رنگآمیزی شده بود و این او را آزار میداد، اما از همه بدتر رفتار نگهبانها بود که دائم به او غر میزدند و سرش منت میگذاشتند.
مرد ضمن اینکه صبحانه محمد را میداد، گفت: «آخه واسه چی این کار رو کردی؟ ما رو هم تو دردسر انداختی!»
محمد دائم این حرف را میشنید و تا جایی که امکان داشت صبوری نشان میداد، اما آن روز صبرش تمام شد و فریاد زد:
- بس کنید، شماها خجالت نمیکشید، برای چی چرند میگید… حالا که اینطور شد من هیچی نمیخورم تا بمیرم خیالتون راحت شه.
صدای محمد کل فضا را پر کرده بود و باعث وحشت همه کارکنان شد.
مسئول بخش به سوی سلول او دوید.
- چی شده حاج محمد؟ مشکلی پیش اومده؟
- از این نگهباناتون بپرسین. چپ میرن راست میرن به من دری وری میگن. من دیگه غذا نمیخورم، اینارم ببرین.
او ظرف غذا را واژگون کرد و به گوشهای خزید. بغض گلویش را گرفته بود و دلش برای خودش میسوخت. او این رفتار زشت را حق خود نمیدانست. او هرگز گناهی که آنها او را به آن متهم کرده بودند مرتکب نشده بود و خدا را بزرگترین شاهد خود میدانست.
- خیلی خب حاج محمد، خودتو ناراحت نکن. پدرت پشت خطه. بیا جوابشو بده.
در واقع آنها خود به پدر محمد زنگ زدند، چون میدانستند پدرش میتواند او را آرام کند.
- الو. سلام بابا.
- سلام پسرم. ما با قاضی حرف زدیم. فردا آزادت میکنن.
- آره جون خودشون، اینم یکی دیگه از اون دروغاس. چند دفعه بهت گفتن فردا، فردا، اما سنگ رو یخت کردن؟
پدر آه بلندی کشید. اشک در چشمانش حلقه زد، او میفهمید که محمد با چه بغض و دردی این سخن را میگوید.
- آروم باش پسرم. قاضی به من قول داده.
- دیگه برام مهم نیس بابا. هیچی. یا تا فردا منو آزاد میکنن یا خودمو میکشم. دیگه تحملم تموم شده. اینا دارن منو دق میدن، لااقل خودم یه دفعه خودمو میکشم.
اینک محمد گریه میکرد و پدر از آن سوی خط.
- خواهش میکنم پسرم. یه مهلت دیگه بده. من دارم تلاش خودمو میکنم. همین طور سعید و محسن. بالاخره ماه پشت ابر نمیمونه. آروم باش پسرم.
- باشه. خداحافظ.
محمد گوشی را گذاشت و به سلولش برگشت. ناتوان و ناامید. خسته و پریشان و بسیار شکستخورده.
پدر خسته و مبهوت به روبهرویش نگاه میکرد، پس از این سی چهل روز خطوط چین و چروک در صورتش بیشتر شده و غمی جانکاه در سینهاش تبدیل به بغضی کشنده میشد.
به پسرش میاندیشید، به کودکیاش و اینکه یکی دو بار بهخاطر شیطنتهایش مجبور شد به صورت محمد سیلی بزند.
اشک از گوشه چشمش جاری شد. سعید آرام دست را روی شانه پدر گذاشت.
- چی شده بابا، چرا گریه میکنی؟ حالا که دارن آزادش میکنن.
پدر نفس عمیقی کشید، کمی چانهاش لرزید، با صدایی بغضگرفته گفت: «دلم براش میسوزه. پسرم مظلوم واقع شده، اون حقش نبود اینطوری بیآبروش کنن. آخه اون که گناهی مرتکب نشده بود.»
سعید با خشم هوای دهانش را خارج کرد و به رانندگیاش ادامه داد. برای اینکه پدر را از آن حال و هوا خارج کند، گفت: «بابا، نگفتن تا کجا باید دنبالشون بریم؟»
پدر با دستمال بینیاش را پاک کرد.
- نه. فقط گفتن با فاصله از ما حرکت کنید، وقتی ماشینشون ایستاد، محمد رو پیاده کردن خودشون رفتن، ما میتونیم بریم محمد رو برداریم.
دادگاه تصمیم گرفته بود که محمد را اینگونه تحویل خانوادهاش دهند و این میتوانست از هر اهانتی بدتر باشد.
سعید پرسید: «دادگاهیش چی؟»
- قاضی گفت بهتون اعلام میکنیم.
- یعنی بیگناهی قطعیش مشخص نشده، هان؟
- نه. مثل اینکه دو تا از دخترای مجتمع بر علیه محمد شهادت دادن.
- که چی؟
- که محمد کتکشون زده.
- عجب!
ماشین دادگستری کنار اتوبان متوقف شد. سعید بلافاصله پایش را روی پدال ترمز گذاشت، چون دوست نداشت بهخاطر توجه نکردن به خواسته آنها، بار دیگر محمد را از دست بدهد.
دو مرد بلافاصله از ماشین پیاده شدند و ویلچیر محمد را برایش آماده کردند. او را روی آن گذاشتند، سوار ماشینشان شدند و رفتند.
اینک محمد کنار جاده، روی ویلچیر نشسته و در سکوتی کشنده به افقهای دور مینگریست. مردی دردکشیده و مهربان، نمیدانست به چه چیز باید در آن لحظه فکر کند، به اینکه او را به عمد بیآبرو کردند و تهمتهای ناروا زدند و یا به جسم ضعیف شدهاش که تحملش بسیار کم شده بود و یا این بیاحترامی که اینگونه او را تحویل خانوادهاش دهند.
بغض گلویش را گرفت، ولی دوست نداشت گریه کند، دلش میخواست این غم تا ابد در سینه و گلویش باقی میماند، او حتی نمیدانست که میتواند عاملان این توطئه شوم را ببخشد یا نه، نفس عمیقی کشید و خود را تهی از هر اندیشهای کرد. حالا که آزاد است و میتواند به راحتی از حق خود دفاع کند و به هرکس دوست دارد مراجعه کند تا بیگناهیاش به همه ثابت شود. چون میدانست مطبوعات علیه او و تشکیلاتش حرفها زدهاند و تهمتها طوری بالا گرفته بود که دیگر نمیشد جلوی فورانش را گرفت.
ماشین سعید به سرعت حرکت کرد و به محمد رسید. پدر پیاده شد و صورت محمد را بوسید.
- چطوری پسرم؟
- خوبم بابا.
- چرا اینقدر ضعیف شدی؟
- چیزی نیس.
- مقاومت کن، باشه؟ حالا که بیرون هستی دستمون برای اثبات بیگناهیت بازتره.
محمد برای خوشنودی پدر، لبخندی زد.
- آره، حق با شماست.
ادامه دارد....