هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۵

بوی بدی تمام فضای خانه را گرفت. صدای خنده مرد بلند شد: «خاک تو اون سرت کنن با این بوی گند پاهات، باید بری بمیری» او برسام نام داشت، چهره‌ای جذاب و اندامی لاغر و قدی متناسب. او تنها زندگی می‌کرد و بیشتر زمان‌های زندگی‌اش در سفر بود، کار مورد علاقه‌اش عکاسی بود، اما هرگز از این راه ارتزاق نمی‌کرد.

پس از مدت‌ها از سفر برگشته و داشت به خودش بدوبیراه می‌گفت. او مرام‌هایی عجیب و غریب و خصلت‌های بد و خوب زیادی داشت. آپارتمان او در غرب تهران واقع بود. بدون این‌که به جاهای دیگر خانه سری بزند وارد حمام شد. آدم وسواسی نبود ولی به تمیزی و این‌که حتماً بوی مطبوعی بدهد تا شامه دیگران را نیازارد اهمیت می‌داد. پس از پایان کارش، خود را حسابی خشک کرد، عطر و ادکلن زد و لباس‌های راحتی به تن کرد و به سوی پذیرایی خانه‌اش رفت.

همه چیز مرتب سر جایش بود. انگشتش را روی بوفه کنار پذیرایی کشید. لبخندی زد: «خوبه. خاک نگرفته. کارت عالی بود برسام. خوب جلوی ورود گردوخاک رو گرفتی. حالا واسه جایزه برو واسه خودت یه کوفتی درست کن بخور که داری از گشنگی و تشنگی هلاک می‌شی!»

قبل از آن ضبطش را روشن کرد. آهنگی ملایم پخش می‌شد و او در آشپزخانه برای خودش شام درست می‌کرد و چای.

خمیازه‌ای کشید. «چقدر خوابت میاد برسام. فکر کنم اگه امشب نخوابی قطعاً می‌میری!»

به حساب خودش غذای شاهانه‌اش که شامل دو عدد تخم مرغ نیمرو شده، کمی خیار و گوجه خردشده و یک فنجان بزرگ چای بود حاضر شد و او با ولع همه را خورد. آرام تکیه داد به صندلی که رویش نشسته بود. پلک‌هایش از خستگی نا نداشت و چشم‌هایش از بی‌خوابی حسابی قرمز شده بود. اما به زور خود را بیدار نگه می‌داشت، انگار می‌خواست کاری انجام دهد که خواب و خستگی مانع آن می‌شد.

چند بار پلک‌هایش را بر هم زد و برخاست. یک فنجان چای دیگر برای خود ریخت و به سوی پذیرایی رفت. روی نزدیک‌ترین کاناپه به تلفن خود را ولو کرد تا بتواند پیام‌های تلفنی‌اش را چک کند.

کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد، اما صدایش را کامل بست، چون حالش را نداشت بلند شود و صدای ضبطش را کم کند!

پیام‌ها یکی پس از دیگری از تلفن پخش می‌شد. یکی ناسزا می‌گفت و در نهایت قربان صدقه‌اش می‌رفت، یکی مشکلی داشت و از او کمک می‌خواست، یکی دیگر مزاحم بود و پرت و پلا می‌گفت و شاید چون منشی تلفنش صدای یک زن بود، طرف مقابل فکر می‌کرد صاحب تلفن یک زن است و از او تقاضای برنامه‌های نامربوط می‌کرد! ولی در مورد یکی از پیام‌ها گوش‌هایش تیز شد. آن صدای آشنای یک خانم بود.

-         الو. برسام. کجایی؟ چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟

برسام لبخندی زد و گفت: «حالا دومیش رو با بغض می‌گه!»

او درست حدس زده بود. صدای خانم یک بار دیگر پخش شد: «الو. برسام. خواهش می‌کنم. جواب بده. کمی نگرانتم!»

برسام بیشتر خنده‌اش گرفت: «خب، حالا می‌ریم که داشته باشیم گریه‌اش را!»

خانم با گریه گفت: «الو. برسام. داری دیوونه‌ام می‌کنه. تو رو خدا جواب بده. یه زنگ بهم بزن. دلم می‌خواد صداتو بشنوم!»

برسام باز گفت: «حالا سکانس آخر، فحش و بدوبیراه!»

-     الو. برسام. الهی بمیری! کثافتِ رذل خائن، می‌دونم رفتی با یکی دیگه. حالا واسه این‌که دلت بسوزه بهت می‌گم تا آخر هفته دارم شوهر می‌کنم. تو هم برو بمیر بدبخت بیچاره. 

برسام محکم زد زیر خنده: «آخ جون عروسی!!»

اما خنده‌اش زیاد دوام نداشت. جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و خیره شد به صفحه تلویزیون. کمی ناراحت به نظر می‌رسید. آرام گفت: «تو کار درستی کردی نازنین. باید می‌رفتی سوی سرنوشت خودت دختر. من به درد تو نمی‌خوردم، تو یه احمق مهربون بودی که با من حیف می‌شدی عزیزم!» محکم هوای دهانش را خارج کرد و باز از چای‌اش نوشید.

همه پیام‌ها را پاک کرد و برخاست تا به آشپزخانه برود، اما صدای زنگ آپارتمانش مانع شد و او به سوی در رفت.

مردی نسبتاً کوتاه قد پشت در بود. برسام کمی اخم کرد:

-         بله. امری دارین؟

-     سلام، بله. بنده از همسایه‌های جدید هستم. هیئت امنای مجتمع امشب جلسه دارن، خواستن همه ساکنین حضور داشته باشن.

برسام لبخندی زد:

-         علیک سلام. چشم. چه ساعتی؟

-         نه.

برسام به ساعتش نگاه کرد. او پانزده دقیقه وقت داشت.

-         باشه، حاضر می‌شم میام.

-         ممنون.

-         خواهش می‌کنم.

برسام در را بست و دستی به موهایش کشید، نم را زیر انگشتانش حس کرد، به سوی اتاق خوابش رفت تا موهایش را با سشوار خشک کند. او متفکرانه این کارها را انجام می‌داد. گویا داشت در ذهنش چیزی را مرتب می‌کرد.

همیشه این‌گونه جلسات در آپارتمان طبقه سوم انجام می‌شد، مسیر طولانی برای او نبود، چون در طبقه دوم زندگی می‌کرد. دو سه دقیقه زودتر رسید و با احوالپرسی گرم سایر ساکنین مواجه شد. همه او را دوست داشتند و برایش احترام قایل بودند.

درست رأس ساعت نه جلسه شروع شد و همه از مشکلات و کارهایی که باید برای ساختمان صورت می‌گرفت حرف می‌زدند.

برسام با قدرت خود را بیدار نگه می‌داشت و با چشمان جستجوگرش همه را می‌پایید و سعی می‌کرد حرف‌ها و نظرات بقیه را بشنود و به ذهن بسپارد. یکی از همسایه‌ها متوجه او شد و گفت: «برسام چرا حرف نمی‌زنی؟ انگار خسته‌ای.»

برسام لبخندی زد.

-         ترجیح می‌دم بشنوم.

-         کسالتی، چیزی داری؟

-         نه، خوبم. ولی نمی‌دونم اگه طی چهل و هشت ساعت، فقط دو ساعت می‌خوابیدی می‌تونستی سرپا باشی؟

مرد همسایه چشمانش گرد شد.

-         اوه کی می‌ره این همه راه رو، خب چرا اومدی؟ استراحت می‌کردی مرد حسابی.

برسام فقط لبخند زد.

همه حاضرین متوجه خستگی مفرط برسام شده بودند، چون چشمانش حسابی قرمز شده و طوری روی مبل ولو شده بود که هر آن ممکن بود از کمبود خواب بمیرد!

رییس جلسه گفت: «می‌خوای شما برو خونه، بنده فردا می‌رسم خدمتتون راجع به جلسه امشب براتون می‌گم.»

او به سرعت برخاست و گفت: «ممنون از لطفتون. باشه.» همراه او زنی نسبتاً مسن هم برخاست و درست پشت سر او از واحدی که در آن بودند خارج شد. آرام دستی به پشت برسام زد. او کمی جا خورد و برگشت.

-         اوه، شمایید. کمی جا خوردم.

او زنی حدوداً پنجاه الی شصت ساله به نظر می‌رسید. ته آرایش ملایمی داشت و صدایی دورگه که معلوم بود سیگار می‌کشد.

-         راستش آقا برسام می‌خواستم یه جورایی کمکتون کنم.

برسام چند بار چشمانش را بر هم زد و با تعجب گفت: «به بنده؟»

-         بله، دیدم امشب چقدر خسته بودین.

برسام لبخندی زد.

-         جدی؟ چه جوری می‌خواین کمکم کنین، برام لالایی بگین!

زن خنده‌اش گرفت.

-         نه آقا. من یه چیزایی دارم که می‌تونن خستگی شما رو از بین ببرن. دوست دارین؟

برسام اخمی کرد و خیره شد در چشمان سرمه‌کشیده زن. مردد بود اما گفت: «آره خب، بدم نمی‌یاد بدونم چی دارین.»

-         پس با من بیاین.

زن در طبقه چهارم زندگی می‌کرد. برسام با احتیاط دنبالش می‌رفت، پیش خودش حدس زد این زن می‌خواهد به او مواد الکلی تعارف کند و یا نهایتش چند پُک تریاک!

زن در را باز و به او تعارف کرد داخل شود و ضمن این کار با برسام حرف می‌زد.

-     می‌دونی آقا برسام، خیلی بهتون مطمئن بودم که اجازه دادم بیاین تو واحدم. می‌دونین که، بعضی از مردا دله دزدن، ولی شما معلومه آقایی! همین چند وقتی که اینجا ساکن بودم خوب شناختمت. سرت تو کار خودته، فضولی مضولی هم تو مرامت نیس. خوشم میاد.

-          ممنون، شما لطف دارین. 

زن اتاق‌ها را که پارتیشن‌بندی شده و در هر بخش تخت خواب و اینجور چیزها بود نشان برسام می‌داد و او هرچه بیشتر می‌دید، دهانش بیشتر از تعجب باز می‌شد. آن‌جا زنانی روسپی بودند که از شهرهای مختلف به این‌جا آمده بودند و چون جا و پول نداشتند مجبور به خودفروشی آن هم به این روش شده بودند.

اینک خواب از چشم برسام افتاده بود و بهت‌زده به چهار پنج زن نگاه می‌کرد که با ولع او را برانداز می‌کردند و شاید در دل آرزویی هم در موردش داشتند!

-         باور کردنی نیس.

زن مسن دستی به پشت برسام زد و گفت: «خب شازده هر کدوم رو که می‌خوای، امشب مال تو.»

برسام به زور آب دهانش را قورت داد و برای این‌که وانمود کند نترسیده به زور لبخندی زد.

-         راستش چی بگم.

-         هیچی. فقط لب تر کن.

برسام کمی خود را جمع‌وجور کرد و گفت: «خب من که خسته‌ام. اگه اجازه بدی برم، یه بار سر فرصت برسم خدمتتون، اشکال نداره؟»

زن گفت: «نه عزیزم. چه اشکالی داره. ولی به جان عزیزت دخترای من سالمن، یه وقت فکر نکنی مریضی چیزی دارنا. دائم تحت نظر دکترن. اصلاً نترس.»

-         نه. می‌دونم. باور کنید فقط خسته‌ام. هیچ حس و حالی واسه هیچ برنامه‌ای ندارم. جدی می‌گم.

-         باشه. هر جور راحتی. راه رو که یاد گرفتی؛ هر وقت اراده کنی در این خونه به روت بازه.

-         ممنون.

برسام به سرعت در را گشود تا برود، دو مرد را دید که تازه می‌خواستند در بزنند، او از کنار آنها عبور کرد و به واحد خود رسید. در را محکم پشت سرش بست. «عوضیا، کثافتا، حالمو به هم زدن. فکر کردن من از جونم سیر شدم به این زن‌های قراضه نیگا کنم. باید بخوابم، خسته‌ام» او اینها را گفت، به سوی دستشویی رفت، مسواکی به دندان‌هایش زد و روی تخت گرم و نرمش آرمید.

نظرات 5 + ارسال نظر
تبسم یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 ساعت 06:28 ب.ظ http://wwww.tabassom-16.blogsky.com

سلام وب جالبی داری به منم سر بزن شاید وبم برات جالب باشه

ممنونم چشم میبینمت

ارادتمند یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 ساعت 08:03 ب.ظ

نمیدانم چرا با این قسمت نتوانستم ارتباط برقرار کنم احساس میکنم بین این قسمت با مابقی قسمت ها یک خلا وجود دارد ، از قسمت یک تا پنج یک نوع ریتم و پیوستگی و انسجام و . . . وجود دارد ولی متاسفانه قسمت پنجم کلا خواننده را از سایر قسمت ها یکدفعه جدا میکند ، در قسمت چهارم محمد در منزلش و نزد خانواده اش بود ، بهتر بود ابتدای قسمت پنجم مجددا مقداری از فضای خانوادگی را ترسیم میکرد ، اگر شما قسمت یکم تا چهارم را از چهارم به یکم بخوانید احساس جدا بودن از موضوع را ندارید در حالیکه قسمت پنجم این حس را به شما میدهد وروود برسام به گرباد خاموش 5 بسیار عجولانه است ، بهتر بود مثلا مقداری اشاره میشد به ارتباط دوستی و یا خانوادگی او با محمد .
عزت زیاد

آره ،شاید یه کمی نا مانوس شده . این انتقاد را باید به نویسنده منتقل کنم. ممنونم . در ضمن من هم ارادتمند شما هستم ! محمد

مهدیه دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 ساعت 06:12 ب.ظ

۱. من نظر اردتمند رو قبول ندارم. باید صبر می‌کرد و در آینده قضاوت می‌کرد. اگر دقت کنیم، قسمت سوّم هم همین وضعیت رو داره و اوّل‌ش به نظر می‌رسه داره ریتم رو به هم می‌زنه. ولی در ادامه و با قسمت‌های چهارم و پنجم، توجیه می‌شه و قابل پذیرشه در متن.
2. من پیشنهاد می‌کنم کلمه‌های مورد دار رو بی‌پروا تایپ نکنین، تا از معضل فیل.تر در امان بمونین. به عنوان مثال: روس.پی خیلی بهتر از شکل دست‌نخورده‌ی کلمه‌س. یا تایپ عبارت به شکل: و/ز/ارت اط.لاعات عاقلانه‌تره.

ارادتمند سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1388 ساعت 10:03 ب.ظ

سلام و شب بخیر
در مورد ۱ مهدیه با افتخار میگم که صبر در مقابل من و محمد و . . . که ۲ الی ۳ سال بیشتر از یک ربع قرن ( ۲۸ سال ) روی ویلچر نشسته اند کم آورده
با مورد ۲ مهدیه کاملا موافقم تذکر بسیار عاقلانه ای است .
عزت زیاد

مهدیه یکشنبه 13 اردیبهشت 1388 ساعت 03:02 ب.ظ

من با شماها غریبه نیستم ارادتمند جان. بلکه اصلا بعید نیست حتی شما را رو نزدیک دیدار کرده باشم. من محمد خان رو اقلا خوب میشناسم و میدونم که قبل از جانباز بودن، یک انســــــانه. و یه انسان می‌تونه کم‌طاقت باشه و عجله کنه. حتی اگه سال‌ها روی ویلچر نشسته باشه.
اقلا از محمد آقا مطمئن ام که بیشتر دوست داره به شأن انسانی‌ش احترام گذاشته بشه تا این که حرف‌ها در لفافه‌های گول‌زنک پیچیده بشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد