هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

ام الرصاص ۱

...محمد در یگان دریایی تیپ نبی اکرم(ص) مشغول به آموزش بود و با طالبی، که قبل از او به


یگان دریایی رفته بود،دیدار و در یگان دریایی ماند تا ضمن آموزش،به طالبی و بقیه دوستانش


کمک کند،


تیپ ها و لشکرها همه لازم بود تا با ایجاد یگان دریایی ،مقدمات آموزشهای دریایی را پشت


سر بگذارند ،حالا جنگ وارد دورانی شده بود که راههای آبی  امتحان شود تا دشمن از زاویه


دیگر،نیز غافلگیر شود،یعنی آب و دریا.


اکنون سال ۶۴ و اواخر پاییز است و محمد آموزشهای اولیه را دیده و در ضمن در خط پدافندی


جزیره نیز در رفت و آمد است و با آمدن تیپ به جنوب،کم کم بچه ها و


نیروهای عملیاتی،آموزشهای مخصوص را بایستی می دیدند.


در تردد محمد به جزیره مجنون،او متوجه شد که شبها جابجایی هایی از نیروها و قایق،در چند


منطقه به صورت ایضائی انجام میشود و این امر حساسیت محمد را برای پیدا کردن منطقه


عملیاتی جدید،تحریک می کرد و بالاخره او به طالبی گفت:یقین دارم بزودی در یکی از مناطق


جنوب، عملیاتی انجام خواهد شد بیا تا دیر نشده با هم بریم و در لشکر۱۰سیدالشهدا(ع)


جایی را برای خودمون پیدا کنیم؛!


صبح روز بعد دو تایی راه افتادند و با یک تویوتا به سمت خرمشهر رفتند...



نزدیکیهای ظهر به خرمشهر رسیدند و ،قرارگاه تاکتیکی وسپس، مفر گردان علی اکبر(ع)


را پیدا کردند و با بچه های آشنای کرجی،دیدار کردند  و محمد جریان آمدنشان را به آنها


گفت و آنها خوشحال شدند و راه قرارگاهی که برادر فضلی  در آن بود را نشان دادند تا


آن دو به آنجا بروند و اجازه شرکت در عملیات را کسب کرده و به گردان برگردند.............


در قرارگاه محمد نزد شهید کلهر رفت،آنها سالها قبل با هم در کردستان و مناطق دیگر


بودند،با دیدن محمد کلهر او را در آغوش گرفت و فشار داد،اینجور وقتها کمی با هم کشتی


هم می گرفتند،آن روز هم قدری با هم شوخی کردند و محمد گفت که برای چه به آنجا


آمده اند،شهید کلهر هم گفت،تو که بالاخره میری تو عملیات،به اجازه من چکار داری؟!



محمد گفت آخه میخوام با محمد طالبی،تو گردان علی اکبر(ع) باشیم تا با رزمندگان


لشکر در این عملیات شرکت کنیم،کلهر قبول کرد و نامه ای به آنها داد تا کار،روند قانونی

خود را طی کند..............




آنها در گردان کنار نیروهای پیاده قرار گرفته بودند،گروهان جهاد،با فرماندهی حمید پارسا


فرمانده گردان هم ابوذر خدابین و جانشین او حمید تقی زاده بود،همه حد اصلی عملیات


را جزیره ام الرصاص(واقع در غرب خرمشهر در میان آبهای خروشان اروند) میدانستند،


ولی عملیات اصلی در منطقه فاو انجام می گرفت.



محمد به همراه طالبی و بقیه نیروها،کاملا توجیه شدند که از کجا به کجا باید بروند


قدم به قدم چه اقداماتی را باید انجام بدهند،نقشه جزیره را هم حفظ کردند،بعد از آن


هر دو به بچه های اطلاعات عملیات هم سری زدند و در آنجا هم با محسن ، ابراهیم،


 عمادو بقیه آشنایان دیدار کردند و کاملا در جریان قرار گرفتند............



شب عملیات شد و مراسم خداحافظی................





(ادامه دارد)




نظرات 12 + ارسال نظر
سهبا یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام . رسیدن بخیر بزرگوار .

سلام:
شما هم همیشه بخیر باشید...

سهبا یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 07:07 ب.ظ

باز هم سلام . اینروزهای من همه در حالی می گذرد که به شدت اشتیاقم برای دانستن از آن روزگاران نیک , آن روزگاران دیر و دور و مردانی که به افسانه ها پیوسته اند انگار , بیشتر و بیشتر می شود ! ممنونم از نگاشتن این خاطرات زیبا .
اسراری را که در سینه هایتان پنهان کرده اید , کاش هویدا کنید برادر بزرگوار ...

سلام:
نمی دونم چرا دیگه میل زیادی به ادامه خاطرات ندارم،از طرف دیگه
می گم نکنه باید بنویسم،...
مثل بقیه کارهامون من هم نمی دونم کدوم کار درسته،کدوم نه...

از لطف شما و توجهتون همیشه سپاسگزار بوده ام.

Sahar یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 10:29 ب.ظ http://daftaresepid.jbg.ir

پرسیدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟

آهی کشید و گفت : که ماه محـرم است.

گفتم : که چیست محــرم ؟ با نالـه گفت :

مـــاه عـــــزای اشـرف اولاد آدم اسـت

درود بر آقا محمد عزیز و گرامی
سپاسگارم از الطاف همیشگی تان
فرارسیدن ماه عاشقی اما حزین را خدمت شما تسلیت عرض می کنم
و التماس دعایی ویژه داریم بزرگوار
بهترین ها از آنتان
تا سلامی دوباره بدرود

سلام:
من هم سپاسگزارم و برایت آرزوی سلامتی و پیروی از حسی(ع) عزیز را دارم....

تنفس یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 10:31 ب.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام
بلاخره بعد از دقیقا دو ماه به روز شدید !
خاطرات دوره دفاع شما همیشه خواندنی است ....
پر توان باشید

سلام:
شما همواره با پیگیری خودتون منو شرمنده کرده اید..
ازتون متشکرم و امیدوارم همراه بمانید.
پاینده باشید.

هستی دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 02:38 ق.ظ http://aftabealamtab.mihanblog.com/

سلام پدر
رسیدن بخیر بابا
اتفاقا من هم موافقم با سهبا جان امیدوارم بازم به ادامه این خاطره نویسی ها بپردازین چون فکر می کنم باید بیان بشه و منم بی صبرانه منتظر خوندنشون هستم
انشاالله که سفر خوش گذشته باشد
انشاالله همیشه به خوشی

سلام:
دختر م:
ممنونم که همراهی می کنی...

مهیاد دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 08:43 ق.ظ http://lemonade.blogsky.com

سلام و درود
دست بوس برادر خوبم جناب مهین خاکی هستم ...
خدا را شکر می کنم و بسیار خوشحالم که بار دیگر لیاقت داشتم تا خاطره و دست نوشته ای دیگر از شما بخوانم .

عطر و یاد شهداء و رزمندگان همواره جاوید و ماندگار
سلامت رفیق راهتان ...
عزت زیاد.

سلام:
به خاطر داشتن این دوستان عزیز،خدا را شکر میکنم.

آیینه رویا دوشنبه 7 آذر 1390 ساعت 10:21 ق.ظ http://aineroya@blogfa.com

سلام علیکم...
خیلی ....چی بگم؟؟!

سلام:
من به این بی وفایی ها عادت دارم !!!!!!!!!
احتمالا دوباره با من کار خواهید داشت !!!!!!!!!!!!!!!
البته من تلافی نمی کنم..................
شوخی کردم قهر نکنی ها !!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 آذر 1390 ساعت 08:47 ب.ظ

درود آقا محمد عزیز
بااحساسی محرمی بروزم
دوست داشتید منتظر استماع طنین گامتان خواهم بود
بهترین ها از آنتان

علی محمد لو شنبه 12 آذر 1390 ساعت 10:45 ق.ظ

با سلام
از افرادی که اسمشان را در متن ذکر کرده اید بعضی ها را به اسم و بعضی ها را به چهره والبته بعضی ها را به نیکی عملشان در راه خدا می شناسم . ممنون از خواندن این صفحه فضای ذهنم عوض شد .

سلام:
جناب علی محمد لو،خیلی وقته خدمت نرسیدم،امیدوارم سر حال باشید.
متشکر از بذل توجه حضرتعالی...

گمنام عاشق همت یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 06:31 ق.ظ http://asheghehemmat2.blogfa.com/


گل][گل][گریه][گل][گل]

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جای نفرین زیر لب دیدم دعا دارد حسین

السلام علیک یا ابا عبدالله روحی وارواح العالمین لک الفذاء[گریه][بدرود]

سلام:
چطوری داداش؟
کنار زمین که میبینمت،کیف می کنم !!!
ای کاش این بازیکنان هم قدر تو رو می دونستن که با چه سختی،
کنارشون حاضر میشی!!!!
امیدواریم تا دوباره پا بگیریم و باز هم اول باشیم..... انشاالله.

علی نیک بخت پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.kholoud.blogfa.com

محمد آقا همیشه سلام
محمد طالبی همونی که دو دفعه منصرفش کردید از عملیات کردن از بچه های کرمانشاه؟
.........
محمد آقا من روز نوشت بنویسم کسی میخونه؟! معلوم که طرف دار ندارد.چون روز مررگی است.
ولی نوشته های شما از آن زمان روایت چیزی غیر از روز مررگی است.پس خوب است.اهمیت دارد.من که میخونم.
..........................

سلام علی آقا:
بله محمد آقا طالبی،همون دوستیه که تو عملیات والفجر۵ (چنگوله) فرمانده گردان بود و با توجه به محاصره دشمن،عملیات را کنسل کرد.

شما هم بنویسی ما میخونیم،چون روزمرگی ها هم خواندنی است!

مریم شنبه 19 آذر 1390 ساعت 02:59 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogfa.com

سلام پدر!
محمد این داستان چقدر برای من آشناس:D
میدانم خوتان هستید مزاح بود
فقط برایم بگویید آنزمان چند سال داشتید
من حدس مزنم بین بیست و پنج تا سی و پنج سال داشته اید
درست گفتم؟
اما کاش من هم زمان جنگ بودم برادر کوچکم به سربازی رفته الان هم داره آموزشی رو میگذرونه وقتی بعد از مدتی برای اولین بار برگشت خونه و لباسای نظامیشو در آورد من تند تند پوشیدم و باهاش چندتا عکس هم انداختم خیلی خیلی دوست دارم زمان جنگ بودم و میرفتم جبهه خوش به حالتون

سلام:
چطوری مریم خانم؟
در زمان اتفاق واقعه ام الرصاص،محمد ۲۴ ساله بوده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد