هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۷

حمید بادقت به اطراف نگاه می‌کرد. گویا داشت زوایای مختلف را بررسی می‌کرد. او و یک گروه فیلم‌برداری که در اختیارش بود، به دستور مدیر کل اط.لاعات از تمام لحظه‌ها فیلم تهیه می‌کردند.

محمد با دلخوری به او نزدیک شد و گفت: «من اصلاً این وضع رو دوست ندارم.»

حمید متعجب نگاهش کرد.

-         کدوم وضع و چرا؟!

-         همین که شماها دنبال چیزایی هستین که ربطی به کار ما نداره.

-         چه اشکال داره. در هر حال زن‌های خی.ابونی هم بخشی از معضل جامعه‌س.

-         ولی دارین بی‌راهه می‌رین. ما قرار بود درباره دخترای فراری فیلم تهیه کنیم، نه هرچی اراذل و اوباشه.

-     می‌دونم، ولی اینم بخشی از همونه. ما داریم دنبال این دختره می‌گردیم و یواش یواشم بهش نزدیک می‌شیم. تو مشکلت چیه؟

-         هیچی بابا. من دارم می‌رم.

حمید با سرعت خود را به او رساند.

-         چی شده محمد، چرا ناراحتی؟

-         هیچی. من حوصله‌ام سر رفته می‌رم خونه. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین.

سایر اعضای گروه هم محمد را از رفتن بازداشتند، اما او رفت چون فکر می‌کرد کار آنها بی‌نتیجه است و از مسیر اصلی خودش خارج شده.

حسین به سوی حمید رفت و گفت: «محمد چش شده؟»

-     نمی‌دونم. انگار حوصله‌اش سر رفت. عیب نداره. بذار کمی استراحت کنه، دوباره می‌فرستیم دنبالش. اون آدمی نیس که بتونه یه جا دووم بیاره.

-         گروهتو جمع کن، باید بریم.

-         باشه. بچه‌ها حاضرن.

همه سوار ماشین‌ها شدند و طبق دستور راه افتادند. آنها به تمام دقایق و لحظه‌ها و سکوت و مکث‌ها اهمیت می‌دادند و باید همه چیز درست و سر موعد انجام می‌شد، پس باید دقت می‌کردند خطاهایشان را کم کنند تا به نتیجه دلخواه برسند.

جمع‌بندی‌ها یکی پس از دیگری انجام می‌شد و سرنخ‌ها یکی یکی خودنمایی می‌کرد و آنها را هدایت می‌کرد به سوی خانه‌های فساد که زیر نظر شبکه‌های زیرزمینی فح.شا ریشه دوانده بود.

حسین مسئول عملیات بود و حمید مسئول گروه فیلم‌برداری. با گزارشات موثقی که داشتند اینک رهسپار آپارتمان‌های غرب بودند.

نیمه‌های شب همه نیروها در پارکینگ و راه پله‌ها مستقر بودند.

برسام با کوچک‌ترین صدایی از خواب می‌پرید. ظرف این چند شبی که از سفر آمده، حسابی خوابیده و استراحت کرده بود. اما صدایی در راهرو باعث بیداری‌اش شد. به سوی در رفت و از چشمی نگاه کرد. دیدن یکی دو مرد مسلح که آهسته به سوی طبقات فوقانی می‌رفتند او را شوکه کرد.

آرام در را گشود. به وضوح چهره حمید و حسین را دید که بالا می‌روند. حسین به او گفت: «برو تو. برو تو. در رو ببند.»

برسام مبهوت نگاهش کرد. لحظاتی طول کشید تا او به خود آید و برگردد داخل آپارتمان. او در را کامل نبست و از لای در بیرون را می‌پایید.

گروه عملیاتی به سرعت به خانه طبقه چهارم رسیدند و با حمله‌ای ضربتی تمام کسانی را که در آن‌جا بودند بازداشت کردند.

حمید از تمام لحظه‌ها فیلم می‌گرفت. از طرفی خوشحال بود که توانستند لااقل یکی از خانه‌های فساد را متلاشی کنند، از طرفی بهت‌زده که اینان چگونه شکل گرفتند.

گروه عملیاتی بازجویی‌های اولیه را با سؤالاتی ساده آغاز کردند.

زنان و مردانی که آن‌جا بودند وحشت‌زده و نگران به اطراف نگاه می‌کردند. یکی از مردان از ترس آبرویش بی‌حال گوشه‌ای افتاده و به آنها التماس می‌کرد آبرویش را نبرند و هر چقدر پول بخواهند در اختیارشان می‌گذارد.

زن‌ها خیلی نگران نبودند، چون از راه فحشا پول درمی‌آوردند، نهایت بی‌آبرو شدنشان این بود که به زندان می‌روند!

حسین به سوی حمید رفت.

-         حمید بیا از این‌جا فیلم بگیر.

حمید فیلمبردارش را راهنمایی کرد تا از نمایی بهتر فیلم بگیرد. حسین با زنی که آن‌جا را اداره می‌کرد و معروف بود به خانم ری.یس صحبت می‌کرد.

زن با رنگ و رویی پریده، جسته گریخته اطلاعاتی از خانه‌های دیگرشان که در سطح تهران پراکنده بود می‌داد و می‌گفت چگونه زنان و دخترانی که از شهرستان برای کار می‌آیند فریب می‌دهند و در این خانه‌ها نگهداری می‌شوند.

حمید متأثر و ناراحت به حرف‌های زن گوش می‌داد و خدا را شکر می‌کرد محمد آن‌جا حضور ندارد، چون حتماً بسیار غصه می‌خورد که زنان جامعه‌اش را اینگونه می‌بیند.

کار آنها با بازداشت همه کسانی که در آن خانه بودند پایان گرفت.  

ادامه دارد ...

نظرات 3 + ارسال نظر
ارادتمند دوشنبه 14 اردیبهشت 1388 ساعت 12:27 ق.ظ

Life Is Easy With Eyes Closed
زندگی آسان و راحت است با چشمان بسته .
آیا ما میتوانیم اینطور باشیم ؟
عزت زیاد محمد مهین خاکی آبی عزیز .

سلام

اگر چشمان خود را ببندیم دیگر زیباییها را هم نخواهیم دید ،درست است

غصه ای نخواهیم خورد اما لذتی هم نخوا هیم برد.....!

رضاابراهیم نیا دوشنبه 14 اردیبهشت 1388 ساعت 02:33 ب.ظ

باسلام حضور دوست وبرادر ارجمند وفرهیخته جناب حاج محمد اقا امیدوارم سلامت وموفق باشید ازمطالبی که باقلم وزین خود نگاشته بودیدبهره بردیم امید است این کوشش جنابعالی مستدام باشد.درپناه حق باشید یاهو

سلام. در جوار امام غریب،(ع) ما غریبان را فراموش نکنید.

mehrzad سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1388 ساعت 07:19 ب.ظ http://mehrzadmusic.ir

salam lotf konid shomare 1 va 2 gerdbade khamosh ro ham begzarid mer 30. khoda hafez

سلام

مهر زاد جان،گرد باد خاموش۱ و2 را در آرشیو فروردین بخون!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد