هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۹

دخترک ده دوازده ساله‌ای به سرعت از کوچه پس کوچه‌ها می‌دوید، او ریزنقش و گندم‌گون بود. چند جا مجبور شد بایستد و نفسی تازه کند. چهره‌اش بیشتر شاد بود تا مضطرب و نگران.

به در خانه‌ای رسید، با شدت آن را هول داد، در چهارتاق باز شد، او برای این‌که به حیاط برسد باید دالانی باریک و تاریک را می‌پیمود، به راحتی این کار را کرد، گویا با تمام بافت آن خانه آشنایی داشت. در همان راهرو شروع به صدا زدن کرد: «فرانک خانوم… فرانک خانوم» صدایش در راهرو پیچید.

او به حیاط رسید، آن‌جا خانه‌ای نسبتاً بزرگ بود که دورتادورش اتاق‌هایی ساخته شده و صاحبخانه هر یک یا دو اتاق را به مستأجر داده بود.

زن‌هایی که در حیاط بودند به سوی صدای دخترک برگشتند. دختر یک راست به سوی زنی رفت که جوان، زیبا و باردار بود. درست روبه‌روی او متوقف شد و نفس نفس‌زنان گفت: «فرانک خانوم… بیا، برات آلوچه آوردم که ویار داشتی.»

همه زن‌ها خندیدند. زن جوان هم که فرانک خطاب می‌شد لبخندی زد و دستی به سر و گوش دخترک کشید.

-       ممنونم عزیزم. ولی پول از کجا آوردی؟

ضمن گفتن این حرف‌ها چند آلوچه را برداشته و در دهان گذاشت، از مزه ترشش کمی چشمش را جمع کرد.

پیشانی و روی بینی دخترک دانه‌های عرق نشسته بود و با محبت و لبخند فرانک را نگاه می‌کرد. فرانک گوشه چادرش را در مشت جمع کرد و آرام عرق صورت دخترک را پاک می‌نمود.

-       نگفتی از کجا پول آوردی، اینا رو واسه من خریدی، اعظم جون.

دخترک اعظم نام داشت و دختر جاری فرانک بود، به تازگی مادر اعظم درگذشته بود و پدرش او را نزد فرانک گذاشته و خود برای کار به شهرستان رفته بود.

فرانک به‌واسطة دوست داشتن همسرش، با کمال میل از دختر برادرشوهرش نگهداری می‌کرد و اعظم هم مانند مادر فرانک را دوست داشت.

اعظم جلوی دهانش را گرفت و خندید.

-       از مغازة اصغر کچل کِش رفتمشون. تازه اینام هست.

او یک مشت آدامس و شکلات هم از جیبش خارج کرد و جلوی فرانک گرفت.

فرانک لبخندی زد.

-       ولی کارت درست نبود. بذار ببینم چند تاس.

او همه محتویات دست اعظم را شمرد و پیش خودش یک حساب سرانگشتی کرد. به داخل اتاق رفت و به سرعت بازگشت.

-       بیا اعظم. بیا دخترم مواظب غذای رو اجاق باش تا من برم و برگردم.

اعظم غمگین شد.

-       فرانک خانوم، از دستم ناراحتی؟

-    نه عزیزم. ولی می‌خوام که دیگه این کارو نکنی. به این می‌گن دزدی، تو باید دختر خوبی باشی، درس بخونی واسه خودت خانوم دکتر بشی، خانوم دکترا که دزدی نمی‌کنن، می‌کنن؟

اعظم سر را به زیر انداخت.

-       نه، اونا مریض می‌بینن.

فرانک لبخندی زد:

-       آفرین. حالا هم غصه نخور، دیگه این اشتباهت رو تکرار نکن، باشه؟

-       چشم.

-       آفرین. حالا من می‌رم حساب اصغرآقا رو بدم بیام. تو هم مواظب خونه باش.

-       چشم.

فرانک چادر تودری سفیدش را سر کرد و راه افتاد، اما هنوز به آستانه راهرو نرسیده بود یکی دیگر از خانم‌های همسایه وارد حیاط شد. آنها احوالپرسی گرمی با هم کردند.

-       کجا می‌ری فرانک جون؟

-       می‌رم مغازه اصغر آقا.  

ادامه دارد ....

نظرات 1 + ارسال نظر
مردی که شبیه هیچ کس نیست پنج‌شنبه 17 اردیبهشت 1388 ساعت 05:28 ب.ظ http://dodle.blogsky.com

سلام

عالی مینویسی

مرسی خدا قوت

مرد عزیزی که شبیه هیچکس نیستی: خیلی ممنونم که تشویقم کردی منم وب شما رو ذیذم، خیلی جالبه.....محمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد