.....تا حالا چند بار خواستم مطالبی را برایت بنویسم، اما نمی شد!
امروز که دوباره بعد از سالهای متمادی که از دفاع می گذرد،مراسم و خاطرات و حرف و حرف و... را میبینم و می شنوم،خواستم بگم که تو اینگونه در کنار تانکی که معلومه غنیمتی هم هست،آرام و با تفنگ در آغوش خوابیده ای،تو که بسیجی بودنت از تک تک سلولهای صورت معصومت پیداست،تو که غیر از دو تکه لباس خاکی و ساده چیزی به تن نداری،تو که خستگی از غبار روی چهره زیبایت کاملا معلومه،تو که آنجا آرمیده ای و خانواده ات در طول نبودنت، نگران تو هستند،
و تو که . . . .
امروز ما را چگونه میبینی!!؟
ما کجاییم و تو کجا !!؟
تو هیچوقت نخواب و ما را نیز نگذار که بخوابیم،که خواب غفلت بد خوابی است!
..... من دیگه گلایه نمی کنم،من دیگه از آرزوهایم زیاد حرف نمی زنم،من دیگه دنبال گم شده ام در ناکجا آباد،نمی گردم،من دیگه فهمیدم که همه ما را زیر خاک کردند، یا حودمان زیر خاک شدیم!
من از زیر خاک می گویم سلام بسیجی................!
اجازه میداد و نه میدانست که باید چه کند. حتماً یک روستازاده بهتر از عهدة چنین کارهایی برمیآمد و بچههای شهری به همة کارهای روستایی گند میزنند!
علی با آنها خداحافظی کرد و رفت. محمد و برسام هم گشتی در گاوداری زدند. آن زمینهای سرسبز و بزرگ برای برسام کششی باورنکردنی داشت. نوعی آرامش و آسودگی خیال. لطافت وحشی آنجا برای او چون زمزمه نهری باریک و کوچک بود که موسیقیاش را به آدمها تقدیم میکرد، بدون اینکه نیازی باشد برای دیدن این سمفونی باشکوه بلیتی تهیه کنی و ساعتها در صف بمانی و تازه سنگینی غرور هنرمندان را نیز تحمل کنی، اینها بدون تکبر و در نهایت سخاوت همه زیباییهای موسیقایی زمین را به او و گوشهای حساسش میسپردند تا همیشه به یاد داشته باشد هنوز هم خداوند بزرگترین آهنگساز بیبدیل است و هیچ آدمی یارای رقابت با او را ندارد.
محمد اجازه میداد، برسام تا جایی که دوست دارد از دیدن این طبیعت لذت ببرد. آنها در سکوت راهی خانه شدند که نزدیک مزرعه بود.
برسام چند روزی نزد محمد و خانوادهاش ماند و موقع برگشت، محمد صندوق عقب ماشین او را مملو از انواع میوهها کرده بود. آنها در این چند روز از هر دری سخن گفتند و برنامهها برای آینده ریختند. در هر حال با هم دست دادند و برسام رفت. موبایل محمد به صدا درآمد. یکی از کارگران پشت خط بود.
- حاج آقا بیاین گاوداری، گاو داره بیقراری میکنه.
محمد به سرعت سوار ماشینش شد و راهی گاوداری. او خود را به گاو رساند که آرام راه میرفت و ناله میکرد. خیلی نگرانش شد. به صورت گاو دست کشید و با او حرف میزد.
- آروم حیوون. آروم. زود تموم میشه.
گاو که انگار منتظر چنین محبتی از سوی صاحبش بود، کمی نالههایش کم شد. اما درد گاهی امانش را میبرید و باز ناله میکرد. کارگران حیوان را به جایگاه خودش بردند تا بتواند بنشیند. دل تو دل محمد نبود، اما سعی میکرد آن را زیاد بروز ندهد و حیوان را نترساند. به سوی نردهها رفت و باز با گاو حرف زد تا آرامش کند. او در برقراری ارتباط با همه موجودات تبحری خاص داشت!
نیمههای شب بود و حیوان هنوز درد میکشید. محمد دور خودش پتو پیچیده و همچنان روی ویلچیر نشسته و به حیوان نگاه میکرد. گرچه میدانست نباید زیاد در این وضعیت بماند، چون برایش ضرر داشت، اما دلش نمیآمد حیوان را تنها بگذارد. گاو گاهی سر را بلند میکرد و دید میزد ببیند صاحبش حضور دارد یا نه و وقتی خیالش راحت میشد، سر را زمین میگذاشت.
چشمان محمد خسته و خوابآلود بود و گاهی چرت میزد. نزدیکی صبح کارگری به سوی او رفت و آرام تکانش داد.
- حاج آقا، انگار وقتشه.
دامپزشک حضور داشت. چند کارگر و علی، همه میخواستند به گاو کمک کنند اما حیوان نمیتوانست گوسالهاش را به دنبا آورد. دامپزشک پس از معاینه برخاست و گفت: «حیوونو خیلی فربه کردین، باید مراقب خورد و خوراکشون باشین تا چاق نشن. اینا که گاو گوشتی نیستن. بهتره براشون رژیم بذاریم.»
محمد نگران گفت: «خب حالا چی میشه؟ یعنی باید چی کار کنیم؟»
- باید سزارین بشه.
- خب هر کاری لازم هست انجام بدین. فقط نذارین حیوون اینقدر ناراحتی کنه.
- بسیار خب. علی، شما به من کمک کن.
این برای علی تجربه خوبی بود تا در عمل سزارین گاو دستی داشته باشد. همه وسایل به سرعت آماده شد. دامپزشک داروی بیحسی به شکم گاو زد، دو کارگر کنار گاو نشسته و مراقب سر او بودند. همه چیز باید سریع انجام میشد تا مادر و گوساله سالم میماندند. البته این یک استثنا بود، چون در هر چندهزار گاو یکی نیاز به عمل سزارین پیدا میکرد، خب این هم از شانس محمد بود که اولین مادهاش اینگونه وضع حمل کند.
دامپزشک میدانست چه کند، پس معطل نمیکرد و با سرعت کارش را انجام میداد. دقایقی بعد گوسالهای سالم متولد شد و همه را خوشحال کرد. دامپزشک در مورد مراقبتهای پس از وضع حمل حیوان و نگهداری آن و گوسالهاش هم توضیحات مختصری داد، چون میدانست علی هست و از آنها مراقبت میکند.
محمد بیشتر از سایرین خوشحال بود. دیگر حسابی آفتاب طلوع کرده و گوساله هم روی پای خودش ایستاده بود و همین باعث شادی او میشد. آرام دستش روی چرخ ویلچیرش رفت و با یک عقبگرد حسابشده از گاوداری خارج شد. او باید استراحت میکرد وگرنه خانوادهاش مجبور بودند باز هم بستریاش کنند و او میدانست دور شدن از کار و سپردن آن به دیگران که به اندازة خودش دلسوز نیستند مثل یک سم خطرناک و نابودکنندة زندگیست.
او این خبر مسرتبخش را به خانواده رساند و آنها هم خوشحال شدند و حتی برای دیدن گوساله به گاوداری رفتند که با شیطنت جستوخیز میکرد.
محمد روی تختش دراز کشید. درد پا و کلیه امانش را بریده بود. زیر لب گفت: «عیب نداره به درد کشیدنش میارزه، خیالم راحت شد که حیوون، جون سالم در برد. باید برای آینده فکر کنم.»
او آرام به خواب رفت با فکر اینکه گاوهای دیگرش نیز باردار هستند و او باید با حواسی جمعتر و تجربهای بیشتر گام به فرداها بگذارد.
محمد اینک زندگی میکند. آرام، صبور، باتجربه و دردکشیده؛ اما درونش پرتلاطم و خروشان است، درست مثل یک گردباد طوفنده و زبانی ساکت و بیصدا؛ او یک گردباد خاموش است.
وقتی محمد دستانش را به هم کوبید، آقای اکرمی به عقب پرید، خندهاش گرفت و گفت: «خدا خفهات نکنه مَرد. من که کلی ترسیدم. فکر کردم جدی این اتفاق واست افتاده. حالا گردنت چی شده؟!»
- این مدل اتفاق البته نه با این شدت یه بار واسم افتاد، گردنمم هیچی یه عمل تیروئید داشتم.
- آهان.
آقای اکرمی هنوز میخندید و از شوخطبعی جانبازان جنگ بسیار ابراز شادی میکرد. ادامه داد:
- خوشم میاد وقتی میبینم بچههای زمان جنگ هنوز روحیه خوبی دارن. اونا باعث افتخار ما هستن.
محمد لبخندی زد و از آقای اکرمی تشکر کرد. حمید دوست داشت آن جمع شاد را حفظ کند، پس از مکثی گفت که محمد در زندان بود و آنها تلاش میکردند مثلاً نجاتش دهند اما دست از پا درازتر بازمیگشتند و پیش خود فکر میکردند زیر نظر هستند و هر روز صبح ساعتها پای تلفن به آنهایی که تلفنشان را کنترل میکردند، فحش و ناسزا میگفتند و بعد میرفتند سر کار!
همه میخندیدند و خاطرهها یکی پس از دیگری گفته میشد، آنها از هر دری سخنی گفتند، گاهی جدی و گاهی شوخی. بار دیگر خندهها و شوخیها شکل گرفت، محمد میخندید، اما روی قلب پراحساس، شکننده و مهربانش چنان زخم عمیقی زده شده بود که هیچ چیز نمیتوانست التیامبخش عمق آن باش
محمد فریاد زد: «آدم حسابی الان میافتی. بیا پایین!»
او با برسام حرف میزد که اینک مانند ندید بدیدهای تازه به میوه رسیده رفته بود بالای درخت و چون وحشیها سیب میچید و همان جا گاز میزد و میخورد.
محمد گفت: «ندید بدیده بدبخت، اونا رو سمپاشی کردن، میخوری میمیری.»
برسام میخندید و دائم نفس عمیق میکشید. بلند گفت: «باید اینجا نفس کشید. ریههامو پر میکنم از هوای تازه.»
- حالا نمیخواد اون بالا شعر نو واسه من بخونی، بیا پایین تعریف کن ببینم تو این دنیا چه غلطی داری میکنی.
برسام از درخت پایین پرید و به سوی محمد رفت. آنها راه افتادند. مدتی در سکوت در مسیری که دو طرفش درختکاری شده بود رفتند. آنجا بخشی از مزارع و باغهای محمد و پدرش بود. او با تلاش کار میکرد و وضعیت جسمیاش هیچ مانعی سر راهش نبود. آنها به سمت گاوداری میرفتند. محمد آنجا را راهاندازی کرده بود و کارش را با چهل رأس گاو شروع کرد تا آرام آرام آن را گسترش دهد و به این کار خود افتخار میکرد. رو به برسام گفت: «چه خبر برسام؟ چرا یه دفعه میری ستارة سهیل میشی؟»
- کار، زندگی. تو چی کار میکنی؟ میبینم حسابی اینجا جا افتادی.
- آره. اینجا رو دوست دارم. وقتی میبینی یه روباه از بیست قدمیت میدوه میره، کیف میکنی، یا پرندههایی رو میبینی که به عمرت هم ندیدی، میان از دستت غذا میگیرن، وای برسام تو خیلی خری که نمییای اینجا زندگی کنی.
برسام بهتزده نگاهش کرد و گفت: «چرا چرند میگی، مگه اینجا جای زندگی منو و امثال منه دیوونه. هر کس باید جای خودش زندگی کنه.»
- برو بینیم بابا، نمیخواد واسم فلسفی حرف بزنی.
برسام خندهاش گرفت، محمد ادامه داد:
- اگه بیای اینجا، حداقل مثل وحشیا میوههای نشسته رو نمیبلعی. بدبخت دل درد میگیری میمیری.
- بی خیال، هر چند سال یه بار اشکال نداره! از گاوات چه خبر؟
- خوبن. چند روز دیگه یکیشون میزاد.
- جدی؟ کاش باشم ببینم.
- خب بمون.
- زیاد نمیتونم.
برسام سکوت کرد و گویا یاد چیزی افتاد، گفت: «راستی فوق لیسانستو چی کار کردی؟ زدی تو گوشش یا نه؟»
- به! آره بابا. دو هفته پیش دفاع داشتم.
- چقدر خوب. فوق چی گرفتی؟
- مردمشناسی، بعدم اومدم اینجا دارم تاپاله جمع میکنم.
- چه اشکال داره، خیلی بهت میاد!
محمد زیر خنده زد. برسام ادامه داد:
- پس یه شیرینی بدهکاری.
- نوکرتم. حتماً.
- حالا کجا میریم؟
- بریم گاوای خوشگلمو نشونت بدم.
مسیر خیلی طولانی نبود، با این وجود محمد با ماشین این طرف و آن طرف میرفت، چون حرکت دادن ویلچیر در جادههای خاکی و ناهموار بسیار سخت بود.
دیدن گاوهای واقعی برای برسام بسیار جالب و غیرمنتظره بود. او لبخند میزد و ته دلش ذوق میکرد. وقتی آنها به نردههای محافظ نزدیک میشدند، آرام به سر و گوششان دست میکشید و گاوها دست او را با زبان زبرشان لیس میزدند. او چندشش میشد، اما مانع کارشان نمیشد، چون میدانست حیوانات با لیس زدن میخواهند محبت خود را نشان دهند. علی به سوی آنها رفت. او جوانی برومند و زیبا شده و در رشته دامپزشکی درس میخواند و همه حواسش به گاوهای پدرش بود. از دور برای محمد و برسام دست تکان داد و اعلام حضور کرد. به آنها رسید و با هر دو دست داد. رو به محمد گفت: «بابا، گاوارو معاینه کردم. واکسنشونم فردا میزنم. اگه شما کار دیگهای با من ندارین، برم تا کلاسم دیر نشه.»
- باشه، برو. مامانتم میبری؟
- آره، میخواد بره کرج. اونو میرسونم، خودم میرم کلاس.
- کی برمیگردی؟
- شب میام. چون گاو میخواد بزاد باید پیشش باشم.
- باشه. به بچهها سفارش کردی چی کار کنن؟
- آره، ولی شما حواستون بهشون باشه، اگه کم و کسری چیزی داشتن بهشون برسونین.
- باشه. مواظب خودت باش.
برسام هنوز خیره بود به گاوها و متوجه گفتگوی پدر و پسر نشد. او طبیعت را دوست داشت و گرچه ته دلش آرزو میکرد چنین جای دنج و خوبی داشته باشد، اما نه شغلش
ادامه دارد
محمد گوشی را قطع کرد و خیره شد به مناظر روبهرویش. اردلان نفهمید چگونه از تهران خود را به مزرعه رساند و مثل بختک بالای سر محمد ظاهر شد.
- چی شده محمد؟ که چی؟ حالا هم که خودتو کشتی، میخوای چیو ثابت کنی؟ اینجوری همه میگن تو ضعیف بودی.
- مهم نیس. گور بابای همه. وقتی آدمو اینجوری بیآبرو میکنن که زنم بهم شک پیدا کرده، فایدة موندن چیه؟
- پیش آقای ناطقی رفتی؟
- خب واسه دادخواست چی گفت؟
- هیچی. فقط گفت ما میدونیم تو بیگناهی، اما صداشو درنیار.
- یعنی چه؟
- چه میدونم. آخه بهش گفتم میخوام این قضایا رو کتاب کنم.
- جدی؟
- آره. اونم گفت این کار تو تف سربالاست ناسلامتی شماها بچه جنگ هستین! منم گفتم آره، خوب مزد ما رو دادین که اینجوری آبرو حیثیتمونو به باد دادین.
- حالا تو چرا خل شدی؟
- بذار همه بفهمن من بیگناه بودم!
- با این کار کسی نمیگه تو بیگناهی. برعکس همه میگن معلوم نیس چی کار کرده که از خجالتی رفته خودشو کشته.
محمد اخمی کرد و باتعجب گفت: «تو چه جوری خودتو به این سرعت رسوندی اینجا؟»
یک ساعتی بود که اردلان در راه بود و بدون اینکه محمد متوجه شود او به سمت محمد میرود با او حرف میزده و سرگرمش کرده بود تا دست به کار خطرناکی نزند. اردلان به شکلی باورنکردنی در پوشش دادن و استتار خود مهارت داشت و میتوانست با بازی با کلمات آدمها را آرام کند و به هدف خود برسد. این هم یکی از شگردهای خاص او بود. نکتهسنجی و دقت او در مسایل باعث میشد همه جذب حرفهایش شوند، طوری که محمد نفهمد او در راه است.
اردلان لبخندی زد و گفت: «راستش گفتم بیام، اگه خودت نمیتونی ماشه رو بکشی، من واست این کار رو بکنم!»
محمد خندهاش گرفت.
- ممنون از لطفت.
- خیلی خب، دیگه اینقدر فکر و خیال نکن. فعلاً که همه چی به نفع تو تموم شد. اینام که مشکلشون... بود، حالام که تو زندانه.
- بیچاره. دلم واسش میسوزه.
- راستی مطبوعات رو خوندی؟
- نه. چی نوشته؟
- دارن با پرسنل مجتمع مصاحبه میکنن که مثلاً خیر سرشون گندی که زدن درستش کنن.
- داری اونا رو؟
- آره، خریدم. بعداً میارم واست.
- چیا گفتن؟
- هیچی. هر چیزی که اون جا بوده. بدون هیچ کم و کاستی.
محمد به فکر فرو رفت. چرا از اول چنین مصاحبههایی را مطبوعات انجام نداد و گذاشت کار به اینجا بکشد؟ آنها هم از آخور خوردند و هم از توبره!
محمد خیره شده بود به لامپهای بالای سرش در اتاق عمل. دکتر به سویش رفت و گفت: «خب محمد، حالت خوبه؟»
- بهترم.
- خوبه.
محمد آنقدر در آن مدت غصه خورده بود که تیروئیدش به شکلی وحشتناک ورم کرده و نیاز به جراحی داشت.
- زنده میمونم؟
- البته. امیدوارم نگی خدا کنه زیر عمل بمیرم!
- دقیقاً میخواستم همینو بگم!
- نه. نمیمیری. حالت خوب میشه و قول میدم سعی کنی دیگه این کار رو با خودت نکنی.
- من کاری نکردم.
- چرا محمد، نباید غصه میخوردی. این جوری اود کردن یه غده، اونم تیروئید بسیار نادره.
محمد نفس عمیقی کشید و بر اثر داروی بیهوشی، چشمانش بسته شد.
عمل او موفقیتآمیز بود و او دوران نقاهت را میگذراند. بیشتر اوقات او در مزرعه بود، آنجا از فکر و خیال خبری نبود و کار زیاد باعث میشد آرام بگیرد.
گاهی از محصولات مزرعه برای دوستانش میبرد و آن روز نوبت حمید بود که برایش از سبزیجات مزرعه ببرد.
حمید و همکاران دیگرش در دفتر کارشان مشغول کار بودند که محمد سر رسید.
همه از دیدن او خوشحال شدند و دلشان میخواست یکی از میهمانانشان را سرکار بگذارند.
حمید به محمد چشمکی زد و گفت: «آقای اکرمی، محمد ما رو میشناسی؟»
آقای اکرمی که مردی آرام و آراسته بود، گفت: «نه خیلی.»
- ایشون از مجروحان جنگه، خیلی بچه باحالیه، ولی اخیراً یه اتفاقی واسش افتاده. محمد خودت بگو واسشون.
آقای اکرمی بهتزده محمد را نگاه کرد.
- چی شده آقا محمد؟
محمد باید سریع برای او داستانی سرهم میکرد.
- میدونی، اخیراً داشتم تو جاده کرج میرفتم، دو تا آقا کنار جاده وایساده بودن، دلم واسشون سوخت، گفتم سوارشون کنم.
- خب، خب.
- آقایی که شما باشی، سوارشون کردم. نگو سارقن!
- آخ، آخ، چرا احتیاط نکردی؟
- صبر کن. ما راه افتادیم، وسطای راه یه دفعه یکیشون کارد درآورد گذاشت رو گردن ما. گفت یا بزن بغل یا سرتو میبرم!
آقای اکرمی با حالت ترس و دلسوزانه محمد و سپس گردن بستهاش را نگاه میکرد.
- وای، بعد چی شد؟
هیچی، از ما انکار و از اونا اصرار، یه دفعه کارد رو محکم رو گردنم فشار داد، برید دیگه! ما هم کنترل ماشین از دستمون در رفت، رفتیم خوردیم به یه درخت، یهو از خواب پریدیم
ادامه دارد
- چرا؟
- نمیدونم. یه جوریام.
- تو دیوونهای مینا. این فکرای چرند رو از خودت دور کن. البته به خودت مربوطه میخوای زنگ بزنی یا نه، ولی محمد فقط عاشق کارش بود. دلش میخواست دختراشو به یه جایی برسونه. یادته هر وقت جشنی چیزی بود، بچهها رو میآورد. چقدر مراقبشون بود، تب میکردن اونم باهاشون تب میکرد. واقعاً دلت میاد درباره شوهرت فکر ناجور بکنی؟
- نه.
- خیلی خب، پس دیگه اینقدر لوسبازی درنیار. خوشحال باش که شوهرت اومده خونه. یادته وقتی نامزد بودین چه جوری دلت تاپ تاپ میکرد تا محمد بیاد ببینیش.
مینا صورتش سرخ شد و سر را به زیر انداخت.
- آره.
- حالا هم این محمد همون محمده، الکی بهش وصله ناجور نچسبون. اگه تو زنشی دربارهاش فکر بد کنی، دیگه نباید از مردم توقع داشته باشیم.
مینا آرام گرفت. حتماً حق با منیره است و او بیخود ناراحت است.
محمد هر روز در خانه آتنا میرفت و با خودرویی که تازه خریده بود، میایستاد، تا آتنا را ببیند و از اوضاع او باخبر شود و یا حداقل از او عذرخواهی کند، چون خود را در مورد گرفتار شدن آتنا مسئول میدانست.
به تازگی در دادگاه از آنها رفع اتهام شده بود و فقط به علت داشتن اسلحه در خانه ملزم به پرداخت جریمه و چند ماه زندان تعلیقی شده بود.
آتنا هم باید مبلغی را پرداخت میکرد. اما وضع .... بسیار بدتر بود، چون این گوشمالی برای او بود، نه دیگران.
محمد شنیده بود که ... را به زندانی فرستادهاند که خودش حکم بازداشت بیشتر زندانیانش را صادر کرده بود. البته هرگز اتفاقی برای ... نیفتاد و برعکس زندانیان خیلی هم برای او دل سوزانده بودند و حتی هوایش را داشتند و اگر چیزی نیاز داشت برایش فراهم میکردند!
اما این چلهنشینی بالاخره ثمر داد و یک روز موفق شد آتنا را ببیند.
- آتنا، سوار شو.
آتنا با وحشت به اطراف نگاه کرد.
- تو اینجا چی کار میکنی؟
- میخوام ببینم وضعت چه جوریه.
آتنا با ترس سوار ماشین شد. او دائم این طرف و آن طرف را نگاه میکرد.
- نباید میاومدی اینجا. چرا هر روز دم خونه میای؟
- میخواستم ازت عذرخواهی کنم، بهخاطر من، تو هم گرفتار شدی.
- ولش کن. پیش اومده دیگه.
- ولی کار مادرت درست نبود، ازم شکایت کرد.
- میدونم. متأسفم. نتونستم جلوشو بگیرم. منو حبس کرده بودن. اجازه هیچ کاری بهم نمیدادن. راستی دادگاهت چی شد؟
- هیچی، تبرئه شدم. البته در مورد شکایت مادر تو داشتم میرفتم پزشکی قانونی که قاضی زنگ زد گفت بیخیال شم.
- خب.
- اما رفتم. جواب آزمایشمم گرفتم. ولی قاضی قبول نکرد، اونو یادگاری نگه میدارم.
- متأسفم. منم وضع بهتری نداشتم. همش گریه و ناراحتی. کل خونه به هم ریخته بود. راستی از بچهها خبر داری؟
- آره. یه سریشون که رفتن دوباره خیابونی شدن، یه سری هم رفتن سر خونه و زندگیشون. گاهی بهم زنگ میزنن.
- اون دو تا چی، که علیه تو شهادت دادن.
- بعداً ازم عذرخواهی کردن، گفتن ترسوندنشون. عیب نداره، گذاشتم رو حساب بچگیشون. بخشیدمشون.
- تو خیلی بزرگواری محمد.
- حالا میخوای چی کار کنی آتنا؟
- فعلاً که دارم میرم سر کار. احتمالاً چند وقت دیگه میرم سویس پیش خواهر بزرگم.
- خوبه. لااقل کمی استراحت میکنی.
- آره. تو چی؟
- هیچی. میخوام برم فوق شرکت کنم.
- خیلی خوبه.
به محل کار آتنا رسیدند. او رو به محمد گفت: «میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟»
- البته.
- ببین ما یه کاری رو شروع کردیم، که نافرجام موند، یعنی نذاشتن پیشرفت کنیم. بالاخره اتفاقی بوده که افتاده، حالا به ناحق. بهتره هر کدوممون بریم سر کار خودمون و دیگه… دیگه…
- دیگه چی؟
- بهتره فقط گاهی تماسی داشته باشیم و از احوال هم باخبر بشیم.
- باشه. خیلی خوبه. ولی منم میتونم یه خواهشی بکنم؟
- چی؟
- این که به مینا زنگ بزنی و بگی که من بیگناهم؟
آتنا فقط او را نگاه کرد. نمیتوانست چنین کند و هرگز نیز با مینا تماس نگرفت تا خیال او را راحت کند و محمد همیشه در تعجب بود که چرا زنها در حساسترین لحظات آدم را تنها میگذارند!
فضایی باز و باشکوه، نهری پرآب و زمینهای کشت شده حال و هوای هر بینندهای را دگرگون میکرد.
محمد سر اسلحه را زیر گلویش گذاشت و دوست داشت همه شهامت خود را جمع کند و ماشه را بکشد.
صدای زنگ موبایلش باعث شد چند لحظه دیگر مکث کند.
- الو. سلام اردلان.
- سلام. چطوری؟ کجایی؟
- مزرعه هستم.
- چی کار میکنی؟
- اسلحه رو گذاشتم زیر گلوم میخوام شلیک کنم!
- محمد خر نشی. ببین صبر کن بذار من بیام با هم حرف بزنیم. جان اردلان صبر میکنی؟!
ادامه دارد
- به این نتیجه که اون بیگناهه. چون همه چیز رو کنار هم گذاشتم دیدم اینا دارن دروغ میگن. بعد خیالم راحت شد. خواستم بخوابم…
محمد سکوت کرد اما برسام تشنه شنیدن بود.
- خب، خواستی بخوابی چی شد؟
- هیچی بابا، بیوجدانا تازه چشمام گرم شده بود که یهو در سلول رو باز کردن گفتن بیا برو به خونتون زنگ بزن.
- جدی؟ واسه چی؟
- هیچی، یه جور شکنجه دیگه، قلبم داشت از کار میافتاد، فکر کردم یه اتفاقی تو خونه افتاده.
- بعد چی شد؟
- زنگ زدم، بابام گوشی رو برداشت. اون بنده خداها هم نصفه شبی کلی ترسیدن.
محمد با بغض ادامه داد:
- خدا ازشون نگذره که اینطوری عذابمون کردن. هیچی دیگه گفتم بابا شماها خوبین چیزی شده؟ اونم گفت، نه بابا، شما زنگ زدی، ماهام همگی حالمون خوبه.
برسام با تأثر هوای دهانش را خارج کرد.
- عجب.
اینک آنان به مقصد رسیدند. آنها نزد یکی از وکلای خوب رفته و امیدوار بودند او در این پرونده، دفاع از محمد را به عهده بگیرد.
او مردی ریزاندام، عینکی و نسبتاً کوتاهقد بود. الهامی نام داشت و مدعی دفاع از مظلومین بود.
محمد ریز پروندهاش را برای الهامی توضیح داد و او با دقت همه نکات را گوش داد، اما هیچ نکتهای را یادداشت نکرد.
پس از پایان صحبتهای محمد، برسام با زیرکی گفت: «میبینم جناب دکتر هیچ یادداشتی هم برنداشتن، ذهن و هوش شما قابل تقدیره!
الهامی از متلک هوشمندانه برسام خوشش نیامد. لبخندی زد و گفت: «بله. پرونده متأثرکنندهایه و قطعاً حق با شماست، چون هیچ دلیل و مدرکی دال بر مجرم بودن شما وجود نداره، اما یه مشکلی وجود داره.»
محمد گفت: «پولش هرچی بشه پرداخت میکنم. نگران اون نباشین.»
- نه، نه… مسئله پول نیس.
- پس چیه؟
- راستش… چطور بگم؟ به تازگی یه پیشنهاد خوب تو قوه قضائیه به من شده که نمیتونم طرف یه همچین پروندهای برم که طرف حسابش قوه قضائیهس. میدونید که چی میگم؟ در هر حال اون شغل…
محمد حرف او را قطع کرد و گفت: «شما حق دارین، چون شرایط منو نداشتین، شما خیلی راحت مردم رو به شغلتون میفروشین… بهتون تبریک میگم.»
برسام با دهانی باز و متحیر به الهامی نگاه میکرد و حتی یک لحظه هم فکر نمیکرد آدم بتواند تا این حد پست فطرت باشد!
آنها ناراحت دفتر الهامی را ترک کردند. برسام گفت: «محمد اصلاً ناراحت نباش. بالاخره یه وکیل پیدا میکنیم.»
- میدونم. ناراحتم نیستم. چون میدونم بیگناهم، خدا کمکم میکنه.
- حتماً.
برسام اتومبیل را روشن کرد و آنها راه افتادند. حدس او درست بود، چون وکیلی خوب پیدا کردند که در دادگاه به خوبی از محمد دفاع کرد.
مینا با حرص و محکم ظرفها را میسایید. لبها را به دندان میگزید و سعی میکرد با مشغول کردن خود به محمد نیندیشد. اما نمیشد. همه فکرها و حرفها به ذهنش خطور میکرد و تمام روح حساس و لطیف او را میسایید. «یعنی محمد واقعاً دخترا رو میبرده اون ور آب…نه… باورم نمیشه… اون این کاره نیس… پس چرا گرفتنش… اما آزادش کردن… اگه گناهکار بود که نگهش میداشتن… نکنه… نه… من شوهرمو میشناسم… اون این کاره نیس… اون غیرتیه… اعتقادش اجازه نمیده.»
ابروها را بالا میداد و ظرفهای دیگر را در ظرفشویی میگذاشت. خود را آرام میکرد، اما افکار رهایش نمیکردند. «گفتن با آتنا رابطه داشته… نه… امکان نداره… بعضیا گفتن زنش بوه… باور نمیکنم، محمد این کاره نیس… اون منو دوست داره… خودش گفته… پس چرا… یعنی چه جوری میشه… نکنه راست باشه… اگه باشه، پس یعنی محمد منو دوست نداشته؟… من که اینقدر دوستش دارم… این همه همیشه منتظرش بودم…»
بغض گلوی مینا را گرفت. این افکار برای هر زن دیگری غیر از مینا هم دردناک است که همسرش، زن دیگری را دوست بدارد، «اما نه… اینجوری نیس… خودم همیشه بودم… محمد و آتنا فقط با هم همکار بودن… خدایا کمکم کن… دارم دیوونه میشم…»
مینا با دو دست ظرفشویی را محکم گرفت تا از افتادن خود جلوگیری کند. او شدیداً غصه میخورد.
صدای زنگ در او را به خود آورد. چند مشت آب به صورت پاشید و رفت در را باز کرد.
- سلام منیره.
- سلام عزیزم. چرا گریه کردی؟
مینا آه بلندی کشید.
- ناراحتم.
- وا، چرا؟ محمد که دیگه اومده خونه. انشاءا… چند وقت دیگه هم تبرئه میشه، خیال همتون راحت میشه.
- واسه اون نه.
- پس واسه چی؟
- چه میدونم. از وقتی بازداشتش کردن و اون حرفا رو پشت سرش زدن، همش یه چیزی عین خوره منو نابود میکنه.
- وا. یه کاره… تازه یادت افتاده؟
- نه.
- ببین محمد پاکه، خودتم میدونی… پس بیخودی با این فکرای بچهگونه خودتو خسته نکن.
- یعنی اون با آتنا…
- مزخرف نگو مینا. تو که همیشه با اونا بودی… کی دیدی اونا غیر از کار درباره چیز دیگهای حرف بزنن یا پچپچ بکنن؟
- هیچ وقت.
- پس این فکرای احمقانه چیه تو داری؟
- محمد ازم خواست به مادر آتنا زنگ بزنم.
اینک منیره داشت یکی یکی بشقابها را با دستمال خشک میکرد.
- واسه چی به اون؟
- که بگم محمد بیگناهه.
- خب زدی؟
- نه.
ادامه دارد....
پدر این بار پیشانی پسرش را بوسید و با قدرت او را به آغوش کشید. دوست داشت در آن اتوبان بزرگ که دورتادورش بیابان است فریاد بزند: «محمد؛ پسرم، دوستت دارم» تا همه صدای رسای او را بشنوند.
او را سوار ماشین کردند. حالا سعید راحتتر رانندگی میکرد چون برادرش آزاد شده بود.
محمد گفت: «سعید، بریم مسجد.»
سعید و پدر با تعجب به او نگاه کردند. پدر گفت: «چرا محمد جان؟»
- مراسم شهدای بسیجیه، میخوام برای خوندن فاتحه برم.
سعید از آینه به محمد نگاه کرد، میتوانست غرور را از چشمان برادر حس کند.
- باشه. میریم مسجد.
مراسم باشکوهی در مسجد برپا بود. دیدن محمد برای خیلیها عجیب و برای خیلیهای دیگر خوشحالکننده بود، آنهایی که حتی یک لحظه هم فکر نکردند محمد گناهکار است.
او چند دقیقهای آنجا ماند و رفت.
پچپچها شروع شده بود و همه گیج بودند. باورش برای برخی مشکل بود، آنچه را تا دیروز در روزنامهها علیه محمد میخواندند و اینکه او صاحب یک باند فساد است و امروز او با ابهت و غرور به مراسم شهدا میآید سخت بود. «آیا محمد بیگناه است؟ آیا همه آن حرف و حدیثها تهمتی بیش نبود؟ اگر چنین است، پس چه کسی مسئول این بیآبروییست؟»
محمد به خانه رسید و توانست کمی بنیه خود را بدست آورد. اما قبل از هر چیز باید به آتنا سر میزد، چون او بیست روز زودتر آزاد شده و او هیچ خبری از آتنا نداشت. دلش میخواست بداند چرا مادرش چنین شکایت احمقانهای از او کرده.
تلفن را برداشت و به خانه آنها زنگ زد. برادر کوچک آتنا گوشی را برداشت:
- الو. سلام حاج محمد.
- سلام. میتونم با آتنا حرف بزنم؟
- نه. خواهش میکنم دیگه اینجا زنگ نزن. مامان بفهمه علم شنگه راه میندازه.
- آخه چرا؟
- مامان اینا آتنا رو حبس کردن، اینقدر اونو تحت فشار گذاشتن که حد نداره.
- واسه چی؟
- خب دیگه. همش بهش میگن تو باعث بیآبرویی ما شدی، از این جور حرفای زنونه.
- جدی نمیتونم باهاش حرف بزنم؟
- باور کن اگه مامان اینا بفهمن اینا رو بهت گفتم، منم اذیت میکنن.
- سر درنمیآرم، به اون چی کار دارن آخه؟
- نمیدونم. فعلاً خداحافظ، مامان داره میاد.
تلفن قطع و محمد مبهوت به نقطهای نامعلوم خیره شد. مینا گفت: «چی شده محمد؟»
- نمیدونم، این خانواده مشکل داره. بیچاره آتنا رو حبس کردن. اجازه نمیدن با من حرف بزنه.
و انگار که محمد یاد چیزی افتاده باشد، گفت: «مینا، یه کاری برام انجام میدی؟»
- چی؟
- میشه زنگ بزنی با مادر آتنا حرف بزنی؟
- وا، چی بگم؟
- یعنی چه چی بگم؟ تو باید از حیثیت شوهرت دفاع کنی. من گناهی نکردم. تو که بهتر از هر کس دیگهای میدونی.
مینا سکوت کرد و این محمد را کلافه میکرد.
- مینا، با توام. نکنه تو هم این حرفا رو باور کردی؟
- نه… میدونی… من روم نمیشه زنگ بزنم.
- مینا، تو باید به خاطر زندگیمون این کارو بکنی.
- نمیتونم. نمیتونم.
گویا آب سرد روی محمد ریختهاند، او هرگز تصورش را نمیکرد همسرش در این لحظه پشتش را خالی کند و این غمی دیگر بود که بر پیکره شکستخورده محمد نقش میبست.
- باشه، هر جور راحتی.
مینا هرگز به مادر آتنا زنگ نزد.
**
برسام پشت رُل نشسته بود و گاهی نیم نگاهی به محمد میانداخت. آنها از آزادی دوستشان بسیار خوشحال بودند و زمان را برای دفاع از محمد در دادگاه بعدیاش از دست نمیدادند. حالا که خودش بیرون بود، میتوانستند دنبال یک وکیل خوب بگردند.
- پَکری داش محمد!
- چیزی نیس، این موضوع داغونم کرده.
- حق داری، نمیدونم اگه جای تو بودم چی کار میکردم، مقاومت تو قابل تحسینه.
محمد لبخندی زد.
- ممنون، همینطور از زحمتایی که کشیدی.
- فقط وظیفه بود. پس دوست کجا به درد میخوره؟
محمد آه بلندی کشید.
- در هر حال دستت درد نکنه، هم تو، هم بقیه.
- بیخیال بابا، اینقدر چوبکاری نکن.
محمد برای اینکه از آن وضع بیرون بیایند، گفت: «دست فرمونتم که خیلی خوبه.»
برسام خندهای کرد.
- دیگه ضایعام نکن. میدونم عالی رانندگی میکنی. منم همین قدرم دیگه!
- ولی جدی گفتم. خوب ویراژ میدی، انگار تعلیمات خاص دیدی، کاملاً کلاسیک میگن، چی میگن بهش؟
- فرمول 2؟!!
محمد زد زیر خنده.
- آره فکر کنم.
باز هم سکوت برقرار شد، محمد آن وضع را دوست نداشت، یا باید پرت و پلا میگفت و یا آنقدر در مورد وضعیتی که داشت حرف میزد تا تخلیه فکری میشد.
- تو به من شک نکردی برسام؟
- نه. حتی یک لحظه. چون در جریان کارات بودم. البته فضای مسموم بدی ایجاد کرده بودن نامردا. خودت چی؟ در مورد اتهاماتی که به ....زدن.
- راستش یه شب تا سه صبح فکر کردم. انگار اون تنهایی کمکم میکرد تا همه فایلهای مغزم رو مرتب کنم. یه شب کلی درباره...فکر کردم. نمیدونستم اون ارزششو داره من اینقدر مقاومت کنم به خاطرش یا نه. شاید من دارم اشتباه میکنم.
- خب به چه نتیجهای رسیدی؟
به این نتیجه که اون بی
ادامه دارد....
رنگآمیزی شده بود و این او را آزار میداد، اما از همه بدتر رفتار نگهبانها بود که دائم به او غر میزدند و سرش منت میگذاشتند.
مرد ضمن اینکه صبحانه محمد را میداد، گفت: «آخه واسه چی این کار رو کردی؟ ما رو هم تو دردسر انداختی!»
محمد دائم این حرف را میشنید و تا جایی که امکان داشت صبوری نشان میداد، اما آن روز صبرش تمام شد و فریاد زد:
- بس کنید، شماها خجالت نمیکشید، برای چی چرند میگید… حالا که اینطور شد من هیچی نمیخورم تا بمیرم خیالتون راحت شه.
صدای محمد کل فضا را پر کرده بود و باعث وحشت همه کارکنان شد.
مسئول بخش به سوی سلول او دوید.
- چی شده حاج محمد؟ مشکلی پیش اومده؟
- از این نگهباناتون بپرسین. چپ میرن راست میرن به من دری وری میگن. من دیگه غذا نمیخورم، اینارم ببرین.
او ظرف غذا را واژگون کرد و به گوشهای خزید. بغض گلویش را گرفته بود و دلش برای خودش میسوخت. او این رفتار زشت را حق خود نمیدانست. او هرگز گناهی که آنها او را به آن متهم کرده بودند مرتکب نشده بود و خدا را بزرگترین شاهد خود میدانست.
- خیلی خب حاج محمد، خودتو ناراحت نکن. پدرت پشت خطه. بیا جوابشو بده.
در واقع آنها خود به پدر محمد زنگ زدند، چون میدانستند پدرش میتواند او را آرام کند.
- الو. سلام بابا.
- سلام پسرم. ما با قاضی حرف زدیم. فردا آزادت میکنن.
- آره جون خودشون، اینم یکی دیگه از اون دروغاس. چند دفعه بهت گفتن فردا، فردا، اما سنگ رو یخت کردن؟
پدر آه بلندی کشید. اشک در چشمانش حلقه زد، او میفهمید که محمد با چه بغض و دردی این سخن را میگوید.
- آروم باش پسرم. قاضی به من قول داده.
- دیگه برام مهم نیس بابا. هیچی. یا تا فردا منو آزاد میکنن یا خودمو میکشم. دیگه تحملم تموم شده. اینا دارن منو دق میدن، لااقل خودم یه دفعه خودمو میکشم.
اینک محمد گریه میکرد و پدر از آن سوی خط.
- خواهش میکنم پسرم. یه مهلت دیگه بده. من دارم تلاش خودمو میکنم. همین طور سعید و محسن. بالاخره ماه پشت ابر نمیمونه. آروم باش پسرم.
- باشه. خداحافظ.
محمد گوشی را گذاشت و به سلولش برگشت. ناتوان و ناامید. خسته و پریشان و بسیار شکستخورده.
پدر خسته و مبهوت به روبهرویش نگاه میکرد، پس از این سی چهل روز خطوط چین و چروک در صورتش بیشتر شده و غمی جانکاه در سینهاش تبدیل به بغضی کشنده میشد.
به پسرش میاندیشید، به کودکیاش و اینکه یکی دو بار بهخاطر شیطنتهایش مجبور شد به صورت محمد سیلی بزند.
اشک از گوشه چشمش جاری شد. سعید آرام دست را روی شانه پدر گذاشت.
- چی شده بابا، چرا گریه میکنی؟ حالا که دارن آزادش میکنن.
پدر نفس عمیقی کشید، کمی چانهاش لرزید، با صدایی بغضگرفته گفت: «دلم براش میسوزه. پسرم مظلوم واقع شده، اون حقش نبود اینطوری بیآبروش کنن. آخه اون که گناهی مرتکب نشده بود.»
سعید با خشم هوای دهانش را خارج کرد و به رانندگیاش ادامه داد. برای اینکه پدر را از آن حال و هوا خارج کند، گفت: «بابا، نگفتن تا کجا باید دنبالشون بریم؟»
پدر با دستمال بینیاش را پاک کرد.
- نه. فقط گفتن با فاصله از ما حرکت کنید، وقتی ماشینشون ایستاد، محمد رو پیاده کردن خودشون رفتن، ما میتونیم بریم محمد رو برداریم.
دادگاه تصمیم گرفته بود که محمد را اینگونه تحویل خانوادهاش دهند و این میتوانست از هر اهانتی بدتر باشد.
سعید پرسید: «دادگاهیش چی؟»
- قاضی گفت بهتون اعلام میکنیم.
- یعنی بیگناهی قطعیش مشخص نشده، هان؟
- نه. مثل اینکه دو تا از دخترای مجتمع بر علیه محمد شهادت دادن.
- که چی؟
- که محمد کتکشون زده.
- عجب!
ماشین دادگستری کنار اتوبان متوقف شد. سعید بلافاصله پایش را روی پدال ترمز گذاشت، چون دوست نداشت بهخاطر توجه نکردن به خواسته آنها، بار دیگر محمد را از دست بدهد.
دو مرد بلافاصله از ماشین پیاده شدند و ویلچیر محمد را برایش آماده کردند. او را روی آن گذاشتند، سوار ماشینشان شدند و رفتند.
اینک محمد کنار جاده، روی ویلچیر نشسته و در سکوتی کشنده به افقهای دور مینگریست. مردی دردکشیده و مهربان، نمیدانست به چه چیز باید در آن لحظه فکر کند، به اینکه او را به عمد بیآبرو کردند و تهمتهای ناروا زدند و یا به جسم ضعیف شدهاش که تحملش بسیار کم شده بود و یا این بیاحترامی که اینگونه او را تحویل خانوادهاش دهند.
بغض گلویش را گرفت، ولی دوست نداشت گریه کند، دلش میخواست این غم تا ابد در سینه و گلویش باقی میماند، او حتی نمیدانست که میتواند عاملان این توطئه شوم را ببخشد یا نه، نفس عمیقی کشید و خود را تهی از هر اندیشهای کرد. حالا که آزاد است و میتواند به راحتی از حق خود دفاع کند و به هرکس دوست دارد مراجعه کند تا بیگناهیاش به همه ثابت شود. چون میدانست مطبوعات علیه او و تشکیلاتش حرفها زدهاند و تهمتها طوری بالا گرفته بود که دیگر نمیشد جلوی فورانش را گرفت.
ماشین سعید به سرعت حرکت کرد و به محمد رسید. پدر پیاده شد و صورت محمد را بوسید.
- چطوری پسرم؟
- خوبم بابا.
- چرا اینقدر ضعیف شدی؟
- چیزی نیس.
- مقاومت کن، باشه؟ حالا که بیرون هستی دستمون برای اثبات بیگناهیت بازتره.
محمد برای خوشنودی پدر، لبخندی زد.
- آره، حق با شماست.
ادامه دارد....
قاضی سؤالاتش را شروع کرد، چیزی شبیه سؤالات بازجو؛ با این تفاوت که گویشش را کمی تغییر داده بود و محمد فقط نگاهش میکرد، بدون اینکه بتواند یا بخواهد به اراجیف دروغ قاضی گوش دهد یا پاسخی به آنها.
- ببینید قاضی، من بیگناهم. شما هم میدونید، فقط نمیدونم دنبال چی هستین، اگه هدفتون این بود که وجهه منو خراب کنید، نمیدونم چقدر موفق بودید، اما هیچ کدوم از این اتهامات درست و راست نیست.
- جدی؟ پس در مورد این عکس چی میگین؟ شما با یه خانوم بیحجاب عکس دارین.
و سپس عکس را به محمد داد. محمد با خشم به قاضی نگاه کرد، او طوری عصبانی شده بود که نمیتوانست جلوی خود را بگیرد و چیزی نگوید. با صدای بلند و فریادگونه گفت: «مردیکه خجالت نمیکشی این خانم، زنمه! آخه آدم چی میتونه به شما بگه، مگه نمیبینید بقیه حجاب دارن؟»
عکس مربوط به تولد محمد بود که فقط مینا با موهای آراسته کنار محمد ایستاده بود و بقیه دخترها روسری به سر داشتند!
- خب عکسهای دیگه چی؟ ما از همه جا عکس داریم.
- میشه اونا رو هم ببینم؟
قاضی بقیه عکسها را به او داد. محمد غیر از ساختمان مجتمع چیز دیگری ندید.
- خب اینا که از بیرون ساختمونه، یه عکس نشون بدین که مربوط به اتهامات وارده به من باشه.
- اونا هم هست.
اما قاضی خوب میدانست که دروغ میگوید و هیچ مدرک یا عکس دیگری دال بر متهم بودن محمد ندارد.
- البته شما یه شاکی دیگه هم دارین.
محمد چشمانش گرد شد.
- چی؟ اون دیگه کیه؟
- مادر آتنا. ایشون مدعی هستن که شما رابطه نامشروع با دخترشون داشتین!
محمد طوری خشمگین شد که صورتش تا بناگوش کبود شد.
- چی؟ غلط کرده. اون زنیکه دیوونهس. من چه ارتباطی میتونم با دخترش داشته باشم، در حالی که اون کارمند ما بود، بعد هم که یکی از هیئت رییسة مؤسسه یاس، خانم من با ایشون دوسته، اصلاً اونا به خونه ما رفت و آمد داشتن، چطور تونستن چنین حرف احمقانهای بزنن؟
- ببینید.
محمد طرح شکایت را دید و دنیا روی سرش خراب شد.
- باورم نمیشه. من حاضرم هر آزمایشی که شما بگین بدم. باید چی کار کنم؟
- هم شما و هم آتنا باید برین پزشکی قانونی.
- میرم. هرجا که شما بگین میرم. چون دیگه نمیتونم این اتهامات احمقانه رو تحمل کنم.
محمد پریشان و ناراحت از اتاق بیرون رفت. دیدن چهرة مادر آتنا او را منقلب کرد. هرگز باور نمیکرد او بتواند چنین تهمتی را به او و مهمتر به دخترش بزند.
مادر آتنا با دیدن محمد شروع به دادن فحش و ناسزا کرد. اما محمد به احترام نان و نمکی که با هم خورده بودند، هیچی نگفت و رفت.
اینک به او اجازه ملاقات با خانوادهاش را دادند. همه آمده بودند، مادر وقتی حال نزار پسرش را دید به شدت گریست و فهمید که محمد لحظات بسیار سخت و دردناکی را سپری کرده، اما به روی خودش نمیآورد تا او نرنجد.
محمد از بین آنها مینا را دید که گوشهای ایستاده و فقط نگاهش میکند. دوست داشت همسرش میآمد جلو و به او دلداری میداد، اما چنین نشد و انگار مینا تحت تأثیر تهمتهایی که به همسرش زدهاند حالتی دلزده نسبت به محمد پیدا کرده بود.
محمد بسیار غصه خورد که چطور این آدمها توانستهاند چنین او را خلافکار نشان دهند.
زمان ملاقات پایان و محمد به سلولش انتقال یافت، روی زمین نشست و به صداهای بیرون گوش میداد.
حالا دیگر همه چیز برای نگهبانان و کسانی که او را بازداشت کرده بودند روشن میشد و متعجب بودند که چرا از بالاتر دستور داشتند منزل و محل کار یک تبهکار حرفهای را بازرسی و تفتیش کنند. در حالی که دیدن عکس یک شهید و کسی که پدرش در شورای شهر فعالیت میکند و مدارک حضور محمد در جبههها آنها را غافلگیر کرده بود.
محمد صبور بود و در محیط زندان برای خودش و آیندهاش برنامهریزی میکرد. گویا تمام فایلهای مغزش بر اثر آن تنهایی داشت مرتب چیده میشد. اما مشکل اساسیاش بدن ضعیفش بود که روز به روز ضعیفتر میشد و به مرور یکی از کلیههایش را از دست داد و به سختی زندگی را سپری میکرد.
در سلولش باز شد.
- محمد باید بری.
- آزاد شدم؟
- نمیدونم. خودت میفهمی. وسایلتم جمع کن.
برق شادی از چشمان محمد زده شد. همه وسایلش را جمع کرد و روی ویلچیرش نشست و همراه مرد رفت. بیرون کسانی انتظار او را میکشیدند. بدون اینکه چیزی بگویند او را سوار یک ماشین دیگر کردند، به جای خاصی که رسیدند، از او خواستند روی صندلی عقب دراز بکشد و سرش را بلند نکند. محمد مجبور بود اطاعت کند. ظرف این سی روز که در زندان بود تبدیل به موجودی شکننده شده و هرکس هرچه میگفت او انجام میداد، حتی بلند هم حرف نمیزد. او را به مرکز اطلاعات سپاه بردند.
آنجا بهتر بود، چون در سلولش بزرگتر بود و او مجبور نبود از روی ویلچیرش پایین برود و با همان میرفت داخل.
مسئول آنجا به سویش رفت.
- خب چطوری حاج محمد؟
- خوبم. واسه چی منو آوردین اینجا؟
- ما با هزار مصیبت تو رو از اونا گرفتیم. بالاخره اینجا پیش خودمون هستی، ما بهتر بهت رسیدگی میکنیم!
- چه جور رسیدگی؟ یه جور دیگه میخواین ازم بازجویی کنید؟
- نه. یعنی بازجویی که میشی، ولی ما میدونیم که بیگناهی.
- ممنون از لطفتون. محبت کنید منو برگردونین اوین!
مرد نفس عمیقی کشید.
- باشه. ولی یه روز پیش ما میمونی. ما باید پروندههامون در مورد شما تکمیل بشه. ما میخوایم کمکت کنیم.
محمد حالش از همه آنها به هم میخورد، چون میدانست اینها هم دروغ میگویند و معلوم نیست به دنبال چه هستند.
یک روزی که مرد از آن یاد کرده بود تبدیل به ده روز شد و محمد هر روز افسردهتر از روز قبل میشد. او در یک اتاق حبس بود که کوچکترین جزئیاتش به رنگ سفید
ادامه دارد.....