اما محمد رفته و او را تنها گذاشته بود، پس باید خود را برای فردایی بدون محمد آماده میکرد.
حدود سه ماه بعد، محمد بار دیگر به آلمان برگشت، چون کارش در آلمان نیمهکاره مانده بود. داگمار اگرچه همچنان به محمد ابراز محبت میکرد، اما عاقلانهتر، چون دوست نداشت یک بار دیگر شکسته شود.
- محمد، نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم.
- منم همینطور. چه خبر؟ چی کار میکنی؟
- مشغول فیزیوتراپی. یک سری دوستان جدید برامون از ایران اومده.
- چه خوب.
- خب، من میرم، بعداً میبینمت.
- باشه.
محمد نفسی به راحتی کشید. او مثل بچهها چیزی را مخفی میکرد و از ته دل شاد بود. بستهای را از ساکش درآورد و لبخندی زد.
او بار دیگر بستری شد و دیدن دوستانی که هنوز مرخص نشده بودند خوشحالش کرد. بار دیگر خاطرات و خندهها شروع شد.
داگمار به سوی اتاق آنان رفت.
- خب بچهها، چه میکنید.
محمد گفت: «داگمار، میخواستم کادوی تولدت رو بهت بدم.»
داگمار بهتزده نگاهش کرد.
- اوه، تو یادت بود؟
- بله.
- چقدر خوب. پس نگهش دار امشب بیا خونهام.
- نمیتونم.
- چرا؟
- خب دوستای تو هستن، اونجا جشن میگیرین و شاید بخواهید از مشروبات استفاده کنید، منم خوشم نمییاد، اصلاً ممکنه جشن اونا رو هم خراب کنم.
داگمار متأثر نگاهش کرد.
- پس چی کار کنیم.
- ما خودمون تصمیم گرفتیم امشب یه جشن برات بگیریم، بعد از کارِت. چطوره؟
برق شادی از چشمان داگمار زده شد.
- بهتر از این نمیشه. پس من میرم وسایل رو تهیه میکنم.
- خوبه. پس بعد از کار، تو سالن استراحت بیماران میبینمت.
- باشه.
محمد میدانست که داگمار به او وابسته شده، پس باید یک جوری این مسئله را در ذهن او کمرنگ میکرد، چون دوست نداشت یک انسان از او برنجد و یا خاطرهای بد برایش باقی بماند.
غروب، داگمار همه وسایل را آورد، یک سری کلاه بوقی و تنقلات؛ آنها در جشن تولدهایشان درست مثل بچهها رفتار میکردند و این برای محمد بسیار خوشایند بود.
بچههای جنگ خاطراتی را تعریف میکردند که بیشتر حالت کمیک و خندهدار داشت؛ حالا بعضی از آنها به خوبی آلمانی حرف میزدند.
پایان جشن تولد، محمد و بقیه کادوهای خود را به داگمار دادند. کادوی محمد یک قوی شیشهای آبی رنگ که مینا برایش خریده بود. داگمار از دیدن آن به قدری خوشحال شد که میشد شادی را از خندههای کودکانه و رفتار شیرینش حس کرد.
- ممنون محمد. این بینظیره!
محمد تعجب کرد، چون واقعاً آن ارزش مالی نداشت ولی برای داگمار یک دنیا خاطره بود.
کادوی بقیه هم بیشتر شامل کتاب میشد که داگمار بسیار دوست داشت.
- میدونید بچهها، این یکی از قشنگترین جشن تولدهای من بود.
او چند عکس یادگاری هم گرفت و آن شب را برای همیشه نزد خود نگه داشت.
از فردای آن روز بار دیگر فیزیوتراپی محمد آغاز شد و او آرام آرام سعی میکرد با حرف زدن ذهن مشغول داگمار را از خود پاک کند و تا حدود زیادی هم موفق بود.
محمد مدتی دیگر آنجا ماند و ورزشها ادامه داشت و او بهبودی را در خود حس میکرد. اما نمیتوانست زیاد بماند، چون هزینهاش داشت بالا میرفت و باید بازمیگشت و ادامه کار را در ایران دنبال میکرد.
این بار زمان رفتن و خداحافظی کردن برای داگمار راحتتر بود، چون میدانست هر کجای دنیا که باشد، یک دوست خوب در ایران دارد که هر وقت دلش بخواهد میتواند برایش نامه دهد و با او درد دل کند.
او نشست روبهروی محمد.
- خب محمد، میخوام حتماً بهم نامه بدی، باشه؟
- مطمئن باش.
- سعی کن خوب شی و روی پای خودت بایستی، تو قدرت و ارادهاش رو داری. قول میدی؟
محمد لبخندی زد.
- سعی میکنم.
- همینم خوبه. امیدوارم در کنار خانوادهات همیشه شاد باشی.
- تو هم مواظب خودت باش.
- باشه و خداحافظ.
دیگر از گریه و زاری خبری نبود و محمد خوشحال بود که توانسته بخشی از خود را از ذهن داگمار پاک کند
ادامه دارد.....
سلام داداش عجب وب خوب و پرمحتوایی داری.
اگه مایل به تبادل لینک هستی من به نام در انتظار یار لینک کن و به من خبر بده تا تو رو با چه اسمی لینک کنم.
اگه یه سایته تبلیغاتی عالی و خوب و پر درآمد می خوای بیا تا بهت بگم .
یا علی