هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۸۹

پدر این بار پیشانی پسرش را بوسید و با قدرت او را به آغوش کشید. دوست داشت در آن اتوبان بزرگ که دورتادورش بیابان است فریاد بزند: «محمد؛ پسرم، دوستت دارم» تا همه صدای رسای او را بشنوند.

او را سوار ماشین کردند. حالا سعید راحت‌تر رانندگی می‌کرد چون برادرش آزاد شده بود.

محمد گفت: «سعید، بریم مسجد.»

سعید و پدر با تعجب به او نگاه کردند. پدر گفت: «چرا محمد جان؟»

- مراسم شهدای بسیجیه، می‌خوام برای خوندن فاتحه برم.

سعید از آینه به محمد نگاه کرد، می‌توانست غرور را از چشمان برادر حس کند.

-        باشه. می‌ریم مسجد.

مراسم باشکوهی در مسجد برپا بود. دیدن محمد برای خیلی‌ها عجیب و برای خیلی‌های دیگر خوشحال‌کننده بود، آنهایی که حتی یک لحظه هم فکر نکردند محمد گناهکار است.

او چند دقیقه‌ای آن‌جا ماند و رفت.

پچ‌پچ‌ها شروع شده بود و همه گیج بودند. باورش برای برخی مشکل بود، آن‌چه را تا دیروز در روزنامه‌ها علیه محمد می‌خواندند و این‌که او صاحب یک باند فساد است و امروز او با ابهت و غرور به مراسم شهدا می‌آید سخت بود. «آیا محمد بی‌گناه است؟ آیا همه آن حرف و حدیث‌ها تهمتی بیش نبود؟ اگر چنین است، پس چه کسی مسئول این بی‌آبروییست؟»

محمد به خانه رسید و توانست کمی بنیه خود را بدست آورد. اما قبل از هر چیز باید به آتنا سر می‌زد، چون او بیست روز زودتر آزاد شده و او هیچ خبری از آتنا نداشت. دلش می‌خواست بداند چرا مادرش چنین شکایت احمقانه‌ای از او کرده.

تلفن را برداشت و به خانه آنها زنگ زد. برادر کوچک آتنا گوشی را برداشت:

-        الو. سلام حاج محمد.

-        سلام. می‌تونم با آتنا حرف بزنم؟

-        نه. خواهش می‌کنم دیگه اینجا زنگ نزن. مامان بفهمه علم شنگه راه می‌ندازه.

-        آخه چرا؟

-        مامان اینا آتنا رو حبس کردن، این‌قدر اونو تحت فشار گذاشتن که حد نداره.

-        واسه چی؟

-        خب دیگه. همش بهش می‌گن تو باعث بی‌آبرویی ما شدی، از این جور حرفای زنونه.

-        جدی نمی‌تونم باهاش حرف بزنم؟

-        باور کن اگه مامان اینا بفهمن اینا رو بهت گفتم، منم اذیت می‌کنن.

-        سر درنمی‌آرم، به اون چی کار دارن آخه؟

-        نمی‌دونم. فعلاً خداحافظ، مامان داره میاد.

تلفن قطع و محمد مبهوت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. مینا گفت: «چی شده محمد؟»

-        نمی‌دونم، این خانواده مشکل داره. بیچاره آتنا رو حبس کردن. اجازه نمی‌دن با من حرف بزنه.

و انگار که محمد یاد چیزی افتاده باشد، گفت: «مینا، یه کاری برام انجام می‌دی؟»

-        چی؟

-        می‌شه زنگ بزنی با مادر آتنا حرف بزنی؟

-        وا، چی بگم؟

-        یعنی چه چی بگم؟ تو باید از حیثیت شوهرت دفاع کنی. من گناهی نکردم. تو که بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌دونی.

مینا سکوت کرد و این محمد را کلافه می‌کرد.

-        مینا، با توام. نکنه تو هم این حرفا رو باور کردی؟

-        نه می‌دونی من روم نمی‌شه زنگ بزنم.

-        مینا، تو باید به خاطر زندگیمون این کارو بکنی. 

-        نمی‌تونم. نمی‌تونم.

گویا آب سرد روی محمد ریخته‌اند، او هرگز تصورش را نمی‌کرد همسرش در این لحظه پشتش را خالی کند و این غمی دیگر بود که بر پیکره شکست‌خورده محمد نقش می‌بست.

-        باشه، هر جور راحتی.

مینا هرگز به مادر آتنا زنگ نزد.

**

برسام پشت رُل نشسته بود و گاهی نیم نگاهی به محمد می‌انداخت. آنها از آزادی دوستشان بسیار خوشحال بودند و زمان را برای دفاع از محمد در دادگاه بعدی‌اش از دست نمی‌دادند. حالا که خودش بیرون بود، می‌توانستند دنبال یک وکیل خوب بگردند.

-          پَکری داش محمد!

-          چیزی نیس، این موضوع داغونم کرده.

-          حق داری، نمی‌دونم اگه جای تو بودم چی کار می‌کردم، مقاومت تو قابل تحسینه.

محمد لبخندی زد.

-          ممنون، همینطور از زحمتایی که کشیدی.

-          فقط وظیفه بود. پس دوست کجا به درد می‌خوره؟

محمد آه بلندی کشید.

-          در هر حال دستت درد نکنه، هم تو، هم بقیه.

-          بی‌خیال بابا، این‌قدر چوب‌کاری نکن.

محمد برای این‌که از آن وضع بیرون بیایند، گفت: «دست فرمونتم که خیلی خوبه.»

برسام خنده‌ای کرد.

-          دیگه ضایع‌ام نکن. می‌دونم عالی رانندگی می‌کنی. منم همین قدرم دیگه!

-          ولی جدی گفتم. خوب ویراژ می‌دی، انگار تعلیمات خاص دیدی، کاملاً کلاسیک می‌گن، چی می‌گن بهش؟

-          فرمول 2؟!!

محمد زد زیر خنده.

-          آره فکر کنم.

باز هم سکوت برقرار شد، محمد آن وضع را دوست نداشت، یا باید پرت و پلا می‌گفت و یا آن‌قدر در مورد وضعیتی که داشت حرف می‌زد تا تخلیه فکری می‌شد.

-          تو به من شک نکردی برسام؟

-     نه. حتی یک لحظه. چون در جریان کارات بودم. البته فضای مسموم بدی ایجاد کرده بودن نامردا. خودت چی؟ در مورد اتهاماتی که به ....زدن.

-     راستش یه شب تا سه صبح فکر کردم. انگار اون تنهایی کمکم می‌کرد تا همه فایل‌های مغزم رو مرتب کنم. یه شب کلی درباره...فکر کردم. نمی‌دونستم اون ارزششو داره من این‌قدر مقاومت کنم به خاطرش یا نه. شاید من دارم اشتباه می‌کنم.

-          خب به چه نتیجه‌ای رسیدی؟

به این نتیجه که اون بی

ادامه دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد