید آستین کوتاه و یک شلوار جین آبی رنگ، با موهایی آراسته و صورتی اصلاح‌کرده، کمی هم عطر و ادکلن زده بود.

حمید به سوی او رفت:

-       آماده‌ای محمد؟

او سر را از روی برگه‌ها برداشت:

-       آره. بچه‌ها رو آوردن؟

-       آره. تو هم یواش یواش بیا که به موقع بری تو اتاق بازجویی.

محمد ویلچیرش را راه انداخت و آرام به دنبال حمید راه افتاد. در آن اتاق گروه فیلمبرداری، حمید، حسین و محمد که مصاحبه‌کننده بود حضور داشتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفت. اولین مصاحبه‌شونده سالومه بود.

او درست روبه‌روی محمد نشست. کمی چادر زندان را عقب زد تا بتواند راحت چهره محمد را ببیند.

محمد گفت: «اگه دوست نداری چهره‌ت دیده بشه بگو تا اونو بعداً تو فیلم تار کنیم. چون این فیلم قراره تو جامعه پخش بشه.»

-       باشه. تارش کنید.

حمید گفت: «آماده باشید… نور صدا تصویر شروع.»

محمد پرسید: «چند سالته؟»

-       هفده.

-       خانواده داری؟ پدر، مادر، برادر یا خواهر؟

سالومه به فکر فرو رفت، ابروانش را درهم کشید. نمی‌دانست چه باید بگوید، دو سالی بود که از خانه متواری شده بود و اطلاع نداشت چه بر سر خانواده‌اش آمده، فقط جسته گریخته چیزهایی در موردشان شنیده بود.

شانه‌ها را بالا انداخت و لبی برچید. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «لطفاً حرف بزن. صداتو می‌خوام.»

-       ازشون خبر ندارم.

-       چطور؟

-       یعنی دارم. ولی نمی‌دونم درسته یا نه.

-       خب همونو بگو.

-    پدرم معتاد بود. مادرمم یه قاچاقچیه خورده‌پا. یه برادر کوچیک داشتم که می‌گن سپردنش به داییم. بعضیا می‌گن بابام مرده، مامانم زندانه. نمی‌دونم.

قلب محمد فرو ریخت، چگونه ممکن بود خانواده‌ای اینقدر متلاشی باشد که این دختر جوان حتی از آنها خبر نداشته باشد؟!

-       درسم خوندی؟

-       تا کلاس پنج.

-       چرا دیگه نخوندی؟

سالومه لبخند تلخی زد، طوری که همه را متأثر کرد.

-    وقتی هر روز مجبور بودم با سروصورت خونی و کبود برم مدرسه، چه بهتر شد که نرفتم. همین قدر از سرمم زیادی بود، لااقل دیگه انگشت‌نمای بچه‌ها و معلما نمی‌شدم.

-       چرا کتک می‌خوردی؟ و از کی، مادر یا پدر؟

-    به هر دلیلی، یه وقت بازیگوشی، یه وقت دیر شدن مواد پدرم، یه وقت حرف‌نشنوی از مامانم که ازم می‌خواست مواد این‌ور و اون‌ور ببرم، منم که سربه‌هوا بودم آخه از یه بچه دبستانی چه توقعی داشتن؟!

او مکثی کرد تا بغضش را فرونشاند و سپس ادامه داد:

-       هر دوشون منو می‌زدن. مثل یه حیوون.

-       رابطه پدر و مادرت چه جوری بود؟

سالومه به نقطه‌ای خیره شد:

-    درست نمی‌دونم. یه روز خوب بودن، یه روز بد. اگه مامان پول گیرش می‌اومده از پخش مواد، اون روز خیلی خوب بود، ولی اگه نه، دیگه واویلا.

-       چرا مادرت مواد پخش می‌کرد؟

-    اصلاً کار خانواده‌گیش همین بود، برادراش، پدرش، همشون. یه روزم بابام خودشو انداخت بهشون، مامانم یه دل نه صد دل خاطرخاش شد، بماند که چه کتک‌کاریا کردن تو خونواده‌شون، بالاخره حرفشو به کرسی نشوند زنش شد، بعدم که ماها اومدیم تو کار.

-       خودتم مواد مصرف می‌کنی؟

-       فقط سیگار.

محمد نمی‌خواست او را تحت فشار قرار دهد، پس حرفش را در مورد سیگار قبول کرد.

-       دوست پسر چی؟ داشتی؟

سالومه پوزخندی زد:

-       نه بابا. عقلمون به اینجاها قد نداد، سرضرب فرار کردم اومدم اینجا.

-       چرا فرار کردی؟

-       دیگه به اینجام رسیده بود. دیگه غرورم اجازه نمی‌داد بذارم کتکم بزنن، تحقیرم کنن.

-       اینجا چه جوری اموراتت رو می‌گذروندی؟

سالومه نگاهی به مردها کرد، نمی‌دانست که باید جواب بدهد یا نه.

محمد او را آرام کرد و گفت: «راحت باش. اگرم دوست نداری جواب نده.»

-       خودفروشی می‌کردم.  

ادامه دارد......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد