هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

سهیل 2

...شب قبل آتیش زیاد بود هیچکس از بچه ها نتونست حتی یک لحظه بخوابه ،حالا خواب و آتیش و نگرانی از وضعیت و...

اسکله ای که محمد وابراهیم و بقیه باید سوار قایقها میشدند در یک نهر و مقابل اسکله لشکر سیداشهدا(ع) بود و جنجال قایقها

لحظه ای قطع نمیشد،طوری که برخی اوقات قایقها اشتباها وارد اسکله دیگری میشدند،خلاصه بچه ها سوار قایق ذوالفقار شدند و

به طرف جزیره سهیل راه افتادند...

در بین راه آتش فراوان انفجار خمپاره ها و حتی شلیک هلی کوپترها اجازه نمی داد که کسی سرش را بالا بگیره ولی اونا باید

اطرافشونو دقیق میدیدند،پس با هر زحمت و انحراف در سکان قایق بود،به ساحل جزیره رسیدند و سریع پیاده و داخل کانال شدند تا قدری در امان بمونند،محمد سراغ مسئول محور تیپ فتح را گرفت و نیروهای اندکی که مانده بودند،سنگری را نشان دادند و محمد و ابراهیم فورا به آنجا رفتند.مسئول محور عملیاتی تیپ 48 فتح با نگرانی به اروند نگاه میکرد و منتظر قایق بود تا نیروهاشونو از مهلکه خارج کنه،وقتی محمد از او خواست تا آخرین محل پیشرفتشونو نشون بده،او فقط چند متر از ساحل رو که هنوز در دستشون بود رو نشون داد ..فقط 10 -12متر!!

تک و توک نیروهایی لابلای نخلها مانده بودند،خسته و نگران از وضعیت بوجود آمده،محمد درخواست نیرو از قرارگاه تیپ کرد،ولی ناصح  اندکی زمان خواست تا با فرماندهان بالا مشورت کنه بعد از چند لحظه تماس برقرار شد و از محمد وضعیت را برای بار دوم پرسید،و او پاسخ داد که از دیشب هر چه از مواضع دشمن فتح شده بود،همه پس گرفته شده و دشمن تا چند متری ساحل پیشروی کرده و هر لحظه خط ساحلی سقوط خواهد کرد،یا باید نیروهای بیشتر وارد عمل میشدند و یا به ترتیبی عقب نشینی میشد !!

که با بیسیم تماس گرفته شد و دستور عقب نشینی صادر شد،خبر عقب نشینی به بچه ها داده شد!همه ناراحت شدند که با این همه سختی وارد جزیره شده و حالا باید به عقب برمیگشتند،ابراهیم عصبانی بود !به محمد گفت تو باید بچه ها را ببری عقب و محمد همین خواسته را از ابراهیم داشت،هر کدام از ساحل فاصله میگرفتند تا آنجا بمانند !!...قاعدتا باید نیروهای تیپ فتح اول می آمدند  عقب،محمد درخواست قایق برای عقب نشینی کرد از دور یک قایق دیده شد قایق لاور بود و به ساحل رسید و طناب انداخت تا به ساحل برسد،ولی طناب کوتاه بود،محمد سریعا به آب پرید و قایق را گرفت و کشید به سمت ساحل و نیروهای فتح را صدا زدند ولی صدا به صدا نمی رسید هر طوری بود،از لابلای درختان و بوته ها بیرون آمدند و از روی سروکله محمد وارد قایق شدند طوری که قایق در حال غرق شدن بود،به هر ترتیب این قایق به سمت جزیره مینو رفت و قایق بعدی هم همینطور دیگه اولویت با خروج نیروهای خسته از عملیات دیشب بود،ابراهیم هم نیروها را یکی یکی سوار میکرد و از بقیه نیروهای شناسایی میخواست تا آمدن قایق دیگر داخل سنگرهای عراقیها بمتنند،..

دقایق و لحظه ها به سختی می گذشت و بعد از چند بار آمدن و رفتن قایقها و دیگه کسی غیر از اونا تو جزیره نمانده بود،البته دو تا از قایقها هم مورد اصابت موشک هلی کوپترها قرار گرفتند وگروهی شهید و زخمی شدند ،در این بین یک زخمی غواص که از شب گذشته کنار ساحل افتاده بود هم با آمدن هر قایق با اشاره چشم به محمد درخواست داشت تا او را به عقب ببرند و تا محمد میخواست او را سوار کند نیروهای دیگر با سراسیمه گی سوار میشدند و امان به آنها نمیدادند و در لحظات آخر او نیز به شهدا پیوسته بود،ابراهیم و محمد از آب بیرون آمدند و سریع به سمت سنگر عراقی رفتند تا آمدن قایق آخر آنجا در امان باشند و با بیسیم به عقب اعلام کردند که همه از اینجا به عقب رفته فقط خودشان مانده اند و شرایط طوری بود که دیگر امکان آمدن قایق فراهم نبود و پشت بیسیم هم گفته شد هر طوری هست به عقب بیایید،نیروها اطلاعات و طرح عملیات در این شرایط فرقی با دیگران نمی کردند...

محمد به اروند نگاه میکرد وآماده شنا تا آنسوی اروند بود ابراهیم هم با همان شوخیهای زیبایش آواز لب کارون را سرداد...همینکه قرار گذاشستند از کجا و به چه سمتی وارد آب وشنا کنند،یکی از بچه های طرح و عملیات(شهید رحمتی) با یک قایق ذوالفقار در بین آتش شدید دشمن که قایقها را تک تک میزد،به سمت آنها آمد و باز محمد پرید داخل آب و قایق را به سمت ساحل کشید و بچه ها سوار شدند ولی به خاطر گل و لای ساحل محمد به زیر قایق رفت و فقط دستش را از لبه قایق رها نکرد قایق پر شد و با تمام قدرت به سمت عقب میرفت و محمد لابلای گل مدفون میشد ،با حرکات سخت دست و پا خودش را از درون گل بیرون میکشید ولی بسیار سخت بود واو نیز خود را جا مانده میدید و از سوی دیگر به خاطر گل،امکان شنا هم دیگر نبود یک لحظه همه چیز تمام شد.....

 

ادامه دارد...

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سهبا شنبه 14 اسفند 1389 ساعت 10:59 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

یک لحظه قلب من هم از کار ایستاد و باز هم انتظار ......

سلام . ممنون . لطفا این بار زیاد چشم انتظارمان نگذارید !

سلام:
چشم هر چه سریعتر مینویسم...
البته قابل این همه لطف دوستان نیستم !

مریم شنبه 14 اسفند 1389 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.nooavari.blogsky.com/

سلام
خیلی دلم گرفت...خاطرات عصر مجاهدت و ایثار...من بچه ی همین آب و خاکیم که ازش نوشتید ...
خدا!چرا این خاطرات شدن خاطره و دارن از ذهن و خاطر همه پاک میشن؟؟؟

سلام:
ممنونم از حضورتون... بله این خاک ارزان در دست ما نمانده...
شاید تا ما هستیم،این خاطرات از بین نرود،و بعد از ما....

تنفس یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:08 ق.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام
دقیقا این خاطرات را به یاد دارم ! زمان چه زود می گذرد....

سلام:
همیشه به شما بابت اینکه آمدید و ساعتها وقت گذاشتید و این خاطرات
را ثبت و ظبط کردید،مدیونم،چون اگر گفته نمی شد،فراموش میشدند...

تنفس یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 07:49 ب.ظ http://tanaffos.blogsky.com

سلام
راسی اتش خیلی اتفاق مهمی نبود! از آنجایی که عجله می کنم !توی دور برگردان اتوبان نزدیک منزلمان اومدم دور بزنم و راه ندهم یک سمند از پشت زد به من و ایستادیم و افسر اومد و....
جالبه از صبح که از خونه می رفتم بیرون داشتم فکر می کردم چند ساله تصادف نکردم !یادم رفته بپرسم که اگه تصادف کردم باید کارت ماشین را بگیرم ؟یا بیمه را ؟ وقتی گروپ خورد خیالم راحت شد !!!

سلام:
احتمالا خودتون ،خودتونو نظر زدید... !!!

ثنائی فر چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:35 ب.ظ

معذرت ببخشید سر کلاس این عشقبازی غیبت داشتم آمدم حضور بزنم آمادگی ماندن و خواندن نداشتم
از لطف شما بی نهایت سپاس

التماس دعا

سلام:
نمی دونم شاید من،همیشه به دوستانم وابسته می شم !
...ضمن اینکه،حیف قلم شماست که جایش خالی بمونه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد