هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۹۴

اجازه می‌داد و نه می‌دانست که باید چه کند. حتماً یک روستازاده بهتر از عهدة چنین کارهایی برمی‌آمد و بچه‌های شهری به همة کارهای روستایی گند می‌زنند!

علی با آنها خداحافظی کرد و رفت. محمد و برسام هم گشتی در گاوداری زدند. آن زمین‌های سرسبز و بزرگ برای برسام کششی باورنکردنی داشت. نوعی آرامش و آسودگی خیال. لطافت وحشی آن‌جا برای او چون زمزمه نهری باریک و کوچک بود که موسیقی‌اش را به آدم‌ها تقدیم می‌کرد، بدون این‌که نیازی باشد برای دیدن این سمفونی باشکوه بلیتی تهیه کنی و ساعت‌ها در صف بمانی و تازه سنگینی غرور هنرمندان را نیز تحمل کنی، اینها بدون تکبر و در نهایت سخاوت همه زیبایی‌های موسیقایی زمین را به او و گوش‌های حساسش می‌سپردند تا همیشه به یاد داشته باشد هنوز هم خداوند بزرگ‌ترین آهنگساز بی‌بدیل است و هیچ آدمی یارای رقابت با او را ندارد.

محمد اجازه می‌داد، برسام تا جایی که دوست دارد از دیدن این طبیعت لذت ببرد. آنها در سکوت راهی خانه شدند که نزدیک مزرعه بود.

برسام چند روزی نزد محمد و خانواده‌اش ماند و موقع برگشت، محمد صندوق عقب ماشین او را مملو از انواع میوه‌ها کرده بود. آنها در این چند روز از هر دری سخن گفتند و برنامه‌ها برای آینده ریختند. در هر حال با هم دست دادند و برسام رفت. موبایل محمد به صدا درآمد. یکی از کارگران پشت خط بود.

-          حاج آقا بیاین گاوداری، گاو داره بی‌قراری می‌کنه.

محمد به سرعت سوار ماشینش شد و راهی گاوداری. او خود را به گاو رساند که آرام راه می‌رفت و ناله می‌کرد. خیلی نگرانش شد. به صورت گاو دست کشید و با او حرف می‌زد.

-          آروم حیوون. آروم. زود تموم می‌شه.

گاو که انگار منتظر چنین محبتی از سوی صاحبش بود، کمی ناله‌هایش کم شد. اما درد گاهی امانش را می‌برید و باز ناله می‌کرد. کارگران حیوان را به جایگاه خودش بردند تا بتواند بنشیند. دل تو دل محمد نبود، اما سعی می‌کرد آن را زیاد بروز ندهد و حیوان را نترساند. به سوی نرده‌ها رفت و باز با گاو حرف زد تا آرامش کند. او در برقراری ارتباط با همه موجودات تبحری خاص داشت!

نیمه‌های شب بود و حیوان هنوز درد می‌کشید. محمد دور خودش پتو پیچیده و همچنان روی ویلچیر نشسته و به حیوان نگاه می‌کرد. گرچه می‌دانست نباید زیاد در این وضعیت بماند، چون برایش ضرر داشت، اما دلش نمی‌آمد حیوان را تنها بگذارد. گاو گاهی سر را بلند می‌کرد و دید می‌زد ببیند صاحبش حضور دارد یا نه و وقتی خیالش راحت می‌شد، سر را زمین می‌گذاشت.

چشمان محمد خسته و خواب‌آلود بود و گاهی چرت می‌زد. نزدیکی صبح کارگری به سوی او رفت و آرام تکانش داد.

-          حاج آقا، انگار وقتشه.

دامپزشک حضور داشت. چند کارگر و علی، همه می‌خواستند به گاو کمک کنند اما حیوان نمی‌توانست گوساله‌اش را به دنبا آورد. دامپزشک پس از معاینه برخاست و گفت: «حیوونو خیلی فربه کردین، باید مراقب خورد و خوراکشون باشین تا چاق نشن. اینا که گاو گوشتی نیستن. بهتره براشون رژیم بذاریم.»

محمد نگران گفت: «خب حالا چی می‌شه؟ یعنی باید چی کار کنیم؟»

-          باید سزارین بشه.

-          خب هر کاری لازم هست انجام بدین. فقط نذارین حیوون این‌قدر ناراحتی کنه.

-          بسیار خب. علی، شما به من کمک کن.

این برای علی تجربه خوبی بود تا در عمل سزارین گاو دستی داشته باشد. همه وسایل به سرعت آماده شد. دامپزشک داروی بی‌حسی به شکم گاو زد، دو کارگر کنار گاو نشسته و مراقب سر او بودند. همه چیز باید سریع انجام می‌شد تا مادر و گوساله سالم می‌ماندند. البته این یک استثنا بود، چون در هر چندهزار گاو یکی نیاز به عمل سزارین پیدا می‌کرد، خب این هم از شانس محمد بود که اولین ماده‌اش اینگونه وضع حمل کند.

دامپزشک می‌دانست چه کند، پس معطل نمی‌کرد و با سرعت کارش را انجام می‌داد. دقایقی بعد گوساله‌ای سالم متولد شد و همه را خوشحال کرد. دامپزشک در مورد مراقبت‌های پس از وضع حمل حیوان و نگهداری آن و گوساله‌اش هم توضیحات مختصری داد، چون می‌دانست علی هست و از آنها مراقبت می‌کند.

محمد بیشتر از سایرین خوشحال بود. دیگر حسابی آفتاب طلوع کرده و گوساله هم روی پای خودش ایستاده بود و همین باعث شادی او می‌شد. آرام دستش روی چرخ ویلچیرش رفت و با یک عقب‌گرد حساب‌شده از گاوداری خارج شد. او باید استراحت می‌کرد وگرنه خانواده‌اش مجبور بودند باز هم بستری‌اش کنند و او می‌دانست دور شدن از کار و سپردن آن به دیگران که به اندازة خودش دلسوز نیستند مثل یک سم خطرناک و نابودکنندة زندگیست.

او این خبر مسرت‌بخش را به خانواده رساند و آنها هم خوشحال شدند و حتی برای دیدن گوساله به گاوداری رفتند که با شیطنت جست‌وخیز می‌کرد.

محمد روی تختش دراز کشید. درد پا و کلیه امانش را بریده بود. زیر لب گفت: «عیب نداره به درد کشیدنش می‌ارزه، خیالم راحت شد که حیوون، جون سالم در برد. باید برای آینده فکر کنم.»

او آرام به خواب رفت با فکر این‌که گاوهای دیگرش نیز باردار هستند و او باید با حواسی جمع‌تر و تجربه‌ای بیشتر گام به فرداها بگذارد.

محمد اینک زندگی می‌کند. آرام، صبور، باتجربه و دردکشیده؛ اما درونش پرتلاطم و خروشان است، درست مثل یک گردباد طوفنده و زبانی ساکت و بی‌صدا؛ او یک گردباد خاموش است.

پایان

نظرات 9 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 06:15 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلاممحمدجانم.خوبی؟شهادت حضرت علی (ع) رو تسلیت میگم.
عالی بود. خیلی داستان زندگیت قشنگ بود. خیلی خوبه که انقدر امیدوار هستی. خیلی صبوری. امیدوارم همه ی مشکلات زندگیت حل شه و بتونی عالی زندگی کنی.
آپم خوشحال میشم سر بزنی.
قدرتمند و پیروز باشی.

سعید پنج‌شنبه 19 شهریور 1388 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام دوست گرامی . مرسی از حضور گرمت عزیزم.
تشکر از لطفت.
قدرتمند و پیروز باشی

خلیل شنبه 21 شهریور 1388 ساعت 12:18 ق.ظ http://khalil-khoshrou.blogsky.com

خیلی زیباست که داستان زندگی خودتون رو مینویسین زندگی

هر انسانی یک داستان نگفته است انسان بزرگ کسیه که

شجاعت گفتن داستان زندگیش رو داره.

سعید سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.asremovafaghiyat.blogsky.com

سلام دوست عزیزم.
من با موضوع صدور فرمان به مغز آپم.
قدرتمند و پیروز باشی.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 11:11 ق.ظ

تموم شد بالاخره. من اما حیف‌ام اومد که داستان ما به هم‌چین قلم ضعیفی نوشته شد. امیدوارم یه روزی این، طرح اولیه‌ای بشه برای یه نویسنده‌ی بسیار بهتر.

شمه سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 10:59 ب.ظ http://janbazweb.com

می دونم با کله گنده ها سرو کار داری موفق باشی

مهدیه چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 09:02 ق.ظ

نظر بالایی رو من دادم. اسممو یادم رفته بنویسم.

ثنائی فر چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.sanae.blogfa.com

استاد بزرگ خوانده شد و دریافت شد آنچه که در آن بود
آشناست دردهاتان ندانم چرا و به زودی خواهمتان گفت البته فرصت می خواهم
التماس دعا
یا حق

مریم چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت 04:18 ب.ظ

خواندم
سراپا شوق شدم و اشک
بغض شدم و گریه
درد شدم و درمان
چقدر برایم افتخار است که آشنای شما شدم
و این اجازه به من داده شد بابا صدایتان کنم
امید که همیشه شاد باشید و پیروز و سلامت

حالا من از این آقا برسام دوستتون ندید بدید ترم برای دین طبیعت
بااینکه هر باری با پدرم میرم کوه و ایشون جای به جای کوه های سر به فلک کشیده شهر رو بهم نشون دادن اما باز هر بار با دیدن یه قوچ یا بز کوهی چنان به وجد میام که حیوون بیچاره پا به فرار میزاره از جیغهای هیجانیِ من
طبیعت نگاه خداست بابا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد