هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

سهیل ۳

...گل مثل توده ای چسب  قوی تمام بدن محمد را گرفته بود و هیچ امیدی به رهایی نبود،در یک لحظه و در بین غرش توپهای شلیک شده درون آب ،که قدرت آنها را چند برابر می کرد،محمد از اول دوران کودکی اش را به یاد آورد،روزگاری که در روستایی کوچک زندگی می کرد، دوران تحصیلش و دوران انقلاب را و پیوند خوردن سرنوشت ملتی ستم کشیده را با آرمانهای والای دینی،...دوستانش و... از طرف دیگر،ابراهیم چند لحظه بود که محمد را ندیده بود وبا خود گفت:محمد در جزیره مانده ،واین فکر را با صدای بلند به زبان آورد،بقیه شنیدند،علی گفت :محمد را دیدم که به آب پرید تا قایق را بگیرد:...  قایق به سمت عقب میرفت تا از گل لای ساحل رها شود و با دور زدن به سمت اسکله خودی در آنسوی اروند برود که معلوم نبود تا آنطرف دوام بیاورد...کم کم دستان محمد کرخ میشد و توان مقاومت نداشت ..ودر یک لحظه تصمیم گرفت تا خود را به آب بسپارد و مزاحم رهایی دوستانش نشود،قایق با تمام قدرت زوزه می کشید تا آزاد شود و محمد صدای قایق را زیر آب میشنید...،در یک لحظه که دست محمد رها شد دست دیگری دست او را گرفت،دست علی بود،او در یک لحظه دست محمد را بر روی لبه قایق دیده بود و او را کشید محمد که خودش رمقی برای بالا آمدن نداشت،چند نفری او را بالا کشیدند و قایق با تمام مشکلات و موانع مبارزه میکرد تا به ساحل برسد،همه درون قایق خوابیده و نیم خیز بودند و هر لحظه منتظر انفجار و اصابت ترکش... در راه آب خروشان اروند را میدیدند که پر بود از بدنهای مطهر که برخی از آنها هنوز زنده بودند و یا زخمی و رمق شنا نداشتند و از خطوط بالاتر وارد آب شده وعقب نشینی میکردند...

...قایق به اسکله رسید و ابراهیم و علی و محمد و رضا و مسعود و...ویک بیسیم چی پیاده شدند و همه دوان دوان به سراغ  اطراف اروند رفتند و شروع کردند به جستجوی دیگران... وتوانستند برخی را پیدا و گروهی را از آب بگیرند... خسته به محل اسکله آمدند و ظهر شده بود ناگهان هلی کوپتر دشمن بالای سرشان ظاهر شد و چند راکت به سمت اسکله شلیک کرد و ۱۲نفر مثل برگ خزان روی زمین ریختند،و ابراهیم هم از ناحیه کمر زخمی شد و بلافاصله آنها را عقب تویوتا ریختند به سمت اورژانس بردند و محمد همونجا ترکشی را با ناخن از تن ابراهیم بیرون کشید و هر کاری کرد ابراهیم به اورژانس نرفت و درطول تمام این جریان لحظه ای از شوخ طبعی ابراهیم کاسته نشد ! اصلا اونا داشتند زندگی خودشونو می کردند و این وقایع اثری روی اونا نداشت...، شهدا رو تحویل دادند و یک راست به قرارگاه تیپ رفتند و اونجا تازه ابراهیم معرکه گرفته بود ادای محمد و جلال را که زخمی شده بود را در می آورد و بقیه می خندیدند... عملیات منجر به عقب نشینی شده بود و باید تمام امکانات رو جمع می کردند و از منطقه خارج می شدند،شب به اردوگاهشون تو دزفول رسیدند و استراحت تا در آینده چه پیش خواهد آمد...ابراهیم و چند نفر دیگه رفتند تهران و محمد و ابوذر و علی ماندند... چند روز بعد دستور رسید که سریع و بدون دیده شدن، باید برگردید آبادان و باز دوباره بارها بسته شد به سمت آبادان ولی این بار با عده کمتر....


 

 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
تنفس یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

یک جایش را نگفتی ؟؟!!!
وقتی محمد دستهایش را به سختی به قایق نگه داشته بود و امیدش از همه جا و همه کس قطع شده بود! فقط به خدا فکر میکرد... که تنها او می تواند در این لحظه کمکش کند در آن لحظه بود که خدا کمکهایش را فرستاد...
یادم هست در ادامه گفتی :خدا جایی به آدم کمک میکند که از همه جا و همه کس قطع امید کرده باشی !!!

سلام:
ای ول به این حافظه !!
متشکرم از یادآوریتان...
این علامت پیری بنده است....!!!

تنفس دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 12:19 ق.ظ

این علامت این است که من شاگرد خوبی هستم! و درس هایم را خوب گوش می دهم!!!

سلام:
شما استاد خوبی هم هستید !

سهبا دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام .
اینقدر بغض دارم که سختمه حرف زدن . یادمه سال 73 که با اردوی دانشگاه رفتیم مناطق جنگی که هنوز واقعا رنگ و بوی جنگ رو از دست نداده بود ، به فاو که رفتیم و اروند رو دیدیم ، صدای هق هق یکی از بچه هامون بلند شد ! و بعدتر فهمیدیم که برادرش رو در اروند از دست داده و همون شد بغض مشترک همه ما که با هر بار به یادآوردن اون روز ، بغض تلخ ما و گریه تلخ تر دوستم رو به یاد بیارم !
این همه اعتقادات خالص و اون روزهای ناب رو گذروندیم ....
حالا کجاییم !؟؟؟

سلام:
اون روزهای ناب و اون اعتقادات،فقط به فقط به خاطر تحمل اون بچه ها
بود،یعنی همدیگر را تحمل می کردند،چون اونا هر کدوم از مناطق و فرهنگ خاصی می آمدند،و حتی همون موقع،با دیدگاههای سیاسی متفاوت !!
ولی با خلوص نیت...
امروز مشکل ما تحمل نکردن همدیگر است،که خیلی دوست دارم یه روز توضیح بیشتری بدم...
از توجهت متشکرم.

س دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 09:51 ق.ظ http://eisila

سلام
کاش این ها را به صورت کتاب منتشر کنید. حیف است
خواستار آنم.
راستی خطایی از من سر زده بود که از طرفدارانتان محذوف گردیدم؟

سلام:
اگر در همین وبلاگ،روی گردباد خاموش،کلیک کنید،از قسمت ۱تا۹۴داستان
واقعی از زندگینامه من حقیر رو می تونی بخونی که از خاطرات جبهه هم توش هست،البته این خاطات رو یکی از دوستان عزیزم،که خیلی بهش مدیونم،با حدود ۱۷ساعت نوار کاست ظبط کرده که هنوز برخی از آنها استفاده نشده...
...من لینک شما رو حذف نکردم،ولی حتما لینک شدید
متشکر از توجهتون...

ابراهیم علی محمد لو دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 02:57 ب.ظ http://www.mighatemohamadlou.blogfa.com

باسلام

اگر امکان دارد آدرس ایمیل خودت را برام از مطالب جالب شما مثل همیشه لذت بردم

سحر دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 04:29 ب.ظ http://www.acnc.mihanblog.com/

سلام ...همیشه خوندن اینطور داستان هاوروایت ها منو به وجد میاره و حواسمو جمع که کجا وایسادم ... پدرم هم هروقت از خاطرات جنگ تعریف میکنه یه شخصیت طنز تو داستانش هست که روحیه همه بوده ...یاد کتاب بابا نظر افتادم با خودن این متن ... ممنون
راستی آدرس وبم تغییر کرده .. بی زحمت اصلاحش کن ...یا حق

سلام:
ممنونم دوست با معرفت...

Sahar چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 07:46 ب.ظ http://daftaresepid.javanblog.com

سلام دوست عزیز
مرسی از حضور گرم ونظر لطفتون
به به من عاشق داستان و رمانم،اما هنوز داستان شما رو نخوندم،که حتما این کارو میکنم
با همین اسم لینکتون میکنم
تا بعد

سلام:
متشکرم، من هم همیتطور...

سکوت چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 08:13 ب.ظ http://eisila

سلام
متشکرم.
می خوانم اما باید کتابی ماندگار شود.

سلام:
نظر لطفتونه...
منتظرم...

سحر چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://acnc.mihanblog.com/

سلام . وای وقتی کامنتتون رو خوندم نمیدونید چه حالی شدم . بعد مدتها انگار یه مرهم تازه بود ..چه حس خوبی بود وقتی منو دخترم خوندید. ..من بخدا دختر بدی نیستم . عاشقانه پدرمو دوست دارم و بهش افتخار میکنم . اما یه وقتایی ....
چقدر شما قشنگ گفتین . ..من معذرت میخوام از شما و از همه همنسلهای شما که بهشون مدیونیم . از پدرم ..واز خودم هم ...من ..نمیدونم چی بگم چجوری بگم. ..
میخواستم اون پست یه تلنگری باشه به اونایی که برای گرفتن سهمیه جانبازی هر کاری میکنن ..اونایی که یادشون رفته واسه چی جنگیدن و یادشون رفته دیگران واسه چی جنگیدن ...این همه خون فدای چه شد ؟
شاید براتون جالب باشه من این پستو تقریبا هفت هشت ماه پیش گذاشتم و از همون پست بود که نام وبلاگو به { به قلم انا که به بهشت نمیروند } تغییر دادم . چون همون حس گناه بود که بخاطر نوشتن این پست در من ایجاد شده بود ...
من رو ببخشید ..بخدا منظوری نداشتم.

سلام:دخترم:

من توفیق نداشتم قبلا این مطلبتو بخونم،ولی نسبت به تو و برادران و خواهران تو،نمی تونم بی تفاوت باشم،از دل گفتی،از دل گفتم، و همیشه
دوستدارت می مونم.محمد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد