- میدونم تو دلتون چی میگذره. اما الان این آدم سقوط کرده. همة ماها که مرد هستیم اینو میفهمیم که شکستن غرور یعنی چی. اون الان یه آدم بدبخت مثل خود ماست. باید درکش کنیم.
این حرفهای آخر تأثیرگذار بود و همه را آرام کرد. یک جوری زندانیان به یاد ورود خود افتادند که چقدر احساس غربت و بدبختی میکردند. پس باید مردانگی را نشان دهند تا ... این احساس را نداشته باشد.
زندانبانان وحشت داشتند از اینکه ... را داخل بند عمومی بفرستند، چرا که ممکن بود سر او را بیخ تا بیخ ببرند، اما آنها مأمور بودند و معذور و باید دستورات را اجرا میکردند.
دل در دل... نبود. او آماده پذیرش هر اتفاقی بود، حتی کشته شدن در گوشهای از زندان و به دور از نگاه سایرین. سعی میکرد خیالبافی نکند و باعث آشوب درونی خود نشود.
اما این آشفتگی دیری نپایید و بالاخره در بند عمومی به روی او گشوده شد و او انتظار تنها چیزی را که نداشت، اتفاق افتاد. مراسم استقبال از او با سلام و صلوات که باعث بهت و حیرت خودش و زندانبانان شد. اشک در چشمان ...حلقه زد. اما خود را کنترل کرد تا در این غم غربت گریه نکند. راست و مقاوم ایستاد. اگر کسی برای احوالپرسی به سویش میرفت با گرمی دستش را میفشرد و لبخندی میزد. علیرغم اینکه هنوز ته دلش وحشت حضور در جمعی را داشت که حکم بسیاری از آنان توسط وی امضا شده بود.
داش ابرام به سوی او رفت و گفت: «اگه مشکلی چیزی داشتی میتونی رو کمک من حساب کنی. بچهها اینجا هواتو دارن، هیچ دل نگرون نباش.» همه حرفهای او را تأیید کردند و باز همهمهها شروع شد.
بغض گلوی ...را گرفت، حتی فکرش را نمیکرد کسانی که او حکمشان را صادر کرده باشد، چنین بامرام باشند، در حالی که برای کسانی که وفادارانه کار کرده، صرفاً برای منافع خود اینگونه او را به زیر کشیده و تار و مارش کرده باشند. گاهی مردانگی را میشود از کسانی آموخت که حتی در مخیله آدمیزاد هم نمیگنجد.
اوضاع خانه حسابی به هم ریخته بود. حرف و حدیثها زیاد شده و تهمتها اوج میگرفت. مینا گیج و مبهوت بود، او آنقدر سادهدل و پاک بود که فکر میکرد بعضی از اتهامات درست است و نمیدانست باید چه کند. حتی به او و خانواده اجازه ملاقات با محمد را هم نمیدادند تا بتواند از او بپرسد، آیا اتهامات در مورد دختران درست است، آیا او ارتباطی خاص با آتنا داشته، آیا او به مملکت و او خیانت کرده؟!
هجوم این سؤالات و پاسخ نشنیدنها او را کلافه میکرد و ترجیح میداد گریه کند تا اینکه گزینهها را کنار هم بگذارد و کوبنده از همسرش دفاع کند.
برادران و پدر محمد هر روز دم در اوین بودند، گاهی با التماس و گاهی با دعوا مرافه میخواستند تا محمد را ببینند. پدر گریه میکرد، چون وضع پسرش را میدانست ولی نمیتوانست کوچکترین کمکی به او بکند.
مجتمع تعطیل شد، برخی از پرسنل بعد از سؤال و جوابی کوتاه آزاد شدند. دخترها هم بار دیگر آواره خیابانها. برخی از آنها به خانههایشان برگشتند، اما بسیاری دیگر برای به دست آوردن پول و به قول خودشان یک لقمه نان تن به رفتار غیراخلاقی دادند.
در این میان همه میخواستند کمک کنند. دوستان بسیار صمیمی و نزدیک محمد برای آزادی او تلاش میکردند. حمید زعیمی و مهران نزد قاضی دادگاه رفتند.
قاضی که مشغول رأی دادن در مورد پروندهای بود، گفت: «بفرمایید تشریف داشته باشین تا بعد به مشکلتون رسیدگی کنم.» قاضی عمداً ارباب رجوع را معطل نگه میداشت و آنها را اینگونه تحقیر میکرد.
حمید و دوستان دیگرش انتهای اتاق نشسته بودند و از اینکه میدید قاضی گاهی در مورد پرونده صدایش را بلند میکند تا آنها بشنوند و گاهی آرام حرف میزند، خندهاش گرفت.
پس از اتمام کار قاضی آنها را پذیرفت.
- خب میخواستین در مورد پرونده محمد چی بدونین؟
- همه چیز. چرا گرفتینش و اتهامش چیه؟!
قاضی ابرویی بالا داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «میدونید، پرونده خیلی پیچیدهس. به شما هم توصیه میکنم پیگیری نکنید.»
زعیمی گفت: «یعنی چه؟ مگه جنایت مرتکب شدن؟ اگه شدن به ما هم بگین تا بریم پی کارمون، شما هم اونو اعدامش کنید.»
- ببینید مسئله خیانت به مملکت و نوامیس مردمه!
- یعنی چه؟
- خب اونا مشکوکن به اینکه دختر خانومها رو بهطور قاچاقی میبردن اون ور آب.
- شما شک دارین یا مطمئنید؟
- ما داریم مدارک رو تکمیل میکنیم. ما از خونه عکس و فیلم داریم. ایشون با یه خانمی که سرش بازه عکس داره.
- یعنی اینا مدرکن واسه دستگیری ایشون؟ خب ازش بپرسید این خانوم کیه؟ اصلاً فیلم رو به ما نشون بدین.
- فیلم رو که نمیشه به شما نشون بدیم.
- حالا میخواین چی کار کنین؟ یعنی نمیشه آزادش کنید؟
- نه، چون دارن بازجویی میشن.
- به قید ضمانت و وثیقه چی؟
- نه، نمیشه.
حمید گفت: «میشه به من اجازه بدین یه ساعت برم پیشش، ازش بپرسم چی شده؟»
- نه، اصلاً.
- آخه چرا؟
- چون دستور اکید از بالا اومده ایشون ممنوعالملاقات شدن.
- یعنی چه. با یه جنایتکار جنگی هم اینطوری رفتار نمیشه. اون بدبخت مجروحه، نیاز به لوازم خاص و استراحت خاصی داره، اینطوری ممکنه تلف بشه. اصلاً بیارینش بیرون من جاش برم زندان.
قاضی خندهاش گرفت.
- نه آقا، به این راحتی هم که میگین نیس. ایشون باید تاوان کاری که کرده بده.
- آخه چی کار؟ شما یه دلیل بیار که حق با شماست.
قاضی برآشفت.
- ما مدرک داریم آقا، بفرمایید، بفرمایید بیرون، الکی وقت عدلیه رو نگیرید.
حمید با حرص برخاست، همچنین دوستانش، اما پیش از اینکه بیرون برود برگشت و گفت: «فکر نکن میتونی به ناحق کاری کنی، ما هم آدمایی داریم که اقدام کنیم.»
- برو بیرون آقا، الکی هم تهدید نکن. دستت به هیچ جا بند نیست.
حمید با خشم دادگاه را ترک کرد و به همراه زعیمی و مهران به سوی دفتر کارش رهسپار شد.
ادامه دارد