هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۴

شب هنگام، محمد راهی خانه شد. آنها در شهر کوچک محمدشهر از توابع کرج ساکن بودند. او پشت رُل نشسته و متفکرانه جاده را می‌پیمود. فکر دختر گمشده لحظه‌ای از ذهنش خارج نمی‌شد. او همیشه هیجان را دوست داشت و از این‌که همکاری در چنین پرونده‌ای به او هم پیشنهاد شده، برایش جذاب بود.

اما باید همه گزینه‌ها را کنار هم می‌گذاشت و به نتیجه‌ای حتی نه چندان درست می‌رسید. او قوه تخیل قوی و حس ششم فوق‌العاده‌ای داشت و بیشتر حدس‌هایش تا حدود زیادی درست از آب درمی‌آمد.

او بیشتر از سایرین جذابیت این پرونده را درک می‌کرد، چراکه قبلاً دوست داشت کاری برای دختران فراری انجام دهد، علی‌رغم این‌که اعتقاد داشت ممکن است دخترک را سربه‌نیست کرده باشند، اما چون مسئله ناموسی بود، اعماق وجودش به لرزه می‌افتاد و دلش می‌خواست حتماً کاری انجام دهد. درد کلیه‌اش در شکمش پیچید، مجبور شد کنار جاده متوقف شود تا دردش ساکت شود، هرگز در آن وضعیت نمی‌توانست ماشینش را کنترل کند. دقایقی بعد راه افتاد. آن‌قدر فکر و خیال کرد که نفهمید کی به خانه رسید. او نزد پدر و مادرش زندگی می‌کرد.آنها یک حیاط بزرگ داشتند که در قسمت بالای آن ساختمان پدر قرار داشت و حیاط شیبی ملایم پیدا می‌کرد و درست کنار در ورودی ساخمانی بود که محمد، همسر و پسرشان زندگی می‌کردند. بین این دو ساختمان درختکاری و گلکاری بسیار زیبایی کار شده بود. سال‌ها قبل به جای گلکاری، آن‌جا استخر بزرگی بود که به علت خرابی مجبور شدند آن را پر کنند و به جایش از فضای سبز بهره‌مند شوند.

پدر به سوی او رفت تا کمکش کند از ماشین پیاده شود. محمد لبخندی زد، او پدرش را بسیار دوست داشت و احترامی فوق‌العاده برایش قایل بود. نه تنها او بلکه هر کسی به نوعی با این مرد باوقار و خوش‌اخلاق ارتباط کوچکی هم داشت او را بسیار ستایش می‌کرد.

پدر، چهره‌ای سرخ سفید داشت و از دستان قدرتمندش مشخص بود با علاقه کار کشاورزی را دنبال می‌کند. او زمین‌ها و کارگران زیادی داشت و خودش هم همیشه مشغول تلاش بود، یا در زمین و یا خارج از زمین به دنبال حل مشکلات مردم بود. محمد گفت: «سلام بابا. شما خوبی؟»

-       سلام پسرم. بله. خوبم. کمک می‌خوای؟

-       نه، خودم از پسش برمیام. کیا خونه‌ان؟

او اینک ویلچیرش را سوار می‌کرد. پدر دسته‌های آن را نگه داشته بود.

-       خواهرت اینا شام اینجا هستن.

-       اِ. جدی. چه خوب. با ناصر کار داشتم.

محسن شوهرخواهر محمد بود و کارمند اداره دادگستری. محمد یک خواهر و سه برادر داشت و با همه آنها رابطة عاطفی بسیار عمیقی داشت. پدر، آنها را اینگونه بار آورده بود.

محمد وارد سالن شد و به گرمی با همه احوالپرسی کرد. او طبعی شوخ و خندان داشت و چهره ساده و مهربانش در لحظه اول اطرافیانش را شیفته‌اش می‌کرد.

عذرخواهی کرد و به سوی اتاقش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند.

پس از او مینا وارد شد و پشت سرش در را بست. محمد خیره شد به او که با دقت داشت لباس‌های شوهرش را آماده می‌کرد. آن هم در سکوت.

او همیشه زن‌های پرجنب‌وجوش و خون‌گرم را بیشتر می‌پسندید، زنی که اگر خواست با او با چتر نجات از هواپیما بپرد، جیغ نکشد و رنگش نپرد، بلکه برعکس، او را هم حول بدهد و با خنده بیرون بپرند. با این وجود، همسر آرام و باوقارش را دوست داشت و برای احساسات او احترام قائل می‌شد.

لبخندی زد. از فکرهایش خنده‌اش می‌گرفت. نفس عمیقی کشید و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. آن هم در سکوتی که اصلاً دوست نداشت. آرام گفت: «چه خبر مینا؟»

مینا با چشمان سبزش خیره شد به محمد.

-       هیچی. امروز مامانم تماس گرفت.

محمد با خنده گفت: «این که کار هر روزشه. خبر جدید چی داری؟»

-       هیچی.

-       متشکرم!! حتماً خسته‌ای مهمون داری نه؟

-       نه. مامان و بیتا کمکم کردن. خسته نیستم.

-       پس چرا دمقی؟

-       کمی سرم درد می‌کنه.

-       ببرمت دکتر؟

مینا لبخندی زد:

-       نه. قرص خوردم. خوب می‌شم.

محمد دوست نداشت لحظاتی کسل‌کننده داشته باشد، دلش می‌خواست حرف‌هایی که بین او و سایرین ردوبدل می‌شود پر از تنش و تفکربرانگیز باشد. حرف‌ها و ارتباطات آبکی خسته‌اش می‌کرد.  

دقایقی بعد آنها نیز به جمع میهمانان ملحق شدند. همزمان با آنها پدر نیز از در ورودی ساختمان وارد شد.

محمد پرسید: «کجا بودی بابا؟»

پدر خود را به پسر رساند و طوری آهسته در گوش محمد حرف زد که هیچ کس دیگر نشنید.

-       هیچی بابا. قاسم آقا کمی پول دستی می‌خواست، واسش بردم.

محمد نفس عمیقی کشید. او از کودکی آموخته بود باید به همه کمک کند و این را مدیون پدر بود. در واقع خانه آنها محل امن مردم محتاج بود که معمولاً دست خالی بازنمی‌گشتند

نظرات 1 + ارسال نظر
ارادتمند جمعه 4 اردیبهشت 1388 ساعت 11:57 ب.ظ

سلام و عرض ارادت
گرد باد خاموش ۴ را نیز امروز جمعه ۴ اردیبهشت بعد از ظهر خواندم هرچه جلوتر میرویم علاقه و عطشم برای نتیجه گیری و قضاوتم بیشتر میشود منظور از قضاوت نه در مورد شخصیت شما و اینکه آیا شما راست مینویسید یا دروغ اینکه برخورد سیستم و دیگرانی که مثل من و شما روی ویلچر نشسته نیستند با این موضوع و موضوعاتی اینگونه چگونه است آیا جامعه به آن بلوغ فکری و بینش سیاسی و فرهنگی رسیده است آیا واقعا میتوان در دنیای مجازی به اینگونه دل نوشته ها میتوان اطمینان کرد بنظرم شاید اگر کتاب گردباد خاموش چاپ میشد اثر بخشی آن و اطلاع رسانی به علاقه مندان به اینگونه دل نوشته ۱۰۰ درصد میشد در هر صورت منتظر گرد باد های ۵ و . . . هستم تا حداقل در این دنیای مجازی بتوانیم در مورد یکی از معظلات جامعه ( دختران فراری و خانه های . . . ) به نتیجه واحد و مشترکی برسیم و اینکه آیا کار شما درست بوده یا خدای نکرده غلط و مردان سیاسی و فرهنگی و . . . کشورمان چطور میبایست رفتار میکردند .
عزت زیاد
شب بخیر

دوست عزیزم

من با توجه به شرایط موجود فکرکردم اجازه چاپ نخواهند داد و از سوی دیگر عطش گفتن حقایق زیاد است. چاره ای نبود جز نشر در وبلاگ. امیدوارم در آینده کتاب گردباد خاموش به طور کامل چاپ شود. محمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد