چند مرد با قدرت زمینهای باغ را با بیل و کلنگ زیرورو میکردند. محمد با دقت به آنها خیره شده بود. بلند گفت: «میخوام وجب به وجب اینجا کنده بشه.» و سپس آهستهتر گفت: «باید جنازه رو پیدا کنیم.»
محسن کنار او ایستاده بود.
- اگه پیدا نشد چی؟
- فقط اون پسره شانس آورده، همین. ولی در عوض ما خیالمون راحته که دختره رو نکشتن.
این فکر مال محمد بود که برای یافتن دختر گمشده باید تمام زمین باغ را بکنند، چراکه شایع بود دختر با یکی از مأمورین نیروی انتظامی ارتباطاتی داشته. البته آن مأمور مدعی بود، آشنایی مختصری با خانواده دختر داشته و آخرین بار برای گرفتن پول نزد وی رفته و او هم مبلغی را به دختر داده و دیگر خبری از او ندارد. اما محمد همچنان بر سر اینکه دخترک سر به نیست شده پافشاری میکرد.
محسن کمی چشمانش را جمع کرد و با تأثر گفت: «بیچاره پسره خیلی ترسیده، همش التماس میکنه که زنش نفهمه.»
محمد با خشم گفت: «جدی؟ وقتی داشته دختره رو میکشته باید به این مسئله فکر میکرد، نه حالا.»
محسن متعجب به او خیره شد.
- چی میگی؟ شاید واقعاً این کارو نکرده باشه.
- حالا معلوم میشه!
محمد دوباره به کارگران نگاه کرد. یک بطری آب برداشت و چند جرعه از آن نوشید. او قلباً دوست نداشت جنازهای در آن باغ پیدا شود.
ساعات به سرعت میگذشت. خستگی و خوابآلودگی چشمان درشت و زیبای محمد را درمینوردید، اما به زور خود را بیدار نگه میداشت، به نظرش از این لحظات کشندهتر هیچ چیز دیگری نمیتوانست باشد. ناگهان از انتهای باغ صدای فریاد به گوش رسید.
- من یه اسکلت پیدا کردم!
همة نفسها در سینهها حبس شد. چشمان محمد کاملاً گشوده شد، او قبل از بقیه خود را از شوک خارج کرد. دو دست قدرتمندش روی چرخهای ویلچیر به حرکت درآمد، او با مهارت از تمام تپه چالهها عبور میکرد و اگر جایی گیر میکرد با حرص خود را بیرون میکشید و اصلاً ملاحظه نمیکرد اگر با ویلچیرش روی آن سنگ و کلوخها چپه شود ممکن است برایش خطرناک باشد.
همه به سوی انتهای باغ میدویدند. هرکس دوست داشت اولین نفری باشد که اسکلت را میبیند.
مردی که آن هیاهو را به پا کرده بود با رنگ و روی پریده کناری ایستاده بود. در واقع او فقط بخش ناچیزی از یک سری استخوان را دیده و چون ترسیده بود کارش را ادامه نداد.
محمد با دقت همان چند تکه استخوان را برانداز میکرد. دوست داشت همهاش را ببیند. نگاهش از روی چاله به سمت مرد سوق پیدا کرد.
- چرا نمیکَنی؟
مرد با ترس آب دهان را قورت داد.
- آقا حرومه!
محمد هوای دهانش را با تأسف بیرون داد.
- حرومه چیه؟ این یه مدرکه. زود باش مرد.
بقیه به او ملحق شدند. دو حفار دیگر بدون اینکه منتظر بمانند تا به آنها اجازه کندن داده شود با جسارت بقیه خاک را کنار زدند. محمد خیلی از گستاخی آن دو خوشش آمد و لبخندی زد.
آرام آرام بیشتر استخوانها نمایان میشد. محمد پوزخندی زد و گفت: «نمیخواد دیگه بکنی.»
همه به او نگاه کردند. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «اون اسکلت یه سگه!»
محمد یک روستازاده بود و دیدن اسکلت حیوانات برایش آشنا و عادی بود. او ویلچیرش را به عقب هدایت کرد و نگاهش با نگاه محسن گره خورد. با خونسردی گفت: «اینجا چیزی عایدمون نمیشه. باید یه فکر دیگه کنیم.»
محسن دستههای پشتی ویلچیر او را گرفت تا کمکش کند راحتتر به ابتدای باغ بازگردد. برای اینکه تسلایی به محمد داده باشد گفت: «ما هر کاری میکنیم تا این دختره رو پیدا کنیم. اینم یکی از کارامون بود. در هر حال بچههای تجسس هم مشغول کارشون هستن و ما همچنان امیدواریم دختره رو زنده پیداش کنیم، ولو اون سر دنیا. تو که ناراحت نیستی محمد؟»
محمد بدون اینکه او را نگاه کند، گفت: «نه. ما باید این کار رو میکردیم!»
محسن از کله شق بودن محمد لبخندی زد و سری تکان داد.
ادامه دارد.....
سلام
پس منتظر ادامه اش می مونیم...
salam,mohtavaye matlab khoob be nazar miresid ama noe negaresh zaeeftar az hade tavan bood
بسیار ممنونم که قابل دانستید و نظرتون رو صادقانه دادید.محمد.
اینم ششمی
سعی میکنم برای همه پست ها نظر بذارم بابایی
اما اگه جایی چیزی ننوشتم شاید از بهت و ناباوریی منه:)