خاطره:
....اتاق وسطی رو براتون گفتم که در ایام محرم چه استفاده ای ازش میشد،
اتاق دیگرمون که من و سعید وگیتی و عزیز و شهین آبجی،بیشتر اونجا بودیم
و ناهار و صبحانه و شام رو اونجا میخوردیم،از قسمت پشت به صندوقخانه که
جای لباسهامون و وسائل دیگر منزل بود،وصل میشد که دیوارهای گلی با رنگی
که اصطلاحا به اون گل سفید گفته میشد،پوشانده و از یک پنجره کوچک رو به
حیاط،نور کمی میگرفت.
زمستونا تو این اتاق کرسی میگذاشتن و بالای کرسی ،روزا جای بابام بود و
شبها هم سعید اونجا میخوابید،اون پایه از کرسی که به سمت صندوقخانه بود
هم جای خواب عزیز و روزها کنارش سماور و میذاشتن و چای صبح اونجا آماده
میشد.روزها هم که عزیزم(مادربزرگمومیگم) از دوشیدن شیر گاوها میومد و
سردش میشد ،پاهاشو میذاشت زیر کرسی تا گرم بشه.
پایه دیگر کرسی که به دیوار اتاق وسطی میچسبید،جای گیتی بود و بعضی وقتها
هم من اونجا بودم،یعنی برای مشق نوشتن و گرم شدن استفاده میکردم و
کنار گیتی،خواهر کوچکم بودم و هنوز صدای دیکته گفتن مادرم به من و گیتی رو
تو گوشام حفظ کردم...البته کارگریی که تو حیاطمون کار میکرد ،هم برای
غذا خوردن میومد زیر کرسی و جای اون همین پایه بود!
پایه دیگر کرسی که به سمت در اتاق از سمت ایوان بود،جای خواب من و
آبجی شهین بود،(شهین آبجی دختر عمه ما بود و مادرش فبل از به دنیا
اومدن سعید و من به علت مریضی سل،از دنیا رفته بود باباشونم سالها
قبل فوت کرد و بابام اون و خواهربزرگترش،کبری رو نگهداری میکرد،حالا
کبری ازدواج کرده و رفته بود و شهین پیش ما مثل خواهر بزرگمون بود)
شبها ما باید کلاه سرمون میذاشتیم و میرفتیم زیر کرسی تا پاهامون زیر
کرسی باشه و سرمون که بیرون میموند از سرما در امان باشه!
دیگه تو اتاق ما جایی برای بابا و مادرم نبود.
صبحها شیشه های اتاقمون از داخل یخ میزد و ما با ناخن روی اون یخها
نقاشی میکشیدیم!
اتاق دیگرمون که اتاق کناری بود،اتاق بابا و مادر بود که بعدها با
بخاری گرم میشد و اتاق خیلی سردی بود که حتی روزها ما اونجا نمیرفتیم!
... همه دور هم روی کرسی غذا میخوردیم و شب نشینیها هم همونجا
انجام میشد،عمه اشرف و بچه هاش که خیلی دوستشون داشتیم و
داریم،عمو حسنعلی و خانمش و پسراش . سبزعلی و.... برای شب نشینی
زمستونی میومدن و دور هم خوش بودیم در ضمن این اتاق برای امورات
عمومی روستا هم در روزهای سرد زمستون،استفاده میشد،مثلا اگر
کسی مشکلی داشت و با پدرم کار داشت، همینجا او را میدیدند و صحبت
میکردند و بیشتر وقتها ما برای راحت بودن مردم،یا تو حیاط بازی میکردیم
ویا در صندوقخانه با چراغ مشق هامونو مینوشتیم..
یک کارگری داشتیم که در کلاسهای اکابر پدرم(آموزش بزرگسالان)
شرکت و نیمچه سوادی داشت بعضی وقتها او به ما دیکته میگفت و با لهجه
ترکی ،دیکته فارسی میگفت!
...ایوانی با پوشش موزائیک و دو پله که از حیاط بالا میومد و درب هر
سه اتاق ما به ایوان باز میشد.دیوارهای خانه ما از خشت و گل بود ،
ولی نمای بیرونی آن با آجربهمنی کار شده بود ودر قسمت شمالی
حیاطمون،آشپزخانه با اجاقهای بزرگ و کوچک ، به پستویی بزرگ ختم
میشد که جای دیگها و دبه های بزرگ رب و مایحتاج زندگی و خورد و
خوراکمون اونجا نگهداری میشد.
در کنار آشپزخانه،اتاق بزرگی بود که در وسط این اتاق،کندوی بزرگ
آرد وجود داشت یعنی گندم را آرد میکردند و داخل آن میریختند و از
سوراخ زیر کتدو کم کم از آرد استفاده میکردند و با خمیر همون آرد
نان درست میکردند،مادر و عزیزم از صبح تا شب کار داشتند که بکنند
و استراحتی نداشتند،یادم میاد که مادرم یخ حوض وسط حیات را
میشکست آب برمیداشت و روی اجاق آبگرم میکرد تا لباسهامونو
بشوره!
دنباله نوشت:از اون زمستونای سرد و برفی خبری نیست،پس هی نگیم،
سرده و تحملش سخته و...
...عکس رو هم یکی از دوستای عزیزم بهم قرض داده !!!
ادامه دارد...
خاطرات کودکی فراموش نشدنی هستن. بسیار خواندنی بود...
خوش به حالتون با کودکانه هاتون.
راستی سلام
سلام:
ممنونم از لطفتون و اینکه به پای مطالب شما نمیرسه...
وااااااااااااااااای کرسی
من عاشق کرسی ام
همش به باباینا میگم پیدا کنین بذارین توی خونه مام ببینیم از نزدیک هی خاطره تعریف میکنین از قدیما و کرسی
چقدر بامزه اس اون چراغ روش
سلام:
کتاباتو فرستادم !!!
اولا سلام
دوما که کامنتای منو تایید نکردین یا نرسیده دستتون؟
سومندشم که عکس کرسی قشنگی است
خاطره تونم خیلی قشنگ بود
می خواستم بگم کجا بودین که اینقدر سرد بوده که پنجره از داخل یخ می زده که گفتین تبریز بعدترش که ادامه دادم به خوندن و تمام شد
بگذریم
انشاالله همیشه شاد باشین
به یادتونم
خوبه که الان اون زمستون ها نیس والا من یکی که اون سرما ها و نبود گرمایش را نمی تونستم تحمل کنم
شرمنده
سلام:
داستان من تو روستای تپه قشلاق (حومه کرج) اتفاق افتاده،نه توی تبریز !!!
مرسی که خوندی و نظر دادی...
رسید... کتابهاتون رو میگم
منم و یه دنیا ذوق و لحظاتی که حتی به ثانیه ای ازم دور نمیشن
دلمـ نمیاد بدم کسی حتی برای خووندن
اونا فقط مال مریمه
راستی کامنت خصوصی بابت نوشتن اون شعر با دستخط پُرمهرتون رسید دستتون بابا؟؟؟
سلام دخترم:
امیدوارم کتابها بدردت بخوره.
کامنت زیباتم رسیده ممنونم!
حاج محمد مهین خاکی سلام و ارادت
امیدوارم بنده را شناخته باشی (دانشکده حقوق تهران سالهای 68 ت 72)-مطالب وبلاک شما را خواندم جالب و زیبا بود .آرزوی سلامتی برایتان دارم و هر کجا هستی شاداب و خندان باشید
سلام برادر:
ممنونم از لطف شما .از راهنماییهایتان دریغ نکنید.
منتظر حضور دوباره تان هستم.
خاطره ی قشنگی بود و البته شما خیلی خوب فضا را توصیف کرده بودید.
در ضمن از اینکه به وبلاگ ما(کانون ادبی محمدشهر/شهرزاد)سر میزنید سپاسگزارم.
سلام:
متشکرم. خیلی دوست دارم در جلسه های نقد تون شرکت کنم تا حالا که فرصت نشده شاید وقت دیگر......
حاج محمد سلام
مجدداً به وبلاک شما سر زدم و مطلب جدید نگذاشتید که به فیض برسیم البته بها نه ای بود مجددا عرض ارادت داشته باشم.
سلام:
انشااله بزودی...
بروی چشم....
کجایین شما بابا؟؟؟
سلام:
همینجا....ایناهاشم!!!!!!!!!!!!!
سلام برادر بزرگوارم .
سلام خواهرم:
چطورید شما؟ دسته گلا هم که خوبن انشاالله.
حاج محمد سلام
اگر وقت کردی به وبلاگ بنده سری بزن واز راهنمایی هایت بی نصیب نگذار
سلام:
بروی چشم.
ای
عیدتون مبارک مهربان پدر بلاگستانم
امید در سایۀ برکت و رحمتش به هر آنچه در دل مهربانتان میگذرد برسید
سلام:
عید شما هم مبارک.
سلام. در پناه قرآن موفق و پایدار باشید. با " فاز مثبت " به روزم. منتظر حضور و نظرات ارزشمندتون هستم. التماس دعا. یا زهرا (سلام الله علیها )
سلام پدر
میگم بابا... یلدا تموم شد و داره عید میاد شما قرار نیس پست جدید بذارین؟
سلام:
میذارم بزودی...
سلام
خیلی وقته نیستید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تحویل نمی گیرید دیگه...
سلام:
هستیم و نیستیم...
سلام مهربان
حال مادربزرگ خوبه؟؟؟
گوشیم ریستارت شد و شماره ها پرید... من جمله شمارۀ شما
برای همین اومدم اینجا احوال مادربزرگتون رو بپرسم
سلام مریمی:
...مادربزرگم تا ساعت 9 شب ، پنجم اسفند، ماند و بعدش برای همیشه رفت............................... . . . . . . . . . . . .
خدا رحمتش کنه مادربزرگ مهربونتون رو...
وقتی توی گوشی گفتین یه حس عجیب و دلتنگ اومد سراغم
روحشون قرین رحمت الهی!
حالا شما نمیخواین برای عید هم شده یه پست عسلی بذارین؟؟؟
دلم براش یذره شده... برای خنده هاش...
از طرف من ببوسینش
حاج محمد سلام
منتظر مطلب جدیدتون هستم لطفاً بروز باشید.به ما هم سری بزنید. راستی پیشاپیش عیدتون مبارک خوش باشید.
حاج محمد سلام
از کامنت ها متوجه شدم مادر بزرگتان به رحمت خدا رفته،خدا رحمتش کند و با اولیا و انبیا محشور گردد.
سلام برادر:
بله ایشان در تاریخ پنجم اسفند مرحوم شدند. روحشان شاد.
خداوند رفتگان شما را هم قرین رحمتش نماید...
با سلام و ادب
از دقت و ظرافت نکته ها لذت بردم . داره شبیه حیدر بابای شهریار می شه . ترسیم کامل زندگی روستا و ...
سلام برادر:
نظر لطف شماست،والا من کجا و شهریار کجا......
سلام برادر بزرگوارم . ایام بر شما مبارک/
سلام:
خیلی خوشحالم کردید که اومدید...
من هم خدمت شما تبریک عرض میکنم.