هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

ام ارصاص آخر........

...هر دو نفر از اب گرفته،و زخمی به عقب منتقل شدند که تا نزدیکیهای اسکله

زنده بودند ،ولی به دلیل زخمهای زیاد مردند...

تیپ امام رضا، از قسمت شمال ام الرصاص به کناره های جزیره رسیده بود ولی

در اثر مقاومت قرارگاهی در شمال غربی جزیره،متوقف شدند،و بیشتر درگیری آنها

در نوک جزیره بوارین بود،از قسمت جنوب هم تیپ الغدیر جزیره را دور زده بود...

بچه های لشکر ۱۰ هم قسمتی از شرق جزیره را به فرماندهی شهید اسکندرلو

در دست داشتند،و حالا گردان علی اکبر در چند قدمی قرارگاه مرکزی جزیره،با

دشمن درگیر تن به تن بودند،قرارگاه شدیدا مقاومت میکرد و هر از چند گاهی

یک گروه با آتش زیاد وارد قرارگاه میشدند،و دیگر خبری نمی شد!!

باز هم مقاومت و آتش زیاد،بچه ها هم، سنگر و ماءوا و جان پناهی نداشتند...


نزدیکیهای صبح بود و هنوز قرارگاه سقوط نکرده بود،محمد در مکالمات بی سیم

گردان،صحبتهایی از عقب نشینی را شنید !و سریعا به فکر آن روزی افتاد که

تریلر ها،قایقهایی را به سمت جنوب جزیره مینو و مقابل شهر فاو میبردند !!!

با خود فکر کرد که این عملیات ایضایی و برای غافلگیری در منطقه فاو بوده..

با عجله به سمت چند نفر از بچه های زخمی رفت و آنها را با برادران دیگر

بلند کردند و به سمت اسکله حرکت کرد،به نظر او دیگر جای مقاومت نبود

وتا دیر نشده باید همه زخمی ها را به عقب برد...

چندی بعد،محمد قایقها را با دست می کشید و به سمت اسکله ای که

با یک پل خیبری،درست شده بود،می آورد و دوستان دیگر زخمی ها را سوار

میکردند و باز هم قایق دیگر،تا اینکه همه زخمی ها را سوار کردند...

نیروها هم دسته به دسته به سمت اسکله آمده و سوار شدند و به عقب

آمدند و محمد با اولین قایق به عقب برگشت و سراغ طالبی در

 اورژانس لشکر رفت و او را در حالت بدی دید که به اهواز اعزام می شد...

روز بود و محمد برای آوردن ماشین لشکر ۱۰ باز هم به اسکله سمت

خودی رفت و زیر آتش بسیار شدید،با یکسره کردن سوئیچ، آن را روشن

و با مهدی زمانیان،به عقب آوردند(مهدی زمانیان،از قبل با محمد در کرج

آشنا و دوست بودند و در مناطق کردستان هم بارها با هم بودند،حالا مهدی

در گردان علی اکبر بود و خیلی از بچه های محل محمد نیز آنجا بودند)


تا ظهر آن روز گردان با به جای گذاشتن چند تن از بهترین یاران،از جمله

کریم آخوندی،و...به عقب برگشت و سریعا برای شرکت در مراحل بعدی

عملیات در فاو،آماده و عازم شد...

محمد هم به تیپ نبی اکرم برگشت و با بچه های طرح عملیات،و اطلاعات،

به فاو رفت و از نزدیک معجزه الهی فتح فاو را دید.................



تقدیم به تمام شما که قلبتان برای خوبیها می طپد...

نظرات 5 + ارسال نظر
آیینه رویا شنبه 10 دی 1390 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام....خیلی خوبه که شماخاطراتتون رو می نویسید...فقط یه چیزی بگم...فکرکنم اگر از جملات کوتاه استفاده کنید متن روانتر بشه...

سلام:
ممنون از تذکرتون،چشم سعی می کنم.

بهمن شنبه 10 دی 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://btajdolati.blogfa.com/

سلام محمد جان عزیز
اول از همه
دوستت دارم( خیلی خالصانه)
دوم
توهم برای من استادی هستی که یادم نمیره :
تنها کسی که دیدم تراکتور به اون بلندی رو سوار شد و . . . . . تو بودی .
اون قدیم ها توی تلویزیون مجری توانایی بود و در جامعه حضور موثری داشت و . . .
می دونم هنوز هم می تونی برایم آموزنده باشی اگه از نزدیک ببینمت . . . .
پس به امید دیدار

سلام:
بهمن جان ،منم همینطور !!!!

نرجس شنبه 10 دی 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

تقدیمی از خوبترین ها , به خوبهایی که قلبشان برای خوبی می تپد !
خوش به حال خوبها ! خوش به حال خوبترین ها !

سلام برادر بزرگوارم . دیگر زبانی برای گفتن ندارم از توصیف اینهمه لحظات ناب عاشقی ... هر چند خواندن ما کجا و لمس کردن شما با تک تک سلولهای وجود کجا ؟
پایدار باشید و سلامت .باز هم ممنون .

سلام:
من و دوستانم،به نیابت از تمام کسانی که اون راه را قبول دارن،در
آن معرکه حضور داشته ایم و افتخاراتی،که هست،مال
همه ست،حتی شما که اون روزا نبوده یا کوچک بوده اید،برای داشتن
آن روزهاا،فقط کافیه چشماتونو ببندید و از میان سختی ها بگذرید و
به منطقه لذت ! برسید...حالا همه با هم در کنار هم هستیم...
خدا کنه بگذارند و آرامش ما را بهم نزنن.................

[ بدون نام ] شنبه 10 دی 1390 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام محمد جان !
خوبی ؟ نیستی
.
.
.
یاد سرداران بی سر به خیر

سلام:
به خیر....

مریم یکشنبه 11 دی 1390 ساعت 08:21 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

سلام پدر قهرمانم!
چقدر به وجود چون شمایانی افتخار می کنم
سا یه تان کم نشود عزیز مهربان!

سلام:
قهرمانان ما،آنهایی هستند که فرزندانشان را برای دفاع فرستادند
و امروز تا زنده هستند،گمنام،و وقتی از دنیا رفتند،معروف! میشوند...
گذشت از زیبایی و وجود سرشار از محبت فرزندشان...
پدران و مادران شهدا،مفقودین و جانبازان و اسراء...قهرمانان هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد