- بله.
- خب.
- راستش، چطور بگم حاج آقا، یه سری اطلاعاتی به من رسیده که شاید شما هم بدونین بد نباشه.
... گوشهایش تیز شد.
- بگو بگو.
مرد نفس عمیقی کشید و گفت: «انگار یه حرفهایی از دهن شما به اونا رسیده و دارن پیگیری میکنن.»
- چی؟ چه حرفهایی؟
- در مورد رییس قوه قضائیه.
گویا آب یخ ریختند روی ....، تمام وجودش سست شد. تازه فهمید این بگیر و ببند به خاطر چیست. هدف این بوده که او را پایین بکشند و چون ردی از او در مجتمع بهعنوان یکی از اعضاء هیئت امنا یافته بودند، پس چه بهتر با بازداشت اعضاء مجتمع او را له کنند.
... نفس عمیقی کشید و همه چیز دستگیرش شد.
- باید یه کاری کنم، وگرنه آبرو و حیثیت محمد رو این نامردا به باد فنا میدن. اگه مشکل منم، باید خودمو تسلیم کنم.
او این جملات را گفت، لوازم شخصیاش را جمع کرد و رهسپار خانه شد. همسرش که زنی فرهیخته و دانا بود، از حالات شوهرش دانست که حالا زمان کمکرسانی به مردیست که سالها تلاش میکرد تا به مردم کمک کند.
- حاج آقا، هر تصمیمی که شما بگیرین من مطیع شما هستم.
.... لبخندی زد:
- بچهها رو آماده کن، میبرمتون خونه پدریم. اونجا میمونین، منم خودمو معرفی میکنم تا بلکه بتونم محمد رو نجات بدم.
- چرا شما؟
- مشکل منم خانم. اونا منو میخوان. محمد رو طعمه کردن. جرأت نداشتن مستقیم بیان سر وقت خودم.
نگاه دلسوزانه زن، دل... را ریش کرد.
- اینجوری نیگام نکن، دلم واسه خودم سوخت.
اما سخن.... نتوانست مانع سرازیر شدن اشکهای زن شود.
- ببخشید حاج آقا.
- خواهش میکنم خانم، گریه نکن. معلوم نیس چی به سر من بیاد. میخوام شما مثل یه شیر بالا سر بچهها وایسی، اگه اینجوری گریه و زاری کنی که نمیتونی از پس مشکلات بربیای.
- چشم، هرچی شما بگین.
- خوب شد. حالا حاضر شین تا بریم.
او همسر و فرزندانش را نزد پدرش گذاشت و خود مستقیم رهسپار اوین شد، به این امید که با بازداشتش راه آزادی محمد را هموار کند. همه پرسنل زندان با ترسی توأم با احترام با... برخورد میکردند، چون میدانستند او کم آدمی نیست.
مردی با شتاب در مسیری مشخص میدوید. گاهی به کسی تنهای میزد، دستش را روی سینه میگذاشت و با فروتنی میگفت: «ببخشید آقا. معذرت.» دمپاییهایش هر آن ممکن بود از پایش بیفتد و روی موزائیکها کشیده میشد، اما برایش مهم نبود فقط باید یک خبری را سریعتر اعلام میکرد.
به سلول مورد نظرش رسید. چند نفس عمیق کشید و داخل شد. «داش ابرام. داش ابرام.»
مردی نسبتاً تنومند، خونسرد و با صدایی دورگه نگاهش کرد.
- چی شده عبدلی، چرا این ریختی شدی مرد؟
- داش ابرام یه خبر دارم.
- بیا، بیا تو یه آب بخور، بعد حرف بزن. داری میمیری بدبخت.
چند مرد دیگر هم آنجا حضور داشتند، میخندیدند و یا ابراز ناراحتی میکردند و مرد تازه وارد را به آرامش دعوت میکردند. مرد چند جرعه آب نوشید تا بتواند خشکی گلویش را رفع کند و حرف بزند. با دستمال یزدی که به مچ دست بسته بود خیسی دهانش را پاک کرد و گفت: «داش ابرام، .... آوردن زندون.»
داش ابرام اخمی کرد، سعی داشت شخصی را به یاد آورد. یکی دیگر از زندانیان به کمکش شتافت و گفت: «همون قاضیه؟»
مرد نگاهش کرد:
- آره. خودشه.
داش ابرام لبی به دندان گزید. تازه .... را شناخت.
- آهان، فهمیدم. واسه بازدید میاد؟
- نه، به عنوان زندانی.
همه کسانی که آنجا بودند جا خوردند و بهتزده مرد را نگاه کردند. اسماعیل که بد از دست... شکار بود با خشم گفت: «خوب شد، پدرشو درمیارم. عوضی با اون حکمش منو خونوادهمو بدبخت کرد.»
داش ابرام نگاهش کرد:
- نه داش اسی، ما داریم تاوون گناه خودمونو میدیم. حکم ابد منم این مرد امضا کرد، اما به دور از لوطیگریه که اذیتش کنیم. اتفاقاً ازش استقبال میکنیم. ماها حقمون بود که این جوری باهامون رفتار بشه. غیر از اینه آقایون؟
همه خواسته یا ناخواسته حرفهای داش ابرام را تأیید کردند و ظرف چند دقیقه همه زندان متوجه آمدن ....، قاضی قدرتمند و جسور شد. آنها به تکاپو افتادند تا مراسم استقبالی از او فراهم کنند، البته در حد بضاعت خودشان.
یکی دیگر از زندانیان خود را با سختی به داش ابرام رساند و با ناراحتی گفت: «داش ابرام حقیقت داره دارن این مردیکه کثافتو میارن زندان؟»
- آره، چطور؟
مرد چند ناسزا به ... گفت و رو به داش ابرام ادامه داد:
- میکشمش.
- نه، تو این کارو نمیکنی.
- چرا؟
داش ابرام رو به جمعیت گفت: «بینم، مگه شماها خلافکار نیستین؟ اگه نیستین اینجا چی کار میکنین؟ اگرم هستین مرد باشین و مثل یه مرد بگین هستین. این بدبخت کارشو انجام داده، قانونو اجرا کرده. دیگه کی میخواد اگه اون اومد بلایی سرش بیاره؟»
از میان جمعیت چند نفری با خشم اعلام آمادگی کردند. داش ابرام بلندتر گفت: «هیچ کس حق نداره حتی یه تلنگرم به این مردیکه .... بزنه. همه باید بهش احترام بذارین، چون اگه نذارین با من طرف هستین.»
برخی از زندانیان معترض شدند. داش ابرام ادامه داد:
ادامه دارد...