محمد گوشی را قطع کرد و خیره شد به مناظر روبهرویش. اردلان نفهمید چگونه از تهران خود را به مزرعه رساند و مثل بختک بالای سر محمد ظاهر شد.
- چی شده محمد؟ که چی؟ حالا هم که خودتو کشتی، میخوای چیو ثابت کنی؟ اینجوری همه میگن تو ضعیف بودی.
- مهم نیس. گور بابای همه. وقتی آدمو اینجوری بیآبرو میکنن که زنم بهم شک پیدا کرده، فایدة موندن چیه؟
- پیش آقای ناطقی رفتی؟
- خب واسه دادخواست چی گفت؟
- هیچی. فقط گفت ما میدونیم تو بیگناهی، اما صداشو درنیار.
- یعنی چه؟
- چه میدونم. آخه بهش گفتم میخوام این قضایا رو کتاب کنم.
- جدی؟
- آره. اونم گفت این کار تو تف سربالاست ناسلامتی شماها بچه جنگ هستین! منم گفتم آره، خوب مزد ما رو دادین که اینجوری آبرو حیثیتمونو به باد دادین.
- حالا تو چرا خل شدی؟
- بذار همه بفهمن من بیگناه بودم!
- با این کار کسی نمیگه تو بیگناهی. برعکس همه میگن معلوم نیس چی کار کرده که از خجالتی رفته خودشو کشته.
محمد اخمی کرد و باتعجب گفت: «تو چه جوری خودتو به این سرعت رسوندی اینجا؟»
یک ساعتی بود که اردلان در راه بود و بدون اینکه محمد متوجه شود او به سمت محمد میرود با او حرف میزده و سرگرمش کرده بود تا دست به کار خطرناکی نزند. اردلان به شکلی باورنکردنی در پوشش دادن و استتار خود مهارت داشت و میتوانست با بازی با کلمات آدمها را آرام کند و به هدف خود برسد. این هم یکی از شگردهای خاص او بود. نکتهسنجی و دقت او در مسایل باعث میشد همه جذب حرفهایش شوند، طوری که محمد نفهمد او در راه است.
اردلان لبخندی زد و گفت: «راستش گفتم بیام، اگه خودت نمیتونی ماشه رو بکشی، من واست این کار رو بکنم!»
محمد خندهاش گرفت.
- ممنون از لطفت.
- خیلی خب، دیگه اینقدر فکر و خیال نکن. فعلاً که همه چی به نفع تو تموم شد. اینام که مشکلشون... بود، حالام که تو زندانه.
- بیچاره. دلم واسش میسوزه.
- راستی مطبوعات رو خوندی؟
- نه. چی نوشته؟
- دارن با پرسنل مجتمع مصاحبه میکنن که مثلاً خیر سرشون گندی که زدن درستش کنن.
- داری اونا رو؟
- آره، خریدم. بعداً میارم واست.
- چیا گفتن؟
- هیچی. هر چیزی که اون جا بوده. بدون هیچ کم و کاستی.
محمد به فکر فرو رفت. چرا از اول چنین مصاحبههایی را مطبوعات انجام نداد و گذاشت کار به اینجا بکشد؟ آنها هم از آخور خوردند و هم از توبره!
محمد خیره شده بود به لامپهای بالای سرش در اتاق عمل. دکتر به سویش رفت و گفت: «خب محمد، حالت خوبه؟»
- بهترم.
- خوبه.
محمد آنقدر در آن مدت غصه خورده بود که تیروئیدش به شکلی وحشتناک ورم کرده و نیاز به جراحی داشت.
- زنده میمونم؟
- البته. امیدوارم نگی خدا کنه زیر عمل بمیرم!
- دقیقاً میخواستم همینو بگم!
- نه. نمیمیری. حالت خوب میشه و قول میدم سعی کنی دیگه این کار رو با خودت نکنی.
- من کاری نکردم.
- چرا محمد، نباید غصه میخوردی. این جوری اود کردن یه غده، اونم تیروئید بسیار نادره.
محمد نفس عمیقی کشید و بر اثر داروی بیهوشی، چشمانش بسته شد.
عمل او موفقیتآمیز بود و او دوران نقاهت را میگذراند. بیشتر اوقات او در مزرعه بود، آنجا از فکر و خیال خبری نبود و کار زیاد باعث میشد آرام بگیرد.
گاهی از محصولات مزرعه برای دوستانش میبرد و آن روز نوبت حمید بود که برایش از سبزیجات مزرعه ببرد.
حمید و همکاران دیگرش در دفتر کارشان مشغول کار بودند که محمد سر رسید.
همه از دیدن او خوشحال شدند و دلشان میخواست یکی از میهمانانشان را سرکار بگذارند.
حمید به محمد چشمکی زد و گفت: «آقای اکرمی، محمد ما رو میشناسی؟»
آقای اکرمی که مردی آرام و آراسته بود، گفت: «نه خیلی.»
- ایشون از مجروحان جنگه، خیلی بچه باحالیه، ولی اخیراً یه اتفاقی واسش افتاده. محمد خودت بگو واسشون.
آقای اکرمی بهتزده محمد را نگاه کرد.
- چی شده آقا محمد؟
محمد باید سریع برای او داستانی سرهم میکرد.
- میدونی، اخیراً داشتم تو جاده کرج میرفتم، دو تا آقا کنار جاده وایساده بودن، دلم واسشون سوخت، گفتم سوارشون کنم.
- خب، خب.
- آقایی که شما باشی، سوارشون کردم. نگو سارقن!
- آخ، آخ، چرا احتیاط نکردی؟
- صبر کن. ما راه افتادیم، وسطای راه یه دفعه یکیشون کارد درآورد گذاشت رو گردن ما. گفت یا بزن بغل یا سرتو میبرم!
آقای اکرمی با حالت ترس و دلسوزانه محمد و سپس گردن بستهاش را نگاه میکرد.
- وای، بعد چی شد؟
هیچی، از ما انکار و از اونا اصرار، یه دفعه کارد رو محکم رو گردنم فشار داد، برید دیگه! ما هم کنترل ماشین از دستمون در رفت، رفتیم خوردیم به یه درخت، یهو از خواب پریدیم
ادامه دارد