هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۸۴

برسام سراسیمه و آشفته وارد دفتر شد و یک راست رفت به سوی حمید.

-          سلام، چی شده، من تازه مطلع شدم.

-          بی‌شرفا تهمت بی‌خود به این پسره زدن.

برسام زیر لب غرغر کرد.

-          آخه واسه چی؟

-          نمی‌دونم. اصلاً سر درنمی‌یارم چرا این بلا رو سر محمد آوردن، هیچی‌ام نمی‌گن. فقط دری وری جواب می‌دن.

حمید با حرص و تفکر این جملات را گفت. برسام به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و نمی‌دانست دلیل این رفتارهای ناهمگون با مردی چون محمد چیست.

-          وکیل، باید وکیل بگیریم.

-     ما هم بهش فکر کردیم. ولی از همه مهم‌تر فرستادن یه تخت واسه محمدِ، چون با وضعی که اون داره نمی‌تونه رو زمین بخوابه.

-          آره، باید چی کار کنیم، کاری از من برمیاد؟

-     آره، برسام بهت یه آدرس می‌دم برو ببین می‌تونی تخت پیدا کنی، من و بچه‌های دیگه باید بریم پیش یکی دیگه از دوستامون.

-          باشه. الان می‌رم.

حسین که دقایقی قبل به آن جمع ملحق شده بود به همراه حمید نزد یکی از دوستانشان رفتند تا با او هم مشورت کنند تا شاید بتوانند برای آزادی محمد کاری انجام دهند. آنها یک لحظه هم نمی‌توانستند آرام بگیرند.

-        می‌دونی حمید، کاری از من برنمی‌یاد. مسئله محمد خیلی به هم گره خورده.

-    آخه حجت جون این چه حرفیه، محمد سال‌ها تو جنگ بوه، واسه ناموس این مملکت رفته خودشو به این روز انداخته، حالا بیاد این کارا رو بکنه. تو خودت باور می‌کنی؟

حجت نفس عمیقی کشید.

-    نمی‌دونم. بهتره شماها هم خودتونو درگیر نکنید. یه چیزی هم تو پرانتز بگم که دوستای صمیمی محمد هم زیر نظر هستن.

-        دستت درد نکنه، لابد ماهام تو این کارا دست داشتیم؟

-        نه. ببین فقط یه هشدار دادم.

-        یعنی تو کاری واسه ما نمی‌کنی؟

-        نمی‌تونم حمید. نمی‌تونم. هیچ کس نمی‌تونه.

حمید و حسین به هم نگاه کردند. آنها گیج و مبهوت آن‌جا را ترک کردند.

حسین رانندگی می‌کرد. زد کنار جاده و خیره شد به نقطه‌ای نامعلوم. حمید هم همین‌طور. حسین آرام گفت: «حمید، مسئله چیه؟»

-        نمی‌دونم.

-        تو حرفاشونو باور می‌کنی؟

-        نمی‌تونم چیزی بگم.

-        آخه انگار همه چیز با هم جوره دبی رفتناش. بهتر نیس کمی صبر کنیم ببینیم چی می‌شه؟

حمید با دلخوری به حسین نگاه کرد.

-    من یک لحظه هم به محمد شک نمی‌کنم. حدسم می‌زنم مسئله اصلاً به محمد ربطی نداشته باشه. حالا اینا کیو می‌خوان این وسط خراب کنن خدا عالمه.

-        حالا چی کار کنیم؟

-    باید حرف حجت رو جدی بگیریم، صددرصد همه ماها رو زیر نظر دارن. اگه قراره چیزی از ماها علیه محمد بفهمن، یا بخوان از ما سوءاستفاده کنن، نمی‌ذاریم.

-        چه جوری؟

-    مثلاً تلفن، پای تلفن حرف نمی‌زنیم، همیشه قرار می‌ذاریم همدیگرو می‌بینیم، ارتباطاتمون رو هم با بقیه کم می‌کنیم، حالا که اونا بازی دوست دارن ما هم بازی می‌کنیم.

حمید برای خود تدارک یک بازی را می‌دید و هدفش از این کار این بود که به محمد کمک کند و حسین با دقت گوش می‌داد، اما هنوز مردد بود که محمد گناهکار است یا بی‌گناه.

برسام با عجله و پر تشویش پیگیر کارهای محمد بود. می‌دانست دیگر خبری از مجتمع نیست، چون قوه قضائیه رأی به تعطیلی و انتقال بچه‌ها به بهزیستی را داده بود.

آقای ... مبهوت به برسام نگاه می‌کرد که سعی داشت با کلمات شمرده و متین او را متقاعد کند قوه قضائیه اشتباه کرده و اصلاً محمد را به اشتباه به زندان برده‌اند.

-          ببینید الان شما باید وارد عمل بشین، محمد مدرک داره، که امضاء شما هم پاش خورده، مگه غیر از اینه؟!

... آب دهان را قورت داد و من و منی کرد.

-          درسته، ولی کاری از من ساخته نیس. می‌دونی اتهام بزرگی بهشون زدن که ما نمی‌دونیم چقدر درسته.

برسام چشمانش گرد شد.

-     چی می‌گی شما، یعنی چه ما نمی‌دونیم، البته که می‌دونید، بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌دونید که محمد بی‌گناهه. چرا ازش دفاع نمی‌کنید؟ از چی می‌ترسید؟

....لبخندی زد و از جسارت برسام خیلی خوشش نیامد.

-          بحث سر ترس و اینجور چیزا نیس.

-          پس چی؟

-          من نمی‌دونم اتهاماتی که به محمد و دار و دسته‌اش زدن چقدر درسته، پس مجبورم سکوت کنم.

-          یعنی چی؟ این حرفا چیه؟ شما محمد رو نمی‌شناسین؟

-     ببین من دوست ندارم موقعیت خودمو به خاطر محمد به خطر بندازم، بذار قانون کارشو انجام بده، خب خب اگه بی‌گناه باشن آزادشون می‌کنن.

برسام نفس عمیقی کشید و مبهوت به.... نگاه کرد. بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در رفت تا از اتاق خارج شود. رفیق‌زاده که احساس شرمساری می‌کرد، گفت: «تو چرا این‌قدر سنگ اونو به سینه می‌زنی؟»

-          چون می‌دونم بی‌گناهه. در ضمن اون دوست خوب منه، کسی که جسارت انجام کاری رو داشت که هیچ کس نداشت.

....همه شهامت خود را جمع کرد و گفت: «اما اما اگه گناهکار باشه، چی؟»

برسام خیره نگاهش کرد.

-     می‌دونم نیست، من به پاکی اون این‌قدر ایمان دارم که به پاکی مریم مقدس. اگرم بفهمم اون گناهکاره، مطمئن باش خودم می‌کشمش!

افکار برسام به هم ریخته بود، او ظرف این چند روز به چند وکیل هم سر زد اما آنها به نوعی از دفاع از محمد سر باز زدند و همین بیشتر کلافه‌اش می‌کرد. همه دوستان نزدیک و صمیمی محمد وضعی مشابه او داشتند. او اینک روبه‌روی در آپارتمانش بود،

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد